طرفای ساعت ۵ بود که اومدی و پا گذاشتی درست رو سیاهیِ بین دو چشمام . آره چشمامو بسته بودم . نگات کردم . مات . یخ زده . بی حس . بدون حرکت . زل زده بودی تو نگاهم . چشمات مث همیشه گیرا و معصوم بودن . همون چشمایی که به قلبم گرما می دادن . همون چشمایی که به من قدرت می دادن . دلم میخواست دستم رو دراز کنم سمتت . بگیرمت تو بغلم و ساعت ها فقط موهات رو بو کنم و با انگشت اشاره ام از زیر چشم تا فک پایینت رو نوازش کنم . چقدر دلم برای اون حس لمس کردنت تنگ شده بود . همون موقع بود که دیدم چشمات دارن میلرزن . لبات آویزون بود . موهات مشکی . مشکی . شروع کردی به حرکت . یه دست به چپ . یه دست به راست . اومدم بگیرمت رها شدی رو به پشت . تو سیاهیه بین دو چشمام . سقوط کردی. دنبالت کردم . اول پوست و گوشتت جدا شد . بعد اعضا ، مغز و قلبت . همون جا بود که ایستادم و گذاشتم به سقوطت ادامه بدی . همونطور که دور و دورتر میشدی نگات میکردم . یه اسکلت بودی با ٢ تا چشم . ٢ تا چشم که تا آخرین حد سیاهی ، که هنوز قابل دیدن بودی، با درخششی عجیب منو نگاه می کردن . هعی . سایه ها زنده اند . سایه ها تا ابد زنده اند . می سوزم . می سوزی . خواهم سوخت . خواهی سوخت .