امشب یکی از بهترین کنسرت های عمرم را تجربه کردم . کیهان کلهر و سه نوازنده دیگر در تالار حافظ شیراز برنامه داشتند . موسیقی آن ها جادویی بود . عجیب بود و تاثیرگذار . داغ بود ، غم داشت ، عمیق بود ، جذاب بود. واقعا توضیح منطقی برای این موسیقی پیدا نمی کنم . این که چه اتفاقاتی افتاده که چیزی به اسم موسیقی پدید آمده مغزم را آزار می دهد . اگر خداباور باشی موسیقی قطعا کلام خداست و صحبت مستقیم او با بندگانش . اگر بی خدا باشی موسیقی سخن طبیعت است. این که چه اتفاقاتی در طول میلیون ها سال تکامل رخ داده که یک سری فرکانس های خاص برای انسان جذاب و شنیدنی شده اند . من از به وجود آمدن انسان ، دست ، پا ، مغز ، قلب و کلیه شگفت زده نمی شوم . من از شنیدن موسیقی شگفت زده می شوم . از اینکه طبیعت چه جادویی انجام داده . باورش سخت است که موسیقی از ماده برخاسته باشد . مغز من به دنبال دلیلی فرامادی برای وجود موسیقی می گردد .
چقدر غمگین شدم برای موسیقی سنتی ایران که با مرگ بزرگانش برای همیشه خواهد مرد و دفن خواهد شد . چه خوشبختیم که تا زنده هستیم می توانیم نوای ساز آن ها را از نزدیک بشنویم . همانطور که دوستان بتهوون و باخ خوشبخت بوده اند. ای کاش فرهنگ ایران بیش از این به قهقرا نرود و این غرب زدگی و ایران هراسی که اکنون بر ما احاطه پیدا کرده ،درمان شود . چقدر زیبا بود ، چقدر دلنشین بود . موسیقی جادو است. موسیقی من یکی را که دیوانه ی خود کرده . ای کاش در موسیقی غرق می شدم . از امشب دنیا برای من جای زیباتریست چرا که نوای ساز کلهر را از نزدیک شنیدم . شفا بخش بود. روح مرا درمان کرد . کاش می توانستم حضورا از او تشکر کنم . امیدوارم سال های سال این نوا خاموش نشود و انسان از نعمت وجود چنین استعدادی محروم نشود .
ماه: دسامبر 2016
خرده جنایت های زن و شوهری !
زندگی آدم را به جایی می رساند که حتی درد کشیدن هم برایش لذت بخش می شود. این بی نظمی مطلقی که بر ذهن انسان حاکم است واقعا زیباست. بگذارید داستان را کامل بگویم .
چند روز پیش با خبر شدم که یکی از دوستانم در مؤسسه ای خصوصی نمایشنامه خوانی دارد . در واقع یکی از کارکترهای نمایشنامه را او روخوانی می کرد . نمایشنامه ی خرده جنایت های زن و شوهری اثر اریک امانوئل اشمیت . خلاصه بگویم که ما ٣ صندلی رزرو کردیم و به سمت موسسه ی مذکور حرکت کردیم . موسسه ای بود که در آن مشاوره هایی برای بهبود کیفیت زندگی و روابط ارائه می شد . در واقع مکانی بود برای کسانی که در منجلاب ازدواج گیر کرده بودند و به دنبال راه فرار می گشتند . به هر زحمتی بود درست قبل از شروع اجرا به مکان مورد نظر رسیدیم . در ابتدا متوجه شدیم که باید کفش هایمان را در بیاوریم و این بسیار بار سنگینی بود . کاش همان لحظه می توانستیم به موسسه پشت و به سمت خانه حرکت کنیم . اما دیگر دیر شده بود . کفش ها را درآوردیم و به اندرون موسسه سرازیر شدیم . اولین چیزی که توجه من را جلب کرد تضاد میان ما و آدم های آن جا بود . یک مشت زن و مرد ٢۵ تا ۵٠ ساله ، اکثرا متأهل و رسمی . چند عدد بچه ی شلوغ و بی ادب هم بین صندلی ها وول می خوردند . خلاصه ٣ صندلیِ اولِ آخرین ردیف را انتخاب کردیم و نشستیم . سکوت بر ما حاکم بود و بهت زده آن جماعت را نگاه می کردیم. به شخصه سنگینی نگاه های بی شماری را بر روی خودم حس می کردم . تو گویی آن آدم ها هم فهمیده بودند که ما از جنس آن ها نیستیم . خلاصه نمایش نامه خوانی شروع شد و رسما داستان ما هم ! در ابتدا تمام تلاشمان را کردیم که مثل انسان های بالغ و معقول عمل کنیم اما با دیدن حرکات خنده دار رفیقمان بر روی صحنه کم کم اوضاع برایمان بیریخت شد !خنده مان گرفته بود و نمی توانستیم که بخندیم . در ابتدا قابل کنترل بود و توانستیم بر آن غلبه کنیم . اما گویا طبیعت قصد داشت آزمایشی عظیم بر روی ما اجرا کند. این چنین شد که اولین اتفاق عجیب آن شب رخ داد! پیرزنی حدود ۵۵ ساله ردیف جلوی ما نشسته بود . از بد روزگار وسط اجرا موبایلش شروع به زنگ زدن کرد و خب همانطور که از یک زن میان سال ایرانی انتظار می رود سایلنت هم نبود ! خلاصه پیرزن حول شد و حالا هرچه تلاش می کرد که زیپ کیفش را باز کند موفق نمی شد . زیپ گیر کرده بود و پیرزن بی تاب بود . پس از کلی تلاش نا موقق پیرزن به اتاق کناری رفت، و بالاخره موفق به گشودن زیپ کیف شد و حدس بزنید که چه شد ! جواب داد ! باور بفرمایید نخندیدن به