اشتباه بزرگ

اشتباه ما این است که گمان می کنیم دنیا و قوانینش کاملا منظم هستند . در واقع تصور ما از دنیا یک سیستم بسته است که مجموع ماده و انرژی آن ثابت است و یک سری قوانین فیزیکی ثابت بر آن حاکمیت می کند. ظرف شیشه ای را در نظر بگیرید که پر از آب باشد و درونش ٢ دانه برنج انداخته شده باشد و با دنیای بیرون هیچ تبادل انرژی نکند . اگر ما در لحظه انرژی ، مکان و سرعت تک تک ذرات این سیستم را داشته باشیم به واحتی می توانیم با قوانین فیزیک پیش بینی کنیم ٢٠٠٠ سال بعد آن ٢ دانه برنج کجای ظرف خواهند بود. و این یعنی با دید ماتریالیستی معاصر ما هیچ اختیاری نداریم و صرفا به همان مسیری می رویم که قوانین فیزیک و طبیعت حکم می کنند . یعنی اگر ما انرژی ، مکان و سرعت تک تک ذرات هستی را داشتیم می توانستیم دقیقا حساب کنیم ۴ سال بعد چه کسی رئیس جمهور آمریکا خواهد بود.

***

طبیعت چیز جالبیست .طبیعت به وسیله انسان سعی دارد خودش را بشناسد . تو گویی طبیعت در آینه ی انسان خودش را می بیند و حیرت می کند.این همه زمان گذشت و انتخاب طبیعی به انسان رسید . آن هم با کلی اتفاق شانسی و تصادفی که در طی تکامل روی داد. همان حرکات تصادفی و اثرات ذرات بر هم انسان را به وجود آورد و انسان اولین موجودی شد که خودآگاهی منطقی یافت. حیوانات مانند کودکی بودند که با انسان به بلوغ رسیدند . حال همین پدیده های تصادفی دارند خودشان را تفسیر می کنند. مغزی که از قوانین فیزیک پیروی می کند و ملکول های آن کاملا برده ی فیزیک هستند دارد در مورد قوانین فیزیک فکر می کند . طبیعت دارد خودش را درک می کند . کمی ترسناک و عجیب است .  این که به این فکر کنی که این طبیعت است که عاشق می شود ، این طبیعت است که افسرده می شود، این طبیعت است که قاتل می شود و این طبیعت است که هرگز نمی میرد . حتی اگر حیوانات منقرض شوند. طبیعت زنده است فقط کور می شود و کر . 

***

انسان گمان می برد که بر قوانین طبیعت احاطه دارد. مثلا گمان می برد اگر گلدانی را روی زمین بگذارد آن گلدان تا ابد در آنجا می ماند . حال اگر روزی ببیند گلدان به پرواز درامده تعجب می کند و قضیه را به از ما بهترون و موجودات ماوراء طبیعه نسبت می دهد. به نظر من دنیا مانند یک پارچه از زمان و مکان دائم در حال ارتعاش است و حاصل این ارتعاشات بی نظمی های جزئی در سیستم دنیاست . 

***

میرفندرسکی

صبح روز یک شنبه نهم آبان هزار و سیصد و نود پنج آقای میرفندرسکی در محل کارش نشسته بود . او غمگین بود. هزار تا فکر به سرش هجوم آورده بودند. احساسات عجیب و غریبی داشت . دلیل این همه بی قراری را خودش هم درست نمی دانست امامی توانست حدس بزند . استرس داشت . یک نوع اضطراب چسبناک که روی وجودش خیمه زده بود . انگار با سرشت او یکی شده بود . این اضطراب چسبناک ترین موجود دنیا بود . همیشه بااو بود. وقتی صبح از خواب بیدار می شد آنجا بود ، در محیط کار قدرتمند تر می شد تا اینکه عصر ها و شب ها مثل خمپاره ،همه اش بر سرش خراب می شد . این اواخر علاوه بر اضطراب ترس هم اضافه شده بود . ترس از همه چیز و از هیچ . تفنگی را روی سرش حس می کرد. مسلح و آماده ی شلیک . ماشه در دست چه کسی بود ؟ به هر انسانی پناه می برد به جز نا امیدی و بدتر شدن اضطرابش نتیجه ای نمی گرفت . درست مثل این بود که آدم ها بیرون از مدار سیاه چاله ایستاده بودند ولی او قدم به میدان گریز ناپزیر سیاه چاله گذاشته بود ؛ زمان متوقف بود ولی خودش هم می دانست که تا ابد به دور شدن ادامه خواهد داد . در سرش صدا می شنید :دروغه ، دروغه همه اش دروغه . همه این مزخرفات بی معنیه . زندگیتو بکن ولی باز هم از ناراحتی مادرش ناراحت می شد و اضطراب می کشید . واقعا مسخره بود . عمیقا به پوچی دنیا و فانی بودن همه چیز ایمان داشت اما نمی توانست نسبت به حوادث دنیا و اطرافیانش بی تفاوت باشد . انگار یک نفرین دائمی بر روح او انداخته بودند . در پس همه این ها اما امید داشت . امید به فرار . امید به اینکه روزی به آرامش برسد . یا حتی امید به مرگ صلح آمیز ، به نبودن ، به سیاهی مطلق . وضعیت آقای میرفندرسکی اصلا مساعد نبود و روز یک شنبه نهم آبان هزار و سیصد و نود و پنج به کندی جلو می رفت . راستش را بخواهید او زنده بود ولی با آدم مرده فرقی نداشت . مرده ای که هیچکس برایش آرزوی تسلی و صلح نمی کرد . بدن او مثل مقبره ای شده بود برای روحش . همه این ها را گفتم تا از شما خواهش کنم اگر آقای میرفندرسکی را دیدید ، دو انگشتتان را روی سرش بگذارید و برای شادی روحش آرزوی صلح و آرامش کنید . تمام .