اثر فلافل‌فروش

حدود ساعت ۱۱ و نیم شب در حال بازگشت به خانه بودم که ناگهان ندای munchies بر من نازل شد . در خیابانی خلوت فلافلی کوچکی پیدا کردم و تصمیم گرفتم همانجا از خجالت شکمم در بیایم . مغازه‌ای نهایتا ۱۶ متری بود . فقط یک نفر در آنجا مشغول به کار بود ‌.مدیر بود ، آشپز بود ، نظافت‌چی بود ، اصلا هویت آن‌جا بود . از شدت گرسنگی و حرص یک فلافل و دو سمبوسه‌ی ساده سفارش دادم . ابتدا فلافل آماده شد و شروع به خوردن کردم . تنهایی را با لذت فلافلی لذید شستم . در میانه‌ی راه بودم که سمبوسه‌ها هم آمدند. فلافل را بلعیدم و اتفاقی تلخ رخ داد . من سیر شده بودم . حال من بودم و ۲ سمبوسه و فروشنده ای که از شدت بیکاری به من زل زده بود . انگار میخواست واکنش من را بعد از اولین گاز به سمبوسه ببیند . به شدت سیر بودم ولی ناخودآگاه گازی به سمبوسه زدم و شروع به خوردن کردم . نگاه فروشنده برایم سنگین بود . نمی‌توانستم نخورم . انگار ناراحت می‌شد اگر سمبوسه‌ها را نمی‌خوردم . من این لحظه و حس خاص را اثر فلافل‌فروش نامگذاری می‌کنم . مشابه این حالت در خیلی از نقاط زندگی سراغ ما می‌آید . انگار آدم‌ها وقتی چیزی می‌دهند انتظار دارند فرد گیرنده تا سر حد امکان از آن چیز استفاده کند ‌ مثل نیرویی نامرئی بین ۲ فرد . فرد گیرنده ازین حس آگاه است و دوست ندارد فرد دهنده را ناراحت کند . شاید در فرهنگ تعارف‌زده‌ی ما این اثر شدید‌تر باشد . آهای آقای فلافل‌فروش ببخشید اگر سمبوسه‌هایت را نخورده رها کردم ، من فقط سیر شده بودم !

سیستم شماره‌ی ۱

رهایی از سیستم یک مفهوم انتزاعی نیست . یک واقعیت است که انسان به دست خود رقم می‌زند . یک سبک زندگی است که باید به آن رسید و کسی آن را به تو هدیه نمی‌دهد . و اما تعریف من از سیستم چیست ؟ به طور کلی مجموعه‌ای از ابزار ، قوانین ، رسوم ، باورها ، فرهنگ‌ها ، جریمه‌ها ، پاداش‌ها ، بایدها و نبایدهایی که جامعه با یک دست نامرئی به ما تحمیل می‌کند ، ما را وارد سیستمی پیچیده می‌کند که چرخ‌دنده‌های بزرگتر ما را می‌چرخانند و ما بدون حق دفاع و صحبت به همراه آن‌ها می‌چرخیم . به طور مثال یک فرد هجده ساله درس می‌خواند که پزشکی قبول شود ، سال‌ها بدون حقوق خدمات پزشکی ارائه می‌دهد ، برای دریافت مدرک به مناطق محروم می‌رود ، در ادامه به دلیل نیاز به درامد تن به سخت‌ترین کار‌ها و زندگی در بدترین شرایط می‌دهد . آیا دست نامرئی را می‌بینی ؟ شما مدام با چیزی که واقعا دلتان می‌خواهد انجام دهید فاصله دارید و جامعه ازین فاصله سوء استفاده کرده و از هدف غایی شما به عنوان طعمه‌ای استفاده می‌کند تا شما را در دام بیاندازد . مثل سگی که سوار بر تردمیلی باشد که توانایی تولید برق دارد و در مقابل تردمیل یک سوسیس آلمانی خوشمزه آویزان شده باشد . سگ بی وقفه میدود ولی هیچوقت به سوسیس نمی‌رسد . برنده‌ی واقعی اینجا اداره‌ی برق است . کار قراردادی صرفا خودفروشی است و سود واقعی را کارفرما می‌برد . جامعه‌ای که به تو اجازه‌ی نفس کشیدن و رهایی نمی‌دهد سمی است . تو فقط یک نیروی کار با سوددهی مشخص و فانکشن مشخص هستی که باید کار خاصی انجام دهی وگرنه از فقر و گرسنگی می‌میری . ناخودآگاه افرادی پیدا می‌شوند که خود را مالک کار و فعالیت تو می‌دانند و از تو توقع پاسخگویی دارند و نه تنها به این برده‌داری افتخار می‌کنند بلکه منت هم می‌گذارند که من به تو کار داده‌ام . البته خود آن فرد هم ناخواسته برده‌ی کس دیگریست و من که به اطراف خود نگاه می‌کنم هیچ فرد آزادی را نمی‌بینم .فقط انسان‌های طلبکار و همه‌چیز‌دان .

On Confessions 2010 #review

انتقام ، انتقام و انتقام . این جنونِ انتقام به بی‌رحمانه‌ترین و سادیستیک‌ترین شکل ممکن در هم پیچیده با معنای زندگی ؟ در طول فیلم بارها با این سوال مواجه می‌شویم که زندگی چیست ؟ رستگاری‌ چیست ؟ با کودکانی روبرو می‌شویم که مفهوم کشتن برایشان بار منفی اخلاقی ندارد و البته ترکیب این بی‌اخلاقی با عقده‌ی ادیپ ( که شاید صرفا ابزاری برای بروز تمام و کمال یک انتقام باشد ) . هرچند زیاده روی‌هایی داشت ولی انتقامی چسبناک بود و چسبید . مونولوگ شروع فیلم بسیار گیرا و جذاب بود . داستانی چند وجهی که به زیبایی مهندسی شده بود . در انتها به این فکر فرو رفتم که آیا این انتقام به حق بود ؟ قربانیِ واقعی که بود ؟ اصلا در این دنیا چیزی به اسم قربانی وجود خارجی دارد ؟ رنگ‌های سرد فیلم ، صحنه‌های آهسته‌ی زیاد ، آینه‌های محدب بی‌شمار شما را به سفری ترسناک فرو می‌برند . روحیه انتقام جوییِ معلمی که انگار بدون نقص و در اکسترمم مطلق قرار داد و در انتها هم مثل یک پایان شکوهمند ، یک کادانس قدرتمند از این انتقام‌جوی سرد می‌بینیم . سرد بودن رنگ‌های فیلم کاملا حس یک انتقام سرد را ایجاد می‌کرد . بازی با کارکترها بسیار bold و شاید به عمد ناشیانه بود و در انتها باید گفت : موسیقی ، موسیقی و موسیقی . فضای پست‌راکی و صدای تام یورک . هرچند با تکرار قطعات اصلا ارتباط برقرار‌ نکردم و کمی آزار دهنده بود .