اخیرا در تصاویر ذهنیام مردی خشمگین را میدیدم که چهرهای عبوس و زشت داشت ، لباس بدقوارهای به تن و با یک چکش خیلی بزرگ آمادهی دعوا و حمله بود . بیشتر که با او تعامل کردم فهمیدم او یک تخریبچی است . از ناخودآگاه فرمان میگیرد و از ترسها و اضطرابهای من تغذیه میکند . در واقع خود را موجودی یافتم که در تعامل با دنیای خارج احساس ناتوانی ، ضعف و بی ارزشی میکند و یکی از ابزارهایش تخریب است . ملاک ارزشگذاری خویش مقایسه با دیگران است . حال اگر دیگرانی نباشند پس مقایسه ای نیست و من راحت تر زندگی میکنم پس مرد تخریبچی دست به کار میشود و روابط را با چکش زشتش خورد میکند . یا مثلا شغل من برای من اضطراب ایجاد میکند . آسان ترین راه فرار از این اضطراب چیست ؟ آری تخریب . که این تاثیر ناخودآگاه کاملا میتواند فریبکارانه باشد . مثلا به شکل تنفر از مدیر ، نارضایتی از محل کار یا هر حقهی دیگری . هدف این است که تو را از آن امر ناخوشایند و اضطراب زا دور نگه دارد . تخریبچی مدام مشغول کار است . سوالم این است که حال که بر وجود این ویژگی ذهنیام واقف شدم تا چه اندازه میتوانم جلوی خطایش را بگیرم ؟ خب یک جاهایی واقعا تخریب لازم است ولی به نظرم به میزان زیادی هم میتواند مخرب باشد . یعنی یک سیستم دفاعی بی نقص نیست . درصد خطایش هم به نسبت بالاست .فرد میتواند تا جایی پیش برود که تخریبچی به خودی حمله کند و کل هستی و وجود خود شخص را هدف قرار دهد . مثل افراد سوییسایدال. تخریب و تخریب و تخریب . چقدر میتوانم کنترلش کنم ؟ آیا ورود به realm ناخودآگاه برای من مقدور است ؟ برایم ایجاد ترس میکند . به راحتی میتواند مرا تنهاتر و ایزولهتر از چیزی که هستم کند . احساس آرامش در ایزوله بودن ترکیب میشود با زیر سوال رفتن غریزهی زندگی اجتماعی و این خود آغاز حرکت تخریبچی به سمت درون و به سمت خود است . تمام تلاشم این است که آگاه باشم . کار دیگری از دستم بر نمیآید . زرشک .
ماه: مارس 2019
پاور
خیلی جالب است که سلطه در طول تاریخ انسان روندی درونگرا داشته . یعنی از عناصر خارجی به عناصر داخلی منتقل شده . در جوامع ابتدایی یک فرد یا خدا کاملا بر جان ، مال و رفتار انسانهای آن جامعه سلطه داشته . به تدریج با پیشرفتهای مدنی و اجتماعیِ تمدن انسانی ، ما انسانها فرهیخته تر شدیم . در مقابل این سلطهگران خارجی ایستادیم و آنها را عقب راندیم . دیکتاتورها و شاهها و خداها را شکست دادیم . هرچند هنوز در جایجای این دنیا سلطهی خارجی به وضوح یافت میشود اما همان سلطهگری ها نیز انگار به سمت داخلی شدن میل دارند و حتی تا حدودی داخلی شدهاند . اما داخلی شدن یعنی چه ؟ یعنی نیروهایی نامرئی از درون انسان بر رفتار و اعمال انسان سلطه دارند . وجدان ، تربیت ، عرف ، common sense ، علم ، فرهیختگی . هر چه میخواهی اسمش را بگذار . انگار نیرویی نامرئی از درون بر رفتار و کردار و جان و مال ما سلطه دارد و دست و پای ما را بسته . انگار در درون خود دائم باید یه یک دیکتاتور بی رحم جواب پس بدهیم . در عین حال که توهم آزادی داریم به شدت بردهی نیروهای خیالیِ درون سرمان هستیم . این سلطهگری مدرن را سلطهگران مدرن به خوبی بلد هستند . آنها با استفاده از ابزار ، مدیا ، آموزشپرورش ، ایجاد فرهنگ و بازی با افکار عمومی این دیکتاتور درونی ما را کدگذاری میکنند . در گذشته سلطهگر مشخص بود و انسانها در نهایت با یک شورش یا انقلاب به مصاف او میرفتند . اما در عصر ما قضیه فرق میکند ! انسان چگونه میتواند به جنگ با خود برخیزد ؟؟
***
اصلا انسانها چنان با سلطه خو گرفتهاند که همه کم و بیش دچار ” شخصیت اقتدارطلب” شده اند . شخصیتی که همهچیز را بر مبنای قدرت میبیند و میل درونی به تسلیم در برابر قدرت برتر دارد و همزمان علاقهی شدیدی به سلطه بر زیردستان و کسانی که از قدرت کمتری برخودارند دارد . همهی حرفها را بر اساس قدرت گوینده تفسیر و درک میکنند . ویکیپدیا میگوید : ” شخصیت اقتدارطلب شخصیتی است خاص که در برابر هر عمل یا سخن، ضابطه و منطق درستی یا نادرستی را بر مبنای روابط قدرت قرار میدهد. بدینسان چنین فردی زمانی که در برابر کلام یا پندی قرار میگیرد تنها با توجه به میزان قدرت گوینده، کلام را ارج مینهد یا طرد میکند. چنین فردی در موقعیتهای سازمانی در برابر قدرت مافوق تسلیم محض است و از زیردستان نیز چنین تسلیمی را طلب میکند. این نوع شخصیت معمولا به جای توجه به محتوا به قالب مینگرد و