دزد ماشین

چند هفته پیش تو خیابون نشاط ،پشت دانشکده پزشکی ساعت ۸ صبح ماشینمو پارک کردم . وقتی ساعت ۱۲ برگشتم که برم خونه دیدم در ماشین بازه و همه وسایل داخل ماشینم رو دزدیدن . خلاصه زنگ زدم پلیس و پرونده تشکیل دادیم و اینا .  دیروز اس ام اس اومد از آگاهی که دزد رو گرفتن . امروز صبح رفتم بالای کلانتری گل سرخ برای رسیدگی به پرونده . ازم خواسته بودن یا یکی به نام سروان حیدری صحبت کنم . از نگهبانی پرسیدم بهم گفت آخر راهرو سمت چپ میتونم این آدمو پیداش کنم . راهرو نسبتا کوتاهی بود آخر راهرو دوتا اتاق بود . دم در هر دو هم نوشته بود “سرقت درون خودرو” . وارد اتاق سمت چپ شدم . یه اتاق تقریبا بیست متری با دوتا میز کهنه و رنگ و رو رفته ،سه چارتا صندلی اداری و یه کمد . رنگ دیوار به طرز آزار دهنده ای سبز بود . میز اول خالی بود و یه مشت پرونده رنگ رنگی ریخته بود روش . رو زمین کلی ضبط و عینک و باند ریخته بود . چنتا زاپاس هم اون گوشه گذاشته بود .اتاق نسبتا پر از آدم بود که گمون کنم همه مال باخته بودن . دو نفر هم با دستبند رو زمین نشسته بودن . پشت میز دوم یه مرد تقریبا پنجاه ساله با یه عینک طبی نازک نشسته بود .موهاش سفید بود و ظاهری پدربزرگ گونه داشت . رفتم جلو پرسیدم آقای حیدری ؟گفت خودم هستم . خلاصه برگه های شکایت رو گرفتم و شروع کردم پر کردن . گزارش کامل نوشتم که چه چیزایی ازم دزدیدن و چطور در ماشین رو باز کردن. از سروان پرسیدم اون دوتا که اونجا نشستن دزد ماشین من هستن ؟گفت آره . رفتم جلو تا بتونم بهتر ببینمش . یه آدم حدودا چهل ساله ،چاق و چله با موهای جو گندمی . بهش گفتم فقط ازت یه سوال دارم . گفت بپرس .پرسیدم ضبطو بردی ،زاپاس رو بردی دمتم گرم،فقط خوداییش بم بگو سی دی های تو ماشینمو واسه چی بردی ؟ :دی نگام کرد گفت خب بردم گوش بدم . 😐
برگشتم رو صندلیم نشستم به یارو نگاه کردم . هی میزد تو سر خودش و آه میکشید . یارو زن داشت و یه پسر هم داشت . با این همه شاکی که داشت حد اقل ده سالی واسش میبریدن،حالا حالاها باهاس آب خنک بخوره . چیزی که من تو یارو میدیدم یه دزد نبود . تباهی یه زندگی بود ، نا امیدی ، غم . ناخودآگاه به بچه ای فکر میکردم که قراره تا ابد از این قضیه زجر بکشه ، و خدا میدونه چه بلایی سر شخصیتش میاد ،این که فکر کنه باباش دزد بوده،این که باباشو پشت میله ها ببینه… به زنی فکر میکردم که الان باید برای اداره زندگی و آزادی شوهرش تن به هر کاری بده .به هر خری التماس کنه و کوچیک شه . آیا حقشه که اینطوری عذاب بکشه ؟به کدوم گناه ؟  به مردی فکر کردم که الان داره چند سال آینده زندگی و شادابیش رو تباه شده میبینه .کاملا نابود . هرچند حقشه ولی خب گه گاهی باید به زندگی از پنجره یه آدم دیگه نگاه کرد . . .

تردستی قدیمی

دَم دمای غروب بود . وسط جنگل ، جایی که دست هیچکس بهش نمیرسید . آسمون نارنجی بود . بوی چوب میومد ، بوی نم، بوی سبزی . سکوت.صدای پرنده . جیک جیک . وسط جنگل یه دریاچه بود، نسبتا عمیق . آروم !غمگین بود ، دلگیر . پروانه ها دور و ورش میچرخیدن . یه باد خنک میومد . آب آروم بود . آروم تر از همه دنیا . هیچکس نبود .دور از همه  . هیچ خشونتی نبود ، هیچ دروغی نبود  تنها نشسته بود کنار دریاچه به صدای پرنده ها گوش می‌داد . همین که نمیفهمید چی میگن خیلی خوب بود . به آب خیره شده بود . چه آرامشی ! فقط جنگل بود و آب و پروانه ! تو دلش به آب میگفت خوش به حالت ، تو هیچ کار بدی نکردی، پاکی ، معصومی.یه جرقه !  ایستاد سر پا ، چشماشو بست ، پرید تو دریاچه . چه هم آغوشی شیرینی ! آب تمیز بود ، آب معصوم بود . . . ادامه خواندن تردستی قدیمی

