لعنت به زندگی . لعنت به من . لعنت به احساسات . گاها اونقدر از دست همه چی شاکی می شم که نفسم به زور درمیاد . تاحالا شده به مرگ فکر کنی ؟ تاحالا شده خسته و کوفته از مسیر وایسی به افق نگاه کنی و ببینی همه اش بیابونه و اون دور از شدت گرما تصویر مثل موج روی هم می رقصه ، بعد بشینی و بگی دیگه بسه . تمام . آخ که دلم کباب میشه وقتی به درخشش اون دوتا گوی درخشان ِ سوار شده جلوی کشتی کوچک مورد علاقه ام فکر می کنم. تو این اقیانوس سرنوشت من چیه ؟ چرا همه اش طوفانیه ؟ دلم خشکی می خواد . دلم میخواد لم بدم رو ماسه های نرم ، پیناکولادا بخورم و سیگار دود کنم . دلم سکوت می خواد . دلم رهایی می خواد . میخوام حل شم تو طبیعت و جسم نداشته باشم . این تلاش ابدی انسان حالم رو به هم می زنه . چرا باید تن بدم به این تکرار اشتباهات گذشته ها . کشتی من شکست . خودم شکوندمش . خودم غرقش کردم . هه . حتما الان با خودت فکر میکنی که چه احمقی هستم که تو این طوفان این بلا رو سر کشتی کوچولوم اوردم . آخه خودمم همینم . خودمو قضاوت می کنم . احساس گناه . احساس درد . احساس ناتوانی . به خدا به آدم فشار میاد . کاش می شد رو کاغذ فریاااااااااد زد . حس منو نمی فهمی . خودم توش موندم . گیج ، سردرگم . هی می خورم تو دیوار مثل آدم مستی که از الکل زیاد دیوانه شده . لعنت به طعم تلخ الکل . لعنت به حالت تهوع بعدش . لعنت به سردرد و سرگیجه روز بعدش . قبلا مسکن بود . الان که هیچ . این هجوم اطلاعات متناقض تمومی نداره . بوم بوم بوم بوم . بسه دیگه . تمومش کنید . مغز من یه اتاقه که یه آدم چاق ،زشت و کریه نشسته داره از یه تلویزیون گنده بیست و چاری دنیا رو می بینه . کاش بلند می شد و صندلی رو بوم میکوبید تو تلویزیون و بعد فقط سکوت . فقط سکوت . فقط سکوت . فقط سکوت. فقط سکوت . فقط سکوت . سکوت سکوت سکوت سکوت سکوت .