قد هزارتا پنجره

دائم به این فکر می‌کنم که چه پروسه‌ی سخت و نفس‌گیری تو مغزم اتفاق میفته که افکار ، که یه سری پالس الکتریکی هستن به شکل گفتار یا نوشتار بروز پیدا می‌کنن و شما تو دنیای بیرون یه قاشق از شوربای تو ذهن من رو می‌چشید . چند تا ایست و بازرسی. چندتا مدیر بداخلاق چندتا کارشناس مسائل امنیتی چندتا لباس شخصی بدقیافه تو این مسیر وجود داره ؟ اصلا آیا میشه بعضی فکرا رو فیزیکی کرد ؟ دیشب به همراه یکی از دوستام مکالمه‌ی مشترکی داشتیم با پسری که اخیرا به جمع دوستانه‌ی ما وارد شده . ۴۵ دقیقه سکوت کرده بودیم و داستان پسر رو می‌شنیدیم . مکالمه که تموم شد اومدیم بیرون همه پرسیدن خب چی میگفتین ؟ چطور بود ؟ ما فقط به هم نگاه می‌کردیم و می‌دونستیم که تجربه‌ی نابی که ما داشتیم قابلیت انتقال کلامی نداره . باید اونجا می‌بودی باید اون‌ مکالمه رو میشنیدی تا بفهمی اون مکالمه چه معنایی داشت برای ما . امروز بیشتر از روزای دیگه درگیر این عذابم . فکرم وحشی شده و از کنترلم خارج . درگیر زندان زبانم . به کسی نمیتونم منتقل‌ کنم که چی میگذره تو سرم . شاید دلیلش اینه که قفلی زدم رو آهنگ طلوع منِ نامجو یا شاید کلا تو این روزای عجیبِ ایران طبیعیه که ابعاد مغزیت جر بخوره ، کش بیاد و در اثر این کش اومدنا پالس الکتریکی تولید شه و این پالس‌ها تبدیل به افکاری شن که به خاطر شیوه‌ی تولید غیر منطقیشون به واژه‌ها نچسبن . طلوع من ، طلوع من وقتی غروب پر بزنه موقع رفتن منه . شاید تو زیباترین ضربه‌ی ایستگاهی پشت هیجدهی بودی که به تیر افقی دروازه برخورد میکنه و ضربه زننده در حالی که زانو زده دستشو گذاشته رو سرش . شایدم نه . حتی اینو هم نمی‌دونم . وقتی به تک‌تک شعارایی که شنیدم تو سرم اعتراض می‌کنم یه آدم بداخلاق میاد و بهم تذکر میده که باز تو فاز روشن‌فکری گرفتی ؟ این تخریب‌چیِ درونِ من‌. قاتل . جانی . بی منطق . پفیوز . کثافت . لجن . یه دنده . بی رحم . افسارگسیخته . من خودم دیدم که هفت نفر آدم شبیه کوتلاس تو سرم قدم می‌زنن و کارارو هماهنگ می‌کنن. ولی آیا این پسماند‌هایی که ما داریم ، تمام این کابوس‌ها و فلش‌بک ها و حسرت ها و دلتنگی‌ها ، جزو پسماند عفونی محسوب می‌شن یا پسماند عادی ؟ شاید ترکیبی از دو . شاید پسماند عفونی که به قصد، تو سطل پسماند عادی انداخته شده . آنتی بیوتیک تراپی امپریکال ؟ نه حاجی این میکروب چند سالی میشه مقاوم شده . البته کشنده هم نیست . فقط در صورت افت سیستم ایمنی اپیزودهایی از حمله رو شاهد خواهیم بود که سلف لیمیتد خودش خوب می‌شه . اما خب چند روز پیش پرنده‌ای که لب پنجره نشسته بود می‌گفت مثل گربه هفتا جون داره ‌ . تعجب کردم گفتم از کی تاحالا پرنده‌ها هم هفتا جون دارن ؟ همونجا آرم صدا و سیما اومد نوشت پیام‌های بازرگانی و خب من تمرکزمو از دس دادم . حالا که می‌خوان شب و روز به همدیگه دروغ بگن ، ساعت‌ها هم‌ دقیق شدن . اما نفر سومی هم هست که البته اخیرا متوجه حضور نفر چهارمی هم شدم . این بازی کثیفی که هسته‌ی آمیگدالِ سمت راستم داره باهام می‌کنه رو اصلا نمی‌پسندم . من آخر اون سیستم نورونی مخفی‌ای که تو قلب آدما وجود داره رو‌ کشف می‌کنم . نمیشه که . باید یه چیزی باشه. یا شاید صرفا همون غریزه گریز از شکارچی که انسان اولیه تو‌ ساوانای آفریقا ازش استفاده می‌کرد اینجا‌هم دخیله . عجیب نیست ؟ آدم قرن ۲۱ تو شهر نشسته پشت کامپیوتر هشت‌هسته‌ایش و بدون دیدن شیر یا خرس درست همون فاز رو می‌گیره . شاید داریم ادای مدرن شدن رو در میاریم ؟ شاید باید برگردیم به اصول اولیه غرایز انسانی؟ خب پس تکلیف لب فرونتال مغز چی ‌میشه . این هدیه‌ی پریماتیِ ما‌. مایه‌ی مباهات ما ، ای لب فرونتال ! به حق که خدا تویی . دلبر تویی . اینا همش بازیه . یه سری یون سدیم و پتاسیم و کلسیم دارن باهامون بازی می‌کنن . پتانسیل عمل . کانال‌های سدیمی و پتاسیمی . گیرنده‌ی گابا . کانابینوئید‌ها . قلقلک دادن گیرنده‌های سروتونینی . تفریحات ناسالم . شکستن واقعیت کار ساده‌ایه . کافیه چشاتو ببندی و بخوای . توهم‌های چشم بسته . همون تصاویری که قبل خواب می‌بینی . اگه میتونستم این تصاویر رو ضبط کنم خرس طلایی و نخل طلایی و همه مال خودم بود و تو هم‌ احتمالا هرچی تندیس برای بهترین بازیگر نقش اول زن بود رو درو می‌کردی بعد با هم رو فرش قرمز عکس مینداختیم و تو از قدرت کارگردانی من می‌گفتی و من از‌ تکنیک و ظرافت بازیگری تو بعد با هم به دوربینا لبخند می‌زدیم و سپس منتقدین به تیغ تیز انتقاد پاره پورمون می‌کردن ولی ما تخممونم نبود چون فلان کارگردان معروف اسپانیایی ۵ دقیقه ایستاده تشویقمون کرده بود . آخرین مووان سمفونی ما درست جایی که تو بی رحم ترین شهر ایران ساعت‌ ۱۲ بعد از یه کانسرتِ خوشمزه اومده بودیم بیرون‌ و من کل وجودم رو‌ ترس گرفته بود . اونجا هم باز زندان زبان‌ اسارتگاه‌ مطلق‌من بود و گونه‌ی تو توی اسنپ گیرنده‌های کششی پوست شونم رو تحریک می‌کرد . هاها . می‌بینی کش اومدن مغز چیکار می‌کنه ؟ نمیدونم چرا اون سکانس رو فراموش نمی‌کنم . شاید همه‌چیز کمرنگ و کمرنگ‌تر شده باشه ولی اون سکانس همیشه میمونه . خیلی عجیب تصویر اون شب fade میشه تو جاده‌ی سپیدان ، بستنی محمدی ، مانتوی سبز تو . درست جایی که تصمیم گرفتیم فیلم جدیدمون رو‌ وارد شبکه‌ی سینمای خانگی کنیم . تو گفتی من ازون دست کارگردانایی نیستم که یه فیلم خوب می‌سازن و دیگه تموم . من گفتم نه ولش‌کن . ما که جایزه‌هامون رو‌گرفتیم . چند وقت پیش تداعی آزادی داشتم که توش یک فیگور انسانی که نه چشم داشت نه دهن و نه ابرو شاخه گل نیلوفری رو به من داد . وقتی گل رو تو دستم گرفتم گلبرگ‌ها یکی یکی ریختن و تصویر سیاه شد . فعلا حرفی ندارم. در واقع از اول هم نداشتم و اصلا انگار جدیدا حرفی ندارم . پلانکتون‌هام تبدیل به نفت شدن و به زودی آمریکا با حمله‌ی نظامی به خاکم یه لوله‌ی ۲۰ اینچی فرو می‌کنه تو مخزن نفتم و شروع به مکیدن می‌کنه .شاید دیدن تصویر مسیح تو رویاهام توجیه‌ش این باشه که منتظر ظهور منجی ام . چه حال به هم زن و سانتی‌مانتال . اه اه چندش آور بود . می‌بینی این هم یکی از همون لباس شخصیای غرغرویی بود که میگفتم . یا شاید تخریب‌چی بود . نمیدونم . ولی من همیشه دوس دارم به ذهنم نشون بدم رئیس کیه . ندایی آمد که بتمرگ بابا گوساله فکر کردی کی هستی که اینجوری زبون درازی میکنی . * صدای شلاق * مرد لختی را به تخت بسته و شلاق می‌زنند. شلاق‌زن سری شیطان گونه با دو شاخ و پوست قرمز دارد و مدام خنده‌ی سادیسمی می‌کند . تصویر می‌رود . فردی روی سکوی ورودی تخت جمشید در حال تماشای غروب است و سیگار دود می‌کند و به آرامی تیتراژ پایان می‌آید .