در زمان نیازمندی من

دوباره همون اتاق همیشگی ،تاریک ، بوی عود قاطی شده با دود سیگار . مثل همیشه نشستم رو زمین . روبروم پنجره است . پنجره کوچولویی که رو به دیوار پشتی یه برج باز میشه. انگار محکومم تا آخر عمر این منظره سیمانی و بد هیبت و بیریخت رو ببینم و تحمل کنم. یا ظهر بود یا طرفای بد از ظهر . درست نمیدونم شایدم صبح بود . تو این اتاق لعنتی زمان معنی نداره . فقط تنهایی و بوی دود و تاریکی . و البته این پنجره ی لعنتی . پاتوق منم که همون طرفا کف اتاقه . چار زانو بشینم رو زمین آهنگ گوش بدم ،سیگار بکشم و اجازه بدم مرداب زندگی کم کم قورتم بده بره پایین . . .
تابستون مایل ها با من فاصله داره.هیچکس از من نخواست بمونم ، اگه میخوام دردم آروم شه باید تغییرو بپذیرم . . .
چند روز پیش درست همین جا داشتم فکر میکردم که معنی واقعی زندگی چیه؟عشق ؟محبت ؟ پس چرا آدما همه تنهان ؟ راستش زندگی رو همیشه مثل یه بازی کامپیوتری میبینم . مرحله ها رو یکی یکی میگذرونی . یهو میفهمی گیم آور شدی . هر مرحله هر رابطه ذره ای به وجود و شخصیتت اضافه میکنه . البته مغز آدم یه گنجایشی داره ها . مث گوشی سامسونگ میمونه . زیاد برنامه روش نصب کنی میفته تو سراشیبی .سرعتش کم میشه. واسه همینه میگن آدما دوبار بچه میشن . یه بار موقع تولد . یه بارم وقتی پیر میشن .
بازم سیگار ،بازم دود ،خلط های شبانه . . . یارو بم میگفت احمق نکش ایقد ،خودتو داغون میکنی ، می میری زودی .شاید راس بگه ولی خیلی وقته دیگه از مردن نمیترسم . فوقش آدم به جا ۷۰ سالگی تو ۶۰ سالگی دار فانی رو وداع میگه دیگه . گور بابای زندگی … آدما هم که فقط بلدن سرزنش کنن . چی میشد اگه مثلا به جا اینکه بیاد بگه نکش میمیری با خودم صحبت میکرد ،دوستم میشد،یاورم میشد. . . یا میپرسید فلانی چه مرگته که اینقد سیگار میکشی. . .
خدا میدونه این آهنگه چند بار پشت سر هم پلی شده . اصلا نفهمیدم . صد بار، دیویس بار ؟ نمیدونم . یادش بخیر چند روز پیشا چت بودم فک میکردم پنجره ام رو به حیاط یه خونه دو طبقه تو فرانسه باز میشه . یه حیاط کوچولو وسط بود . دور تا دور آپارتمان .اتاق منم یکی از همینا بود . تو تراس و حیاط همه اش گل های شمع دونی قرمزی بود که تو گلدون سفالی از دیوار آویزونشون کرده بودن.صدای آکاردءون میومد . ابری بود .نم نم بارونو میدیدم . دیوارا میخندیدن و لبخند میزدن . دلم نمیخواست نزدیک شم و از لب پنجره نگاه کنم .از همون دور کف اتاق حالش بیشتر بود .شاید چون ته دلم میدونستم بازم دارم خودمو گول میزنم … 
تابستون مایل ها با من فاصله داره.هیچکس از من نخواست بمونم،اگه میخوام دردم آروم شه باید تغییرو بپذیرم . . .

چند شب

چند شبی میشه بدون شب بخیر خوابیدم. قشنگ سرمو گذاشتم رو بالشت فکر کردم تا صبح ! همیشه حسودیم میشه به کسایی که سرشونو میذارن رو بالشت و بیهوش میشن تا فرداش. ولی خب زندگی همیشه اونطور که باید و شاید نیست . ولش کن بذا به درسم برسم . ولی خب این فکر لعنتی دست از سرم بر نمیداره ،کاش مغز آدم دکمه آن و آف داشت یا مثل این چراغ جدیدا پیچ تنظیم نور . راستی پرسپولیس هم باخت دیروز ،گور باباش خیلی وقته فوتبالی نیستم دیگه. راستشو بخوای یکم دلم گرفته. . . چند شبی میشه بدون شب بخیر خوابیدم . . .