زندان 

یه سری اعتقادات در مورد خدا وجود داره که واسم سوال برانگیزه . وقتی مطالعه می کنم یا بحث میکنم اغلب برای توصیف خدا یک سری صفت بیان می شه . استفاده از این صفات به حدی مطلق شده که مثلا اگر گفته می شه خدا حکیم هست ، یعنی هیچ کار غیر حکیمانه ای نمی کنه. کاملا مطلق . یعنی با یک سری صفت گذاری ، مخلوق داره سعی می کنه رفتار ، روحیات ، اعمال و واکنش های خالق رو پیش بینی کنه . آیا این خنده دار نیست ؟ آیا وقتی می گیم خدا همه چیز را خلق کرده این همه چیز نباید شامل سیاهی های دنیا هم باشه؟آیا نباید وجود خدا صفت های بد هم شامل بشه ؟ مثل دروغ ، مثل قتل … چرا فقط نیمه روشن رو به خدا نسبت می دن ؟ آیا اصلا وجود خدا صفت پذیر هست یا خدا وحدتی هست که از دوگانگی خوب و بد شکل گرفته  ؟آیا خدایی که ادعا میشه کاملترین هست ، به این وسیله ناقص نمیشه ؟ شاید اراده مطلق خالق حکم کنه که مثلا دروغ بگه . آیا مخلوق ، خالق رو برای خودش درون صفات زندانی نکرده؟

تصویر

در عجبم . واقعا باورنکردنی بود . یه مغازه ی نسبتا بزرگ بدون پنجره . کاناپه های قدیمی و رنگ و رو رفته مشکی ورودی مغازه رو پر کرده بود . آدمای خسته با چشمای گرد و منتظر روی کاناپه ها با گوشه چشم چنان به من خیره شدند انگار ارث پدریشون رو خورده بودم  . بعد از کاناپه ها چندین آینه دیده می شد که جلوی هرکدوم یه میز آرایش و یه صندلی گنده و بیریخت گذاشته بودند . آره فکر کنم اونجا آرایشگاه بود . آره آره تقریبا مطمعنم که آرایشگاه بود . روی هر صندلی یه نفر نشسته بود و نفر دومی بالا سرش با تیغ و قیچی به جان موی نفر اول افتاده بود . در بدو ورود متوجه شدم که یک چیزی راجع به این مکان درست نیست . یه چیزی اشکال داشت . یه اشکال فنی بزرگ . گیج بودم . گنگ و محو . رفتم نشستم روی کاناپه ها . چشم هام رو بستم و حسابی فشار دادم .  دوباره چشم هام رو باز کردم تازه فهمیدم چه خبره ! اون جا یه فرق عمده داشت ! همه به جز آرایشگرها لخت بودند . لخت مادرزاد . با بدن های پشمالو و بد شکل . شکم های نامتقارن . زیر بغل های پر از مو. آلت های چروکیده و بد هیبت . پاهای پر مو  . آرایشگرها هم به دقت مشغول بریدن موی سر افراد بودند . اونجا بود که دوباره تعجب وجودم رو فرا گرفت . چه به سر این مردم اومده ؟؟ چرا اون همه زشتی رو رها کردن و فکر میکنن با اصلاح نیم وجب موی سر زیبا می شن ؟ درک نمی کنم  ! با دوستم در مورد این رخداد و شهود صحبت کردم . حرف قشنگی زد . گفت پس فکر کردی لباس واسه چی اختراع شد احمق ؟؟؟ برای پوشوندن همین زشتی ها . حرفش مثل یه جرقه تو انبار باروت مغزم عمل کرد . منفجر شدم . ذرات مغزم که روی کاغذ دیواری اتاقم پاشیده بود نمای جالبی به فضا داده بود .اصلا همین کاغذ دیواری ! چقدر انسانی است . چقدر به وجود ما می خورد . حداقل مجبور نیستیم دیوار سیمانی و زمخت رو ببینیم . کلا عادت ندارم قضیه رو تموم کنم . شاید دوباره نوشتم در مورد این قضیه . فعلا نه .