دریاچه‌های جنوبی

مثل همیشه یک شب مه‌آلود بر کرانه‌های دریاچه جنوبی خیمه زده بود . سیاهی شب مطلق بود . مهتاب اصلا وجود نداشت . سواری سیاه‌پوش در حالی که روی اسبش خم شده بود جاده‌ی‌‌ جنگلیِ خلوتی را می‌پیمود . مقصد مشخص بود . پشت این جنگل درست جایی که آخرین درخت تمام می‌شد پیچ در پیچِ موی زنی بود ، سیاه ، سیاه ، سیاه . سوار به سرعت جنگل را پیمود . بالاخره به هزار توی موعود رسید. پیچ و خم موها با عظمت خاصی در هوا پیچیده بود . سوار بسیار کوچک می‌نمود . نفسی عمیق کشید و با ضربه‌ای ملایم به پهلوی اسبش به آرامی به درون هزارتوی مو‌ها سر خورد . آنقدر رفت که هر سوم شخصی وی را گمگشته و نا آشنا می‌پنداشت ولی خب سوار با اطمینان خاصی به پیش می‌رفت . پس از تقریبا ۴۷ دقیقه اسب‌سواری مداوم ، به دیواری استخوانی رسید . در پایین دیوار ،درِ کوچکی نمایان بود . در نیمه باز بود . انگار کسی انتظار مسافر خسته را می‌کشید . به آرامی از اسبش پیاده شد و به سمت در حرکت کرد . در را که باز کرد با اتاقی کروی رو به رو شد . در میان اتاق میز چهار نفره‌ای قرار داشت که زنی پشت آن نشسته بود . سوار به سمت میز حرکت کرد و روبروی زن نشست . سکوتی سنگین حاکم بود . در نهایت سوار در حالی که به چشمان زن خیره شده بود گفت : ” من راز تو را می‌دانم .”