آن صحنه بسیار سخت و دشوار بود ! دقت داشته باشید که برای کسی که از قبل سعی در سرکوب خنده اش داشته کنترل خنده بر اثر محرک های بعدی بسیار دشوار خواهد بود . شما مثل یک بمب ساعتی می شوید که کوچک ترین محرکی شما را منفجر خواهد کرد . از آنجا بود که شکنجه شروع شد . من یک اپسیلون با انفجار فاصله داشتم . فضای اطراف کاملا ساکت بود و همه داشتن به دقت به اجرا گوش فرا می دادند ، به جز ما سه نفر . دچار نفرین خنده شده بودیم و نمی توانستیم بخندیم . آه که هیچ نمی توانید درک کنید که چقدر سخت و مشکل بود . آبروی ما و دوستمان روی میز قمار بود . یک خنده ی کوچک از یکی از ما کافی بود تا ٢ نفر دیگر هم مثل بمب اتمی منفجر شوند . آن جا بود که برای مبارزه با خنده ام شروع کردم به تفکر راجع به مرگ خودم . خودم را در حال شکنجه شدن و مرگ تصور می کردم . خودم را در عمیق ترین و مرگبار ترین درد های دنیا تصور می کردم . این به من کمک کرد تا حدودی بر خنده ی تجمع یافته ام غلبه کنم . درد به انسان کمک می کند تا از خوشی به جنون نرسد . باعث می شود رفتارش متعادل شود و کنترل امور را از دست ندهد . به درستی که اگر درد و عذاب نبود انسان تا حالا هزاران بار منقرض شده بود . احتمالا در گذشته انسان هایی بوده اند که کلا درد و غم نمی کشیدند و در خوشی مدام غرقه بوده اند . مسلما همه به چشم یک دیوانه به آن ها نگاه می کرده اند و در نتیجه آن ها از تولید مثل محروم شده اند و لذا انتخاب طبیعی درد را برگزیده . درد لازمه ی پیشرفت و تمدن است. برای همین است که انسان مدرن غمگین است. خلاصه از این یکی هم به سلامت گذشتیم تا آن اتفاق شر و نابود کننده رخ داد . دوستمان قبل از اجرا گوشی هایش را به ما سپرد . اواسط اجرا بود که تصادفا فلش لایت گوشی دوستمان (که دست ما بود) روشن شد ! حالا ما هرچه تلاش می کنیم نمی توانیم آن را خاموش کنیم ! گوشی را برعکس روی زمین گذاشتیم و پس از ۵ دقیقه تلاش توانستیم فلش لایت را خاموش کنیم ! باور بفرمایید اگر اتفاقات قبلی مثل زخمی سطحی بودند این یکی دیگر تیری مستقیم به مغز بود ! نتوانستیم تحمل کنیم و از سالن خارج شدیم ! به مدت پانزده دقیقه مداوم می خندیدیم . آبروی رفته مان برایمان مهم نبود چرا که می دانستیم دیگر آن آدم ها را نخواهیم دید . تمام مدتی که ما در حال دیدن اجرا بودیم بچه ها در اتاق بغلی مشغول بازی و سر و صدا بودند . هرچه به آن ها تذکر می دادند انگار نه انگار !چنان در شادی کودکانه شان شناور بودند که دنیا و تمام آدم بزرگ ها برایشان هیچ اهمیتی نداشت . ما هم همان سیستم را پیش گرفتیم . مثل بچه ها می خندیدیم و هیچ برایمان مهم نبود. به راستی که بزرگ شدن یعنی جدی گرفتن درد ها و آدم هرچه درد را بهتر درک کند بالغ تر خواهد شد! کاش همیشه در کودکی ام باقی می ماندم ! اما می شود سعی کرد که کودک بود و من این کار را خواهم کرد! /تمام/
خط خطی
نمی دانم در کدام دادگاه محکوم شدم به تحمل این همه درد . خیلی بی رحمانست که زندگی را سراسر درد تجربه کنی . دردی عجیب . دردی دائمی . اضطرابی پنهان که از اعماق وجودم به صورتم چنگ می اندازد و روز و شب مرا رها نمی کند . حس می کنم روح من گندیده و بوی تعفنش دائم دماغم را می زند . اطرافیان هم این بوی بد را حس می کنند . ولی آنها از رازهای من خبر ندارند . هیچ نمی دانند چه حسی دارد وقتی سایه های سنگین کمرت را خم می کنند و وجودت را می بلعند . تو ظاهر را می بینی و خب راستش رابخواهی ظاهر زندگی هم خوب است . اما نمی توانی مغز مرا بخوانی . نمی توانی چیزی که من حس می کنم را حس کنی. توصیفش هم سخت است. فقط می دانم دائم سنگینی می کند و شکنجه ام می دهد. من اسیر مغز خودم هستم. من اسیر قضاوت های تند ناخودآگاه و خاطرات و حسرت ها هستم . من لذت را با ترس می کشم . ترس جوری وجود مرا گرفته که راه فراری نمی بینم . درست مثل شکلات روی بستنی چوبی . ترس سیاه همه جا همراه من است . تو هیچ نمی فهمی . توقع هم ندارم که درک کنی . عشق مدت هاست که مرده است . چنان سرمای عظیمی بر قلبم حاکم شده که قابل وصف نیست. راست می گویی که من سنگم . ولی بدان که درون این سنگ گدازه های سوزان در هم می لولند و از حرارتشان من می سوزم و حیف که سنگ زبان ندارد تا از این گرمای مهلک شکایت کند . نمی دانم آیا این وضعیت تا مرگ با من است یا معجزه ای رخ خواهد داد و این جانِ رفته به وجود من باز خواهد گشت . نمی دانم .