خداحافظی با بالن دشمن

MI0000275914

Goodbye Enemy Airship the Landlord Is Dead اسم دومین آلبوم گروه کانادایی Do Make Say Think هست . اثری کمتر شنیده شده که تو یه طویله قدیمی پر شده . این آلبوم اینسترومنتال (بدون خواننده ) در ظاهر یک اثر پُست راک هست که وقتی شروع به گوش دادن می کنید شما را دردریایی از صداها غرق می کنه. سازهای بادی ، درامز، ریتم های جَز و افکت ها ی بی نظیر . این آلبوم رو باید به ترتیب و تا آخر گوش داد . وقتی این آلبوم تموم میشه ، مغز یه حس خستگی خوبی رو تجربه میکنه  . این آلبوم در عین سادگی به شدت عجیبه . برای دانلود به اینجا برید .

تجربه گوش دادن به این آلبوم رو می‌تونم این جور توصیف کنم  :

نصف شب از خواب بیدار می شی . یه آدم غریبه می بینی که دستشو به سمتت دراز کرده . وقتی شروع به حرف زدن می کنه صدای گیتار می شنوی .دستشو میگیری و به دنبالش راه می افتی  . تورو به سمت یه دروازه می بره و وارد یه دنیای خیالی میشی . اون آدم غریبه هم باهاته . تو این دنیای خیالی موجودای عجیب غریبی هست که به جای حرف زدن موسیقی تولید میکنن . به تدریج در کنار این آدم غریبه تو این دنیا جلو میری تا کم کم خودت رو محلول تو اون دنیا می بینی.صدای گیتار اون فرد غریبه با ملودی های تکراری تورو همراهی میکنه .(تا ترک ۴)  یهو به خودت میای میبینی اون فرد غریبه کنارت نیست  . و خودت رو تو دنیای جدید تنها می بینی . بعد از کلی تجربه و برخورد با پدیده های عجیب و غریب اواخر آخرین ترک این آلبوم دوباره اون فرد غریبه با صدای گیتارش میاد و با ریتم بیس ثابت و یکنواخت که مثل بوق مشغولی تلفن هست آلبوم به پایان میرسه و دوباره تو میمونی و اون آدم غریبه که انگار تورو بعد از نشون دادن اون دنیای عجیب و غریب  به جای اولت برگردونده .

بیابون

سلام ‌‌،

درست شیش سال پیش بود . زمانی که بار و بندیلمو رو بستم .همه دار و ندارم رو ریختم تو یه کوله پشتی .هدف زیبا بود . هدف سخت بود . خلاصه بیابون گردی رو شروع کردم  .شنیده بودم وسط این بیابون یه جنگل سر سبزه ، با نسیم خنک ،با صدای پرنده .  یه نقشه داشتم . بهم میگفت از چه مسیری برم . هرچند خیلی مبهم بود . نقشه گنگ بود . گذشت و گذشت . . . یک ماه ، دو ماه ، سه ماه ،‌ یک سال . . . یه بیابون صاف ، بدون تپه . از هرطرف نگاه می‌کردی ، ته نداشت . آفتابش تند بود . بعد از یک سال پیاده روی با لب تشنه ،رسیدم به یه آبادی کوچیک . نامردا به جا اینکه کمکم کنن هرچی داشتم ازم دزدیدن و با چشم بسته انداختنم وسط بیابون .من بودم و بیابون . من بودم و خودم . نه نقشه ای . نه راهی . فقط خشکی ، تشنگی . سرگردون راه افتادم . این ور ، اون ور . عادت کرده بودم . تشنه بودم ،آب نبود ولی من نمی مردم . سال ها بدون آب زندگی کردم. کم کم من عاشق بیابون شده بودم . واسش جون می‌دادم . ولی کاملا یک طرفه بود . بیابون من رو دوست نداشت. باهام بی رحم بود . هنوز که هنوز سرگردونم وسط این خشکی . هدفی ندارم . امیدی هم ندارم . هر از گاهی خواب میبینم جنگل رو پیدا کردم  . چشام رو که می‌بندم نسیم خنک رو روی پوست سوخته صورتم حس میکنم .ولی همش یه توهمه . خودم میدونم تا آخر عمرم این وسط سرگردون باید به طرف بینهایت برم و به جنگل نرسم .

***

پی . اس : درک همه چیز راحت نیست . شاید بتونی خیلی چیزا رو به هم ربط بدی .ولی خب خیلی مطالب رو هم نمی‌دونی . واسه همین دایره ربط دادنت محدود میشه . نا توانه. پس درک همه چیز راحت نیست .