خودسانسوری

بدان و آگاه باش که این خود سانسوری پدر من را درآورده. گاها حرف هایی می آیند تا گلوگاه اما بیان نمیشوند و همان جا دفن می شوند و در سطح حلق محو و گم می شوند . چه رازها که پنهان است در پستوی ذهن و چه افکاری که با مرگ من خواهند مرد . این افکار تا من زنده هستم هستند و پس از مرگم نابود می شوند چرا که فقط در ذهن من وجود دارند و جای دیگری ثبت و مکتوب نشده اند . و این تلخ است . مزه ی دهانم را بد می کند . می ترساندم . و شما مردم اطراف من همه مجرمید . چرا که شما باعث این پنهان کاری می شوید . شمایید که کج می فهمید و قضاوت بی جا می کنید . شاید اگر عموم به این وبلاگ دسترسی نداشتند کار من راحت تر می بود . همه چیز را نمی توان منتشر کرد . از امروز تصمیم گرفته ام شخصی ترین رویاها و تخیلاتم را در دفتری شخصی بنویسم . آدم جایی نیاز دارد که راحت گرفتگی های دلش را باز کند . چه کسی امانت دار تر ، دلسوزتر و شنواتر از خود آدم ؟ حرف هایم را با خودم می زنم به کمک کاغذی سفید و به واسطه ی قلمی فیزیکی . شاید که کمکی به خودم کرده باشم .
پی اس : آلبوم جدید مبروک زاده .ح

بخش زنان

نمی دانم که هستم یا اینجا چه می کنم . کلافه ام . مدام به ساعت نگاه می کنم و این زمان لعنتی گویا قرار به گذر ندارد . روز عجیبی است . امروز اولین تولد زندگی ام را دیدم . انسانی به دنیا آمد . درست رو به روی من . نمی دانستم که دلم بسوزد یا برایش خوش حال باشم . چه محکومیت سختیست زندگی در این مملکت . کار کار کار کلافگی .سرگیجه ی ناشی از بی خوابی دیشب امانم را بریده . کشتی هم که قهرمان نشدیم . خواب های عجیبی دیدم . خیلی عجیب فقط می دانم چند کشتی گیر و یک مرد با ماشین شاسی بلند آنجا بودند . خب حتما بازتابی از روز گذشته ام باشد. هنوز فکر فیلم هایی که دیروز دیدم رهایم نکرده . این فکر لعنتی که با گیجی و گنگی و خواب آلودگی حالتی مه آلود گرفته . احساس می کنم گم شدم وسط مه. گم شدم . گم شدم . گم شدم . واقعا گم شدم ! من کی ام ؟ من کجام ؟ این که دیدن جراحت و رنج هنوز برایم دردناک است یا اینکه هیچ میل و رغبتی برای پا گذاشتن در این بیمارستان خراب شده ندارم مرا بیشتر آزار می دهد. یعنی من برای این کار ساخته نشده ام ؟ ولی اگر پزشکی را رها کنم دیگر زندگی برایم نمی ماند . لعنت به پول . پول انسان را محکوم به بدبختی کرده . پول قاتل است قاتل خوشبختی. اگر بی نیاز از پول بودم چه زندگی شیرینی داشتم . چقدر آزادانه زندگی میکردم . چقدر رها بودم از همه کس و همه چیز . یک خانه ی ویلایی در یک جای خوش آب و هوا، اینترنت خوب و کلی کتاب . کلی کتاب و فیلم . کلی فکر . کلی رهایی . کلی پرواز . کلی مسافرت . از جامعه انسانی متنفرم . جامعه انسانی مرا به بردگی کشیده . اسیرم اسیر . اسیر این جامعه . اسیر پول . با وجود این همه امکاناتی که در زندگی دارم عقده حس می کنم . عقده ی زیاد . میل به هم خوابگی با غریبه ها . میل به شیطنت . میل به سرکشی . میل به دانستن . میل به آرامش . میل به تنهایی . تنهایی اسیر میل جنسی است . تنهایی چه شیرین است . حیف که این جسم فانی نیازمند است . حیوان است . فریاد می کشد . تقاضا می کند . استاد سرکوب . خودم را روزانه ١٠٠ بار می کشم. من یک قاتلم . قاتل واقعیت. قاتل خود . قاتل بدن . قاتل ذهن. ولی جامعه مرا یک قاتل کرد . نه نه من همیشه یک قاتل نبودم. جامعه ی گه و آدم های ابلهی که ارزش سازی کردن و قانون ها را اختراع کردن . جبر جغرافیایی را در لحظه لحظه ی زندگی ام حس می کنم. همین الان که به جبر جغرافیایی فک میکنم آهنگ نامجو از سرم می گذرد . همین الان یک لمپن با مشت روی کانترِ ایستگاه پرستاری بخش می کوبد و داد می زند . چرا باید جان مشتی ابله را نجات داد؟ جماعت گاو های وحشی . نفس کشیدن هم سخت می شود گاهی . روحیاتم را با مواد شیمیایی تنظیم می کنم. تو چه می دانی؟ پدر و مادرم هم نمی فهمند بعد تو می خواهیی بفهمی. هروقت با مادرم صحبت می کنم مدام دلیل میاورد که چرا باید خوش حال باشم . من همه این ها را می دانم . من از اهلی شدن متنفرم. من از محکومیتی که در این زندگی حاکم است متنفرم . من از هیچ چیز واقعا لذت نمی برم . شاید مغز و ذهن خودم مقصر است. شاید خودم را گول می زنم . شاید با خودم رو راست نبودم و نیستم . الان وقتش است وقت آن است که دریچه ذهنم را باز کنم بگذارم هرچه دل تنگش میخواهد بگوید …

نامه شماره ی ١

این مطلب را خطاب به رویا پردازی می نویسم که بود ولی مدتی است که دیگر نیست و این نبودن دارد آزار دهنده می شود . نوشتن این مطلب کمی پیچیده است . درست مثل داستان عجیبی که ابتدا نوشته شد، سپس سوزانده شد ولی سینه به سینه نقل شد و باقی ماند . درست از همان روز اول که آمدی فرق می کردی و تا آخرین لحظه که بودی هم تفاوتت به همان شدت قبل حس می شد. نمی دانم به خاطر زبان خاصت بود یا تفکر آسمانی ات . هر چه بود جذاب بود و مرموز . اما دست یافتنی نبود . مثل دریای سیاه و مواجی بودی که از شیرجه زدن در آن می ترسیدم . ارتباط نزدیک و دافعه ای که نسبت به هم داشتیم شورانگیز و عجیب بود . گاها در اوج بی خبری به مینیمال ترین فرم ممکن وارد می شدی ولی همین اختصار عمق داشت ، عجیب بود و مرا ساعت ها به فکر فرو می برد . خلاصه اش کنم : ای پرنده ی دریانشین، ای درخشنده در آسمان ، بیا ، درختِ بی برگِ باغ خیال ، یک هم زبان می خواهد .

🎧

Guess I’m doing fine – Beck