نورباش

اخیرا زندگی مرا به شکل خمیری در دست گرفته و می‌چلاند و هی سعی میکند که شکل بدهد و این خمیر انگار‌ شکلی نمی‌گیرد . به طرز پیچیده‌ای لذت برایم تبدیل به خطی صاف شده که انگار میل پیچ خوردن و ایجاد موج ندارد . عیسی را می‌بینم که پرنده‌ای روی دست چپش نشسته و شکارچی طماعی از دور با تفنگ سوزنی درست سر پرنده را هدف می‌گیرد به طوری که خونش روی تنها لباس حریر سفیدی که به تن دارد می‌پاشد و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و دستان عیسی اندکی جم نمی‌خورند . عیسی شروع به خندیدن می‌کند و من در دهانش فرو می‌روم به اعماق سیاهی حلقش . هه .به راستی که در دنیایی که خدایی نیست انتهایی هم جز نیستی و نبودن نیست و زمانی که انتها بیاید دیگر ما نیستیم . پس اسارت ما در این تونل حقیقیست . شاید هم نه ؟ ساعت ۹ صبح جمعه است . حس عجیبی دارم . انگار به این فضا تعلقی ندارم . شغلی که به اجبار مرا جمعه‌ها هم رها نمی‌کند . دلم می‌خواهد کوله‌ای بردارم ، به سمت ترمینال اتوبوس بروم و یک مسیر تصادفی انتخاب کنم و بروم و فقط بروم . تنها سفر کردن را دوست دارم . انگار تمامی حس‌هایم را صاف و پاک و تمیز می‌کند و کثافت را از روحم پاک . تو چطور ؟ آیا سفر کردن را دوست داری ؟ قلبم آشوب است .  افسردگی است یا اضطراب یا شاید صرفا شهودی بر دنیاست که راه برگشتی هم ندارد  ؟ احساس غمگین بودن ندارم فقط یک بی‌تفاوتیِ پهن بر کل هستی‌ام سایه انداخته . هرچند زیر این سایه صدای آواز پرندگان هم می‌آید ولی انگار از آن طرف سایه‌بان . رقص تانگوی دو نفره‌‌ی بدون لذت من و زنی که هی در دستانم می‌چرخد و اما در چشمانش که نگاه می‌کنم هیچ پروانه‌ای در دلم جوش نمی‌زند و انگار او راز مرا می‌داند ! رقص را رها می‌کنم ، کراواتم را شل به پای بار‌می‌روم و یک ویسکی سفارش می‌دهم و در دور دست انگار بانوی من با مرد دیگری گرم رقص و معاشرت است . سرم را برمیگردانم و به روبرویم ، به شیشه‌های نصف و نیمه‌ی توی بار ، خیره می‌مانم و هوس سیگار می‌کنم و درست لحظه‌ای که اولین پک را به سیگارم می‌زنم از درون منهدم می‌شوم . بگذریم .درست لحظه‌ای که از تصویر با شکوه دنیا عبور می‌کنی و پوچی مطلق آن را می‌بینی ، نتیجه‌اش می‌شود انهدام همه‌ی ارزش‌ها، عقاید ، هدف‌ها و اخلاقیات . تو راز‌های زیر بال‌های پرنده را کشف کرده‌ای . برای همین هم اسارتت را لمس‌ کرده‌ و قفست را بهتر از هر کس دیگر دیده‌ای . انسان در بدو تولد کاملا با مادرش یکی است . به طوریکه جدایی از او به مثابه‌ی مرگ است . نوزاد جدایی بین خود و مادر حس نمی‌کند . هرچه انسان بزرگتر می‌شود و یاد می‌گیرد تا نیاز‌هایش را به دست خود حل کند ، از ابزار مختلف استفاده کند و اگر خیلی ساده بگویم از مادر جدا می‌شود . این جدایی روند رشد طبیعی انسان است و تا جایی پیش می‌رود که فرد خود را موجودی کاملا مستقل از والدین می‌بیند . این جدایی یک مفهوم ذهنی است . و اما انسانی که جدا می‌شود تنهایی و اضطراب عجیبی حس می‌کند . این تنهایی و اضطراب طنز تلخی دارد . تو الان داری آن را حس می‌کنی . استقلال یعنی کشیدن دیواری دور خود و این دقیقا یعنی تنهایی، یعنی ترس ، یعنی اضطراب . و البته آنقدری که برای تو پذیرفته شده‌است برای والدینت احتمالا غریبه و نامفهوم است . آن‌ها توان تحمل این اضطراب و تنهایی را ندارند پس کاملا ریاکارانه و خودخواهانه تو را در قفسی می‌اندازند که انگار بیرون آمدن از آن غیر ممکن است . همیشه یاغی باش . بجنگ . چرا که من این مسیر را طی کرده‌ام . جنگیده‌ام و از قفس فرار کرده‌ام ‌. هرچند روند سخت و پر آشوبی بود اما نتیجه‌ی شیرینی داست و اتفاقا منتج به بهبود روابطم شد . من کاملا با امید زندگی می‌کنم. درست وقتی اسارتم را در این سیستم کشف کردم شروع به شناسایی عواملی که به اصطلاح زندان‌بان من بودند کردم . هرچند هنوز درگیرم ولی برنامه‌ی بلند مدتم پر زدن و جدا شدن از سیستم است . در مورد مفهوم سیستم در نامه‌های آینده بیشتر با هم صحبت می‌کنیم . تو به عدم قطعیت باور پیدا کرده‌ای که به نظرم مهم‌ترین اصل بشریست ‌. امیدوارم به زودی اولین سفرت را آغاز کنی . و حتما من را در جریان سفرت بگذار.

