اتاق سرد و تاریک . مثل یک مکعب متقارن . بدون پنجره و در . دیوار سیمانی خاکستری زبر و خشن است . زیر سقف اتاق دو لامپ مهتابی سفید اتاق را روشن کرده . چسبیده به دیوار سمت چپ اتاق نردبانی قرار داده شده . کف اتاق به صورت پراکنده پر از تیغ و میخ است . یک چوب بیسبال هم آن گوشه اتاق به چشم میخورد . تکیه داده بر دیوار سمت راست انسان ناشناسی به چشم می خورد . اندام لخت و بدون لباس او کاملا سفید و رنگ پریده کاملا لاغر به چشم می آید . موهای سرش کم پشت و نا مرتب است. ابرو ندارد . چشمان ریز و مشکی و بی روحی دارد . هیچ احساسی از چشمانش مشخص نیست دهانش همیشه بسته است و کسی تا به حال دندان هایش را ندیده . بدن کم و مو و زیر بغل پرپشتی دارد . به غذا و آب احتیاجی ندارد . او یک انسان ناشناس است . زندگی جالبی دارد . منحصر به فرد . جذاب . به هوش که می آمد از نربان سمت چپ اتاق بالا می رفت و وقتی به بالا ترین نقطه می رسید خود را به پایین پرتاب می کرد و تالاپ زمین میخورد. دوباره بلند می شد و همین کار را تکرار می کرد . با هر بار فرود صدای ترق و توروق استخوان هایش شنیده می شد . این کار را حداقل بیست بار پیاپی انجام می داد . تا جایی که دیگر توان بالا رفتن از پله ها را نداشت . سپس کمرش را به دیوار سیمانی زبر می مالید . به صورت دورانی به طوری که زبری و خشکی سیمان پوستش را خط خطی می کرد . حداقل ٢ ساعت این ساییدن را ادامه میداد . سپس بلافاصله به سمت چوب بیس بال می رفت و دیوانه وار آن را به سرش می کوبید . آنقدر ادامه می داد تا جایی که از هوش می رفت . به هوش که می آمد از نربان سمت چپ اتاق بالا می رفت و وقتی به بالا ترین نقطه می رسید خود را به پایین پرتاب می کرد و تالاپ زمین میخورد. دوباره بلند می شد و …