نتورک

چرا شبکه‌های اجتماعی تهوع آور هستند ؟
در ابتدا باید پرسید آیا مسلط شدن انسان بر طبیعت باعث قدرتمند تر شدن فرد individual شده ؟ هرچند نمی‌توان تاثیر مثبتی که این تسلط بر رشد انسان داشته را نادیده گرفت ولی با وجود تسخیر و تسلط بر طبیعت ، جامعه توان کنترل نیروهایی که خودش خلق کرده را ندارد . بی نظمی و بی منطقی سیستم اجتماعیِ نظام تولید ،زندگی انسان ها را دائما به هم می‌ریزد . جنگ ، بحران اقتصادی و بحران بی‌کاری با سرنوشت ما انسان‌ها گره خورده ‌ . سیستم هرچه بخواهد تولید می‌کند ولی ما انگار با شغلمان و محصولی که تولید می‌کنیم غریبه‌ایم . انگار از سر اجبار است برای بقا در سیستم. تو نمیتوانی هروقت خواستی هرکاری که خواستی بکنی و سیستم هم با تو مهربان باشد .در واقع بشریت سیستمی خلق کرده که خود ارباب آن نیست بلکه برده‌ی آن است . یک خدای جدید. گمان می‌بریم که منافع شخصی رانه‌های ما را می‌سازند اما در واقع انسان و تمام پتانسیلش تبدیل به ابزاری برای منافع سیستمی شده که خودش خلق کرده و از دستش خارج شده . فرد گمان می‌برد که مرکز جهان است و در عین حال کاملا در مقابل نظام اجتماعی و مالی حس بی ارزشی و بی‌قدرتی می‌کند . حسی که گذشتگان نسبت به خدا داشتند ما به نظام مالی-اجتماعی حاضر داریم . این باعث شده روابط بین انسانیِ ما از سطح طبیعی و مستقیم خارج شود. روابط ما کاملا‌ بر اساس دستکاری و استفاده ابزاری از طرف مقابل بنا شده . قوانین سیستم روابط ما را کنترل می‌کنند . هرکس در سطح و نقش نمادینی فرو رفته و رفتاری کاملا برنامه‌ریزی شده ، مصنوعی و هدف‌مند ارائه می‌دهد . کارمند بانک مثل یک ابزار ، مثل یک ربات با مشتری برخورد می‌کند و الی آخر . بنا بر بی تفاوتی مشترک و دوجانبه . که البته اگر خلاف این عمل می‌شد احتمالا هیچ کدام از طرفین این ارتباط ، به هدف اجتماعی اقتصادی که می‌خواستند نمی‌رسیدند . مثلا رابطه‌ی کارفرما و کارگر یک رابطه‌ی دوطرفه و نمادین است . به صورتی که ۲ طرف برای هم مثل یک ابزار برای رسیدن به هدف می‌باشند . کارگر حقوق می‌خواهد و کارفرما اتمام کارش را . اینجا روابط انسانی به صورت مستقیم و فرد به فرد کاملا مختل شده و انسان ها بیشتر از همیشه با هم غریبه اند . حتی در روابط عاشقانه‌ی مدرن هم این پدیده دیده می‌شود . رفتارهای نمادین د کنترل شده برای داشتن یک رابطه‌ی عادی و رسیدن به غایت .ولی شاید مهم‌ترین حالت این غریبگی و ابزارگرایی در رابطه‌ی فرد با خودش شکل می‌گیرد . انسان ها خودشان را مثل کالا می‌بینند . کالایی که قابل فروش است . کارگر قدرت فیزیکی اش را میفروشد ، دکتر ، بیزنس‌من ، مدیر ، کارمند یا هر فرد دیگری چیزی در درون خود برای فروش دارند . حتی ویژگی‌های شخصیتی هر فرد یک قیمت دارند . کسی که راستگو و امانت دار و قابل احترام است یک قیمت دارد . کسی که پیگیر و دنبال کننده است یک قیمت دارد . حتی شیوه‌ی عشق‌بازی یک فرد هم قیمت دارد .مثل یک کالا با یک قیمت مشخص .درست مثل بقیه کالا‌ها این دست نامرئی بازار است که قیمت و ارزش این کالا را مشخص می‌کند . اگر فرد ویژگی‌هایی ارائه می‌دهد که بازار تقاضایی برایش ندارد فرد کاملا بی‌ارزش می‌شود درست مثل کالایی که فروش نمی‌رود و به تدریج قیمتش کم و کمتر می‌شود . ( بازار حتی روابط احساسی و بین انسانی ساده را نیز هدایت می‌کند) بنابراین اعتماد به نفس یا احساسی که فرد نسبت به خودش دارد تقریبا آینه‌ی احساسی است که جامعه و دیگران به فرد دارند . فرد با ارزیابی نگاه جامعه به خود ، خود را قیمت‌گذاری می‌کند . اگر تقاضا داشته باشد او کسی است ، اگر نه او هیچ‌کس و هیچ‌چیز نیست . این خود مهم‌ترین دلیل آن است که انسان مدرن اینقدر شیفته‌ی شهرت و پذیرفته شدن است . اینستاگرم و شبکه‌های مجازی درست اینجا وارد عمل می‌شوند . ما یک ویترین می‌سازیم از ویژگی‌ها ، نقاط قوت، سبک زندگی ، علایق و طرز تفکرمان .یعنی کلا خود را به مانند یک کالا در ویترین می‌گذاریم و بقیه می‌آیند و ما را لایک می‌کنند . لایک درست همان پذیرشی است که به فرد کمک می‌کند احساس کند کسی است . این یک اعتیاد آزاردهنده ، غم‌انگیز و کثیف است . هیچ کس دوست ندارد در اعماق مردابِ بی ارزشی بپوسد . پس تن به هرکاری برای لایک گرفتن می‌دهد . خود را ارائه میدهد لایک میگیرد و خوش‌حال است . این بسیار غم‌انگیز است . پس از من نپرس چرا از اینستاگرم یا شبکه‌های اجتماعی خوشت نمی‌آید چرا که من از کالا بودن خود آگاهم . تو هم آگاه باش . فکر کن و تغییر کن !

بیدیاسام

در وجودت شعله‌ی عشقی قدرتمند را حس می‌کنی ، فانتزی پردازی می‌کنی ، تصویر سازی می‌کنی . مثل انرژی پتانسیل انگار آماده‌ی آزادسازی و رهاسازی است . این عشقِ فانتزی یک عشق کامل است . بی نقص . بی انتها . ما آبجکت این عشق را a می‌نامیم . یک دایره از فانتزی ها داریم که درست بر مرکز دایره یک a نشسته . مساحت دایره‌ی عشق فانتزی ما یک a است. انگار فقط آن فرد را پیدا نکرده‌ای . جست و جویی بی انتها در انتظار توست اما به تدریج با فردی آشنا می‌شوی . حس می‌کنی که گمشده‌ات را پیدا کرده‌ای . فانتزی‌ات را به او منتقل می‌کنی . او را بر صندلی پادشاهی می‌نشانی و تاج گذاری می‌کنی و به او میگویی عشق و خودت را عاشق می‌پنداری . یعنی امری فانتزی را منتقل می‌کنی به یک فرد فیزیکال . یک موجود . یک انسان . اما آیا این انسان آن a را کامل برایت فراهم می‌کند ؟پاسخ ساده است . امکان ندارد . a در سطح خیالی است و ما هیچوقت نمی‌توانیم واقعیت را کاملا منطبق با خیال کنیم . همیشه از دایره‌ی a مقداری می‌ماند . یعنی عشق فیزیکال ما یک دایره است ترکیبی از یک a و یک x . مساحت این دایره یکپارچه نیست . x را با به دست آوردن آن فرد فیزیکال به دست آورده‌ای و اما یک a می‌ماند که همچنان دور و دست‌نیافتنی باقی می‌ماند . تو شروع می‌کنی به جست‌وجوی a در بدن و روح آن فرد . هرچه تلاش می‌کنی بی‌فایدست . آن a پیدا نمی‌شود . ممکن است تا جایی پیش‌ بروی که انگار گمشده‌ات جایی در درون جسم آن فرد مخفی شده و این خود آغاز سادیسم است . در معاشقه ، فرد معشوق را کتک می‌زند ، آزار می‌دهد .یعنی معاشقه را با انواع اقسام شکنجه‌های فیزیکی ترکیب می‌کند . خنده دار است که فرد تا جایی پیش می‌رود که انگار قصد دریدن بدن هم‌بستر خود را دارد . مثل یک جراح در جست و جوی a ، اما هیچ‌وقت آن را نخواهد یافت . هه

Elysian Fields – Black Acres

زنجیر

جریانی از یک رود خروشان که می‌آید و مفاهیم تصادفی را به مانند واگن‌های قطار زنجیر می‌کند تا که زنجیری را که بر پای روحم زده‌ام باز شود و این جریان همان نور است ، همان چشم سوم ، همان اطلاعات خالص که من تجربه می‌کنم . شاید برای تو سخت باشد که بارقه‌ای از علوم منحصر به فرد ، جرعه‌ای از این رودخانه بنوشی چرا که هر تجربه‌ی شخصی را فقط خود شخص می‌فهمد و دیگری فقط به مانند نظاره‌گر یک تابلو از جلوی آن عبور می‌کند و اصلا شاید اهمیتی هم به ماجرا ندهد . این هم یک نقاشی مزخرف دیگر . اصلا برای تو چه اهمیتی دارد . به راستی که در شلوغ‌ترین شبِ شهر، چشمانم می‌چرخیدند و تو را جست‌وجو می‌کردند ای که نامت مرا به یاد بوسه‌ای استوار درست بر نرم‌ترین قسمت گونه می‌اندازد و این جست‌و‌جوی بی حاصل را دلیل چیست ؟ طغیان عادت است یا همای عشق که پر می‌کشد بر آسمان تاریک شهر‌من و اما چشمانم را ،که گمان به تیزبینی‌شان می‌بردم ، ضعیف‌تر از قبل یافتم . کجا بودی نمی‌دانم اما حضورت ، گرمایت را در محیط حس می‌کردم . شاید میدان الکترومغناطیسی‌ات ، هاله‌ات ، روحت ، وجود کوانتومی‌ات ‌هر چه بود آنجا بود . این استفراغ است . این استفراغ است و بدبو و متعفن و حال به هم زن چرا که حسادت و عشق و دلتنگی در طنینی دل‌انگیز در هم می‌تنند در گام سی مینور و این گامی بود که بتهوون در آن قطعه‌ای نساخت !

<بدون تیتر>

به نظرت نابودیِ حیات پدیده‌ی غم‌انگیزیه ؟
نه چرا که همه‌ی موجودات زنده در نهایت از یک سری اتم و ملکول تشکیل شدن و این اتم‌ها و ملکول‌ها زیرمجوعه‌ی مجموعه‌ی بسیار بزرگی از اتم‌ها و ملکول‌های دیگه‌ان که در نهایت یونیورس رو شکل می‌دن . یعنی الان شیوه‌ی قرارگیریِ فضایی و زمانی فعلی اتم‌های یونورس حیات را به وجود اورده و نابودیش صرفا به این معنیه که شیوه‌ی قرارگیری اتم‌های یونیورس جور دیگه‌ایه و این‌مجموعه‌ی بزرگ conscious نیست که بخواد به این قضیه ها اهمیتی بده پس در مقیاس بزرگ نابودی حیات اصلا پدیده‌ی غم‌انگیزی نیست. این غم‌انگیز بودن نابودی حیات برای انسان ها از تابوی مرگ سرچشمه میگیره ، بزرگترین ترس تو و بقیه آدم‌ها . مرگ .

هیستریا

انسان در ذات خود موجودی هیستریک است . نه می‌داند که چه می‌خواهد و نه می‌داند که چرا آنچه که می‌گویند هست ، هست . یعنی جعبه‌ای هستیم سرشار از چراهای بدون پاسخ که زنجیره‌ی مفهوم را به انتها نمی‌رسانند و در این میان یا باید تن به فانتزی بدهیم ( دین ، خدا ، عشق و … ) یا اینکه تن به رانه‌های بی پایان و بی‌حاصلِ زمان کش . به قول لاکان بحرانی‌ترین لحظه‌ی زندگی انسان زمانی است که در ۶ ماهگی برای اولین بار خودش را در آینه می‌بیند که هم می‌تواند لحظه‌ای باشد که برای اولین بار نوزاد خود را از مادر مجزا می‌بیند و به عنوان یک موجود منحصر به فرد به خودش احاطه می‌یابد و همزمان فرد تصویری ناشناس در آینه می‌بیند ، جسم و ظاهری که هیچ شباهتی به تصاویر خیالی ما از خودمان ندارد و این شکاف ، شکاف میان خود ذهنی ما و جسمی که در آینه می‌بینیم خود اساس هیستریاست . لحظه‌ای که انسان به این شکاف آگاهی پیدا می‌کند شروع به نقد و سوال‌پیچ‌کردن نقاب‌هایش می‌کند . و این می‌تواند رفتار‌های اجتماعی ما را تحت تاثیر قرار بدهد چرا که همانطور که کسی دوست ندارد برهنه در مکان‌های عمومی ظاهر شود ، کسی هم دوست ندارد بدون نقاب وارد معاشرت شود و اصلا مگر ممکن است . برای همین بهترین همراهان من سکوت را دوست دارند .۶ ماهگی آغاز تنهایی انسان است .

کودک در ابتدا کاملا تحت سلطه‌ی خانواده است . آزادی ندارد اما از همه نظر تحت حمایت است . تنها نیست . همیشه پدر و مادر هستند تا مسئولیت‌های مهم را انجام دهند . به تدریج با رشد و افرایش سن میل به آزادی و استقلال در کودک بیشتر و بیشتر می‌شود تا اینکه بالاخره جایی فرد از خانواده جدا و کاملا مستقل می‌شود . آری کاملا سطحی فرد آزادی را به دست آورده اما این آزادی حال باعث شده که فرد تنها‌تر ، پراضطراب‌تر ، مشوش‌تر و خسته تر از قبل باشد . این احساس تنهایی و اضطراب ناشی از آن، ما‌حصل آزادیست . این برای همه چیز صادق است . رهایی از هر نوع تقکر ، دین ، آرمان ، وطن‌پرستی یا به صورت کلی هرچیزی که شما را عضوی از یک کل می‌کند . یک کل که جای شما یک سری مسئولیت‌ها و سوال‌ها را حل می‌کند . شاید این کل با آزادی در تضاد باشد اما افراد زیرمجموعه‌ی آن احساس تنهایی کمتری می‌کنند و اضطراب کمتری دارند . جایی خواندم که انسان غریزی موجودی اجتماعی است و تنهایی مثل یبوست ، کم ادراری ، گرسنگی ، تشنگی ، میل جنسی و کم‌خواب آسیب‌ زاست و فرد به هر قیمتی میل به تغییر و ارضای آن دارد.
زمانی که شما مسیر استقلال را پیش‌ می‌گیرید حال چه مالی ، چه فکری ، چه اجتماعی انگار تمام این لینک‌هایی که دارید را قطع می‌کنید و منزوی‌تر‌، تنها‌تر و پر اضطراب‌تر از همیشه می‌شوید . این نقطه‌ای بحرانی و ترسناک است چرا که نظام سرمایه‌داری آماده‌ی مکیدن شما به درون خود است چرا که انسان تنها میل به تسلیم شدن به یک order جدید دارد . این order جدید در کمین شماست یا شاید همین الان درگیر آن شده باشید . فردی که از لوای پدر فرار کرده حال شغلی دارد که مجبور است تسلیم و فرمانبردار مدیر خود باشد یا تفکرش را تسلیم نویسنده‌ها، کارگردان‌ها و به صورت کلی‌تر media کند . انسان‌ها توهم آزادی دارند و نمی‌دانند که از آزادی می‌ترسند . این خنده‌دار است . این دقیقا جایی است که هیستریا با تمام قدرت به شما حمله‌ور می‌شود . مرا نقد می‌کنند که بی‌اهمیتی پدیده‌ها را به حد نفرت‌انگیزی رسانده‌ام ، که جهان زیبا‌تر از چیزی هست که من می‌بینم و جهان‌بینی من از بیخ و بن مشکل دارد . شاید حق با شما باشد . شاید خدا و بهشت و جهنم وجود داشته باشد . شاید ما فقط در یک شبیه‌سازی کامپیوتری به سر می‌بریم . شاید شاید شاید شاید . باز برگشتیم سر آن جعبه‌‌ای که گفتم . سوال‌های بی‌پاسخ . شاید بهترین کار این باشد که خودمان را اذیت نکنیم و شل‌و‌ول ترین و لذت‌محور ترین لایف استایل ممکن را پیش بگیریم که خب برای من جواب نمی‌دهد . انگار به این درد هیستریک اعتیاد پیدا کرده‌ام . من هم به دنبال فانتزی‌ام . از همه مهم‌تر عشق . ولی گاها نمی‌دانم صرفا میل جنسی‌ام مرا بازی می‌دهد یا واقعا کسی را می‌خواهم . عشقی پاک و بدون میل جنسی هم ممکن است ؟ عشقی بدون حسادت، مالکیت ، قضاوت و مسابقه هم ممکن است ؟ آیا برای این عشق اسیری باید تمامی فانکشن‌های ذهنی را کشت ؟ اصلا مگر می‌شود ؟ عشقی بدون قانون . عشقی بدون لیبیدو . بدون conformity . هر چیزی تاریخ انقضا دارد ؟ آیا می‌دانستی که کیسه فریزری هم تاریخ انقضا دارد ؟ هرچند توهم اراده مرا هم گول می‌زند و گاها جبر را فراموش می‌کنم . نمی‌دانم چرا دوست دارم فکر کنم که انسان چیزی فراتر از یک حیوان فوق هوشمند است . این هم یک علامت هیستریک دیگر ! فاز آینه . انسان در سطح خیالی ورسوس انسان در آینه !
عشق در سطح خیالی خواسته‌هایی مبهم است که انگار هست ولی نیست و جزئیاتش بر ما پوشیده است . یک خواسته‌ی تو خالی. یک نیاز ، یک لوپ که وسطش هیچ نیست . حال ۲ فرد دایره‌هایشان را به اشتراک می‌گذراند ، تن به فانتزی می‌دهند که آری آن مبهمی و آن خالی بودن وسط دایره رفته و معشوق جایش واقع شده . سوال من این است که چطور می‌شود از اشتراک ۲ مجموعه‌ی تهی چیزی به دست آورد ؟ ها؟ آیا عشق یک submission و تسلیم شدن با چاشنی لیبیدو نیست ؟ یک فرار تمام عیار از آزادی‌ِ مخوف و کشنده و ویرانگر .