ارادتمند شما

همم

در این دنیای شاید‌ها چنان گیر کرده‌ام که گویی انگار راه فرارم را بسته اند و دست و پایم را نیز و هرچه و هرکه در این مسیر می‌آید شاید شگفت‌زده یا منزجر یا ترسیده شود و فراری داده شود تا جایی که مادری فرزندی را در آغوش می‌کشد و به ناگاه فرزند تبدیل به شیطانی بدقیافه می‌شود و شروع به خندیدن می‌کند .

کاتیوشا

یک راکت از کاتیوشایی شلیک می‌شود . مسیر موشک را دنبال می‌کنیم تا اینکه می‌خورد به تصویر تو که انگار روی صفحه‌ای چند صد متری پرینت شده و عمود بر زمین قرار داده شده . راکت به تصویر تو می‌خورد و بلعیده می‌شود انگار هیچ قدرت تخریبی ندارد . هزاران راکت در لحظه به تصویر تو اصابت می‌کنند و انگار هیچ . هیچ .

پشم

این آدم‌ها انگار نمی‌فهمند وقتی می‌گویی دلت فقط سکوت میخواهد .نمی‌توانی راحت از آنها بخواهی گورشان را گم کنند و بروند پی کارشان وقتی که نباید باشند . میگویی نباش میپرسند چرا ؟ خب اگر می‌خواستم حرف بزنم نمی‌گفتم برو و صرفا یک درخواست ساده را این چنین پیچیده کردن و این حد از نفهمی واقعا دل‌انگیز نیست .

دلف

درست در منجلاب ترس ، در آن سیاهترین و چسبناک‌ترین شبه مایع ،موجودی لاغر و برهنه دست و پا میزد . دست‌ و پایی که موج داشت و انگار میگفت واااو واااو واااو . دهانی که به حالتی ثابت باز مانده بود و چشمانی که فقط یکی از آن‌ها نمایان بود . صحنه را دیدی ؟ هنر‌های تجسمی . تجسم باید کرد تا فهمید که چیست این موجود و چیست این مایع و چیست این گودال و دست و پایی که تو را اصلا حواس هست که چه میگویم یا نه نمی‌خواهی و اصلا چه حاصل یا اینکه این تصویر را اگر ببینی در حال آن موجود تغییر است و یا صرفا غریزه است که بازگو می‌کند حوادث را مطابق با روایت‌هایی از مغز که مستقیم پرتاب می‌شوند در حالی که ضربان قلب روی ۲۰۰ پایین‌تر نمی‌آید و رگ پیشانی‌ گویی از خون پر شده و در حال انفجاری مرگبار است . پوففف که این بی حاصلی گره خورده با ترسی عظیم که در آن گودال از آن مایع با انتشار ساده از طریق پوست به مویرگ ها جاری می‌شود و از سد خونی مغزی به راحتی عبور می‌کند . شاید علت این امواج و بزرگ و کوچک شدن‌های آن موجود نیز همین‌ باشد . لخت است و از انگشت‌ها تا زیر بغل ستون‌هایی چسبناک از مایع سیاه تشکیل شده . جوش می‌زند و غل غل می‌کند . جوش می‌زند و غل غل می‌کند . جوش می‌زند و غل غل می‌کند . صدای باد . . .