زل زده به صفحهی سیاه تلویزیون و آبجو و صدای پرندهها . لش کرده در طبقهی پنجم یک آپارتمان نه چندان نو ساز . خوابم میآید اما نباید ضد حال باشم . تکیلا و فرامرز اصلانی و حس عجیب و غریبی که دوستداشتنی نیست . اما به قول دون خوان یک جنگجوی واقعی در تک تک لحظات زندگی در حال جنگ است و گرگها به سمت روح من حمله بردند و جای دندانشان مثل یک ساعت مچی بر بدنم نقش بست و این چراگاهی که بره ها در آن میچرند خشک و زرد است و اصلا ای گوسفندهای خوب توی خانه آیا میدانید که قرار است روزی شما را ذبح کنند ؟ نمیدانم دارم با تنهایی میجنگم یا دلتنگی یا افسردگی .فقط میدانم که باید که یک جنگجوی واقعی باشم . لذت لمس پوستی و دستهایی که در مو میلغزند و موج میاندازند در گیسوی آهویی خوش عطر که در کنار دختری با موهای صورتی نشسته . بقیه به شکل کوانتومی از من علاقهمند تر هستند و لذت را بیشتر میبرند . کو یارم یارم کو ، نازنین نگارم کو ؟ لول !امان از دست فرامرز اصلانی . دائما خودم را به خاطر احساساتی شدن بیش از حد در روزهای اخیر زیر سوال میبرم . این خلاف وعدههای آخرالزمانی است و این مرگ است که به آرامی میلغزد . درست از شیشههای هواپیما که ابرها را میدیدم هوس یک اسکای جامپینگ تمام عیار کرده بودم و اگر اسم هیجان بیاید ، نوستالژی فقط تویی . ملتهب و دیوانه ام و ضمیر ناخودآگاهم دائما میگویید :
” IT MUST BE THE BEER “