آتئیست یا خداپرست ؟

کل تاریخ  رو نگاه کنی ، یه جدل و مباحثه نا تمام بین خداباورها و آتئیست ها در جریان بوده . من اینجا نمیخوام بررسی کنم و قضاوت کنم در مورد وجود یا عدم وجود خدا . این یه بحث مفصله که از چارچوب و حوصله این پست من خارج هست . چیزی که داشتم بهش فکر می کردم این بود که در کل ، کدوم باور به فرد برای داشتن زندگی آروم و با آرامش بیشتر کمک میکنه . 

هر انسان دو میل ذاتی داره که اولا دوست داره بدونه منشا حیات کجاست و دوما دوست داره بعد از مرگ جاودانه باشه . این رو میشه حتی تو بت پرستا هم مشاهده کرد که اصلا همین نیاز ها باعث شده که اونا به اشتباه بت یا حیوانات رو بپرستن . هر نیازی که در انسان بی جواب بمونه تبدیل به یه عقده میشه . عقده ای که هرچی بیشتر از عمرش بگذره و باز نشه بیشتر فرد رو اذیت میکنه .

حالا دین کاری که میکنه میاد این نیاز ها رو برای فرد برطرف میکنه . انسان به وسیله دین می فهمه که منشا از کجا بوده و سرانجامش به کجاست. حالا کاری ندارم به درست و غلط بودن این مفاهیم .  مهم اینه که فردی که دین رو می پذیره به این ها هم ایمان می آره . این برای فرد کافیه . حالا در نقطه مقابل کسایی هستند که ادعای بی دینی می کنن و به خدا هم اعتقادی ندارن. این ٢ نیاز فطری تا لحظه مرگ ناخودآگاهشون رو اذیت میکنه . حتی آتئیست ترین افراد هم تو شرایطی که مثلا در حال سقوط با هواپیما هستند به معجزه و به نیرویی فراتر فکر می کنند . تو مطالعاتی که انجام شده آتئیست ها به طور معنی داری بیشتر افسرده هستند و رضایت زندگیشون کمتر از خداباورهاست . خب تا اینجا که دیدیم خداباورها به طور نسبی آرامش روانی بیشتری دارند در طول زندگی . حالا بریم سراغ مرگ. بعد از مرگ ٢ حالت ممکنه اتفاق بیفته . یک اینکه هیچی نباشه و سیاهی مطلق باشه . دو اینکه زندگی معنوی پس از مرگ حقیقت داشته باشه . تو مورد اول که پشت مرگ نابودی و تباهیه که واقعا فرقی بین خداپرست و آتئیست نیست. چون حیاتی نیست که آتئیست بخواد افتخار کنه که خدا رو نپرستیده. تو مورد دوم که زندگی پس از مرگ حقیقت داشته باشه هم که باز خداپرستا برنده ی میدان خواهند بود و آتئیستا مجازات می شن . یعنی در هر صورتی که بخوای فکرشو بکنی و ارزیابی کنی . کیفیت زندگی و شانس موفقیت روانی خداپرست ها بسیار بالاتر از آتئیست هاست . قضاوت و انتخاب هرکس شخصیه و باید خودش فکرکنه . الزاما هرچیزی که راحت تره و آرومتره بهترین نیست . باید مطالعه کرد ، فکر کرد و تصمیم گرفت . خلاص.  

پی اس : این رو بخون ! 

مایکو

می دونی چیه ؟ کلی وقت پیش یه شب سرد زمستونی رفته بودیم باغ  . همونجا بهم سرایت کردی . آره مثل یه عفونت . اولش سیستم ایمنی بدنم سعی کرد باهات مقابله کنه ولی خب راستش هنوز بالغ نشده بود . سریع وارد سلول شدی و از دست سیستم ایمنی فرار کردی . کم کم ماکروفاژهام اومدن و دورت رو گرفتن. هی میخواستن قورتت بدن و با آنزیماشون تیکه تیکه ات کنن . هه هه . هزارتا ماکروفاژ جمع شد و تشکیل جاینت سِل دادن. بعد از یه مدت کنترلت کردم ولی جای زخمی که تو بدنم باقی گذاشتی یه گرانولومای خشک شده باقی موند . دورش هم پر از بافت فیبروز بود و خلاصه وضع خیلی خر تو خر شد . خوشال شدم ، فک کردم تموم شدی . نجات پیدا کردم . ولی نه ! مثکه ازین خبرا نیست . جای زخمت درد میکرد ! فک کردم دردش به تدریج ازبین بره، ولی نه هنوز هست ! شاید چون مرکز اون گرانولوما رو هی لیکوییفای میکنی و آزار می دی . ولی راستش دردش خیلی عجیبه . هرچی میگذره خفن تر میشه . مثل شراب ، شفاف تر میشه ، قرمز تر ، خرابم نمیکنه . شراب قدیمی من . واسم یه جام دیگه بریز . دارم میام . اسم رمز .چشم بسته . پاف پاف . بوم . 

موشکی با کلاهکی از گوشت انسان

من عاشق بُرجم ! این یه حرف نیست . این یه حسه . متنفرم از وقتی حس به کلمه آلوده میشه . کلمه یه جور بی اعتباری می بخشه به حس  . هرچی هم بخوام واستون با آب و تاب تعریف کنم بازم فایده نداره . بازم یه چیز ته دلت میگه این داره واسه خودش شر و ور میگه. هر خری راحت میتونه بنویسه عاشقتم ! خیلی آسونه . بخش ذخیره لغات مغز رو درگیر میکنه جایی بسیار دورتر از مرکز احساسات . مرکز احساسات اصلا روشن هم نمیشه . ولی مرکز احساسات عاطفی وقتی فعال میشه ، نیاز به مراکز مغزی دیگه داره تا بروز پیدا کنه و حرفش رو بیان کنه . واسه همینه که تو طول تاریخ اینقدر دردسر ساز شده . چون که تمامی بروز احساسات آدمی در واقع ترجمه ای از اون حس واقعیه که تو مراکز مختلف مغزی اتفاق افتاده . اگه بخش احساسات میتونست از یه راه کاملا مستقل ابراز وجود کنه که زندگی خیلی راحت تر بود . خولاصه خیلی دور نشیم از بحث . طبق چیزایی که گفتم تصمیم گرفتم فقط بنویسم  من عاشق بُرجم ! دیگه اضافه کاری نکردم . لطفا بهم اعتماد کن . حالا برج چیه؟ وسط یه شهر متراکم . با جمعیتی بالغ بر چند میلیون نفر . یه برج قدیمی از قرن بیستم درست مرکز شهر واقع شده . من ساکن شهرم . از بد روزگار تو بچگی عاشق برج شدم . دلیلشو جان تو نمیدونم . عاشقیه دیگه ! لامصب پدر و مادر نداره ( خار داره ) .هیچوقتم جرئت نکردم به کسی بگم . خب بهم میخندن .خود برج هم که گوش نداره ! الان یه هفته است هرشب یه خواب رو میبینم! یه خواب عجیب غریب ! هرشب تکرار میشه ! 

یه جایی مثل کویر ، پر از تپه های ماسه ای درخشان . برج من اون دور پیداست. خوب که نگاه کنی می بینی که برج وسط یه دایره واقع شده . دایره ای که محیطش رو یه تپه ی ماسه ای بلند مدور می سازه . کف دایره کاملا صافه ولی دیوار دورش خیلی بلنده . من بالای تپه ی دور برج وایسادم و به برج خیره شدم. . یهو زیر پام خالی میشه و من سر میخورم پایین . بیرون از دایره . بلند میشم ماسه ها رو از صورتم پاک میکنم . وای ! اونجارو ! یه موشک جنگی تو آسمون به صورت اسلو موشن و آروم آروم به سمت برج در حرکته ! به نظر میرسه اگه از تپه بالا برم میتونم با دست مسیر موشک رو منحرف کنم ! ولی اگه بهش بخوره برج من نابود میشه ! نه ! این امکان نداره . بلند میشم تند تند از تپه بالا میرم به امید اینکه بتونم برسم اون بالا و موشک که رد میشه با دستم مسیرشو تغییر بدم. هی تا وسط تپه بالا میرم و سر میخورم پایین . هی بالا ، هی پایین ! یه جورایی نا امید میشم!  شروع میکنم بی هدف دور دایره راه رفتن . شاید یه راه برای بالا رفتن پیدا کنم . موشک دیگه کم کم داره وارد دایره می شه . نه ! نه ! لطفا ! من عاشق برجم !

همین جا با عرق سرد و نفس نفس از خواب می پرم ! یعنی چه معنی میتونه داشته باشه ؟  پدر عاشقی بسوزه . می بینی چطور پدر منو درآورده ؟  مرسی که به حرفم گوش دادی . دیروقته بیشتر مزاحم نمیشم . 

شب بخیر

غول مرحله اول

سلام ،

منو بشناس ! منو بشناس ! آدما مثل کتاب می مونن . اولین بار که با یه آدم  جدید برخورد می کنی درست مثل این میمونه که زندگی یه کتاب جدید بهت هدیه داده ، اولش هم امضا نکرده .انگار به ریشت خندیده مرتیکه . هه هه . پشت کتاب معمولا یه توضیحات درب و داغون و خلاصه از محتوی کتاب گفته که خب اکثرا به دست ناشر و مترجم نوشته شده و ارزش خاصی نداره . درست مثل حرفای مردم در مورد یه نفر قبل از اینکه کامل بشناسیش . مثلا شنیدی حسین آدم چرتیه ، دروغ گوعه و فیلان . حالا بار اولی که حسین رو می بینی ناخواسته این دید رو داری در موردش . مثل اون پاراگراف پشت کتاب . یه عده هستن کلا جلد خوشکلی دارن با طراحی گرافیکی جذب کننده و سایر ادویه های لازم . خولاصه شما جلد رو میبینی و خوشت میاد و کاری هم معمولا به محتوی نداری . خدا رو شکر سرانه مطالعه تو کشورمون به حدی نابوده که هیشکی نگران خونده شدن نیست . هان می گیری چی میگم ؟ یعنی یه جلد خوشکل و یه پاراگراف جذاب تمومه . می خرنت میری تو کتابخونه شون . والا اگه بخوننت . فقط هر از گاهی نیگا جلدت می کنن ذوق می کنن . قوربون کتاب خوشکلم برم . بوس واسش . حالا یه عده هم هستن شبیه این کتاب پوسیده های قدیمی ان . ازینا که مثلا پشتش نوشته قیمت دو ریال ! دو ریال ! هه هه نود و نه درصد وقتی می بینن فقط یه خنده و آه به قیمت کتاب انجام می دن و خدافظ. اصلا کسی واسش مهم نیست که توش چیه . بازم گور پدر محتوی . کتاب قدیمی و کهنه دور خودم جمع کنم که چی ؟ شبیه زندگی آدما نیست ؟ هه هه . حالا یه بخت برگشته ای پیدا میشه جوگیر میشه حس میکنه انتلکته میخواد یه تنه سرانه مطالعه کشور رو منهدم کنه و بوپکونه (!) . میاد می خونتت . در موردت قضاوت میکنه . به فضای کتاب که عادت کرد بهت وابسته می شه و تا آخر هم فرضاً می خونتت .الان چند حالت داره ، یه کلا میندازتت کنار میره سراغ کتاب بعدی.بعد از یه مدتم یادش میره چی گفته بود کتابِ  . یا اینکه خوشش میاد ازت ، فک میکنه فهمیدتت . زرشک . فهمیدت ؟ ؟ منظورت ساختن دنیای فانتزی تو ذهنش با کلمات تو هست ؟ این یعنی فهمیدن ؟ من اینطور فک نمیکنم . یعنی شاید زیادی بدبینم یا آدم چرتی ام یا هرچی . چمیدونم والا . کلا ساخته شدیم واسه خاک خودن تو کتاب خونه ها . حالا جالبه فک کن ما یه سری کتابیم که خودمون کتاب خونه داریم . مثل اینه که دوتا آینه گذاشته باشی جلو هم . اون تصویره لعنتی تا ابد می ره . حالا این آینه ها رو جوری جلوی هم گذاشتن که زاویه داره .یعنی میل داره به منحنی شدن . یعنی تو آینه که نگاه میکنی اون آخر یه جا دیگه تصویر غیب میشه،  می پیچه اون وری . یه جوری انگار دایره میشه . انگار داره بر میگرده از پشت بهت وصل شه. در واقع تو ایجاد کننده این حلقه نیستی بلکه خودت جزئی از حلقه ای . فقط آینه رو که نگاه میکنی می فهمی کجایی  . بسه دیگه . خسته شدم . بعدا میام سراغت مغزتو بیشتر میخورم . این واسه تو بود که دلت واسه بحثای چرت من تنگ شده بود . تو نه ها  ! به خودت نگیر . اون . آره شما ، خود شما . ایشون نه . شما . با جازه