بدن انسان برای بقا روزانه حداقل ١.٨ لیتر آب نیاز داره . دنیایی رو تصور کنید که کل آب آشامیدنی دنیا دست عده ای محدود بیفته . همه مردم باید برای دریافت آب صف بکشن . هر سری که نوبت فرد برسه ٧٠ سی سی آب بهش می دن . تشنگی باعث میشه اون فرد دوباره به آخر صف برگرده تا ٧٠ سی سی دیگه دریافت کنه . صف ها جوری طراحی شدن که فرد حدود ٢۵ بار در روز آب دریافت کنه تا حداقل آب مورد نیازش تامین بشه . این پروسه ١۶ ساعت زمان می گیره . یعنی کل مدتی که فرد بیدار هست . بنابر این زندگی کلا در میان همین صف ها جریان میگیره . قوانین ،ارزش ها و آداب مخصوص به زندگی در صف به وجود میاد . کم کم زندگی خارج از صف تبدیل به افسانه می شه . تا جایی پیش می ره که اکثر اون افراد از زندگی بیرون صف می ترسن. معترضین به زندگی صفی هم از آب محروم میشن و می میرن . خیلی وحشتناکه ، نه ؟
ماه: مارس 2016
آرامش به معنای واقعی
راستش بار ها با خودم فکر کردم که برنده ی واقعی کیه؟ اون که پولدلرترین ، خفن ترین و قدرتمندترین انسان دنیاست؟ اون که با عشقش زندگی میکنه ؟ راستش این ایده هایی بود که به صورت پیشفرض نسل قبل و رسانه ها و سیستم آموزشی به مغز من تزریق کردند . روح مشتاق و تازه ی من تحت بمباران این افکار قرار گرفت . به طبع بعد از مدتی ارزش های زندگی ام شدند. برای آنها تلاش کردم . درس خواندم ، مدرسه رفتم، تلاش کردم به آن چیزهایی که میخواستم تقریبا رسیدم . جامعه ، خانواده و دوستان تحسینم می کردند . به من مهر “انسان موفق ” می زدند. راستش فکر کنم وقت اعتراف رسیده. راستش با وجود اینکه کاملا مسحور اهدافم شده بودم بازهم از انجام دادن پیش نیازهای آن اهداف رنج می بردم . از مدرسه رفتن بدم می آمد . از مشق نوشتن تنفر داشتم . درس خواندن برایم رنج آور بود . اینکه مثلا به جای بازی با کامپیوتر مجبور بودم گاها ساعت ها درس بخوانم اذیت میشدم . ولی آنقدر آن اهداف زنجیر به روحم زده بودند که مجال اعتراض نداشتم. گذشت و گذشت نوبت عشق شد . شاید این عشق بود که میتوانست روح رنجیده ، در بند و زخم شده ی من رو نجات بده . عشق که کشک شد رفت .به چی میگم عشق ؟ راستش اونقدر دست نیافتنیه که فقط ازش یه شبه از دور می بینم . مثل یه ستاره می مونه که صدها سال نوری ازم دوره ولی بازم جاذبه اش رو حس میکنم . اه ! جاذبه ی لعنتی . در این زمینه دست به تجربه زدم . عشق من شاید دست نیافتنی بود ولی قابل شبیه سازی بود . هرچند شبیه سازی کجا و واقعیت کجا . تو این دریای شناور زیاد دووم نیاوردم . راستش من از اون دسته ام که طوفان و دریا رو دوست نداره . آرامش برکه ی من کجا بود ؟ پس من در جایگاهی نیستم که بخوام بگم انسانی برنده ی واقعیه که با عشقش زندگی کنه .ولی راستش فک کنم یه جاهایی ته دلم میگه که عشق هم جواب نیست . فقط یکی از نیاز های انسان است . فقط یک سری محدود از زخم ها رو پانسمان میکنه . حالا موفقیت واقعی چی بود ؟ شاید این یکی از بزرگترین علامت سوال های ذهن من باشه . چند وقت پیش جرقه ای تو ذهنم اتفاق افتاد . تو این فکر بودم که چرا افرادی از اروپا به هند و تبت می رن و سال ها به مراقبه و مدیتیشن میپردازن . تا به این فکر افتادم که ممکنه جواب سوالم رو تو مطالعه این افراد پیدا کنم . به این نتیجه رسیدم که احتمالا موفق ترین انسان در لحظه ی مرگ کسی هست که در آرامش مطلق به سر برده باشد . درست مثل اتفاقی که برای خیلی از راهب های مذاهب شرقی می افته . با تمرکز و مدیتیشن مغزشون رو مدیریت می کنن و به درجه ای می رسن که بر احساساتشون اراده ی مطلق دارند .می خواهند که در آرامش باشند ، خوشحال باشند و مغزشان در جواب همین احساسات را ایجاد می کند . همه در آخر می می رند ولی اونی برنده است که تو طول زندگی آرامش داشته . آرامش مطلق .رسیدن به این مرحله با توجه به سبک زندگی و درگیری ها غیر ممکن هست . چیزی که من می خواهم نزدیک شدن به این آرامش است . خیلی ها دنبال این آرامش گشتند ولی با توجه به زنجیر هایی که روحشون رو اسیر کرده متوسل شدن به مواد مخدر . خصوصا آرامبخش هایی مثل خانواده خشخاش و تریاک . از اونجایی که اکثرا در مورد راه حقیقی آرامش یابی دچار جهل و سردرگمی هستند گرایش به راه های تبلیغ شده و امتحان شده ی قبلی میتونه تنها راه فرار باشه واسه مردم واسه همین بنده ی آرامش مورفینی می شن.یا گاها با استفاده از الکل سعی میکنن چند ساعتی زنجیر های روحشون رو شُل بکنن. اما اینا همه موقتیه و پس از طی شدن چند نیمه عمر دارو زخم عمیق تری به جا میمونه. من از بنده و وابسته شدن بیزارم. دنبال راه های آرامش گشتم . سعی کردم به صدای درونم اجازه ی صحبت بدم . راستش من راه های خودم رو کم کم دارم پیدا می کنم ولی راستش فک کنم زنجیرها خیلی محکم تر از اون باشن که بتونم اونا رو پاره کنم و تو آسمونی که پر از آرامشه پرواز کنم. در عین حال با راه هایی که برای خودم دارم گهگاهی خودم رو قلقلک می دم و از همین هم نسبتا و ظاهرا راضی به نظر می رسم. ولی یه جورایی این حبس ابدی رو پذیرفتم . ظاهر آرومی دارم . مسیر زندگیم رو دنبال می کنن . درس میخونم . استرس می کشم . در بدترین محیط ها کار میکنم و با وجود تمام آگاهی که نسبت به این اسارت دارم اعتراضی نمیکنم و ادامه می دم . اما چیزی که اینجا خوندی این فریاد روح من بود شاید خطاب به خودم . انگار داره میگه :”احمق ! به خودت بیا !”. شما شاهدی که کاری از من بر نمیاد . پس میذارم بعد از اعتراضش بره تو همون سلولی که خودم واسش ساختم زندگی کنه…
توجه :در یک چارشنبه سوری ، روی مبل نارنجی کنار میز چوبی ، در حالی که تق تق صدای بارون می آمد این نوشتار به پایان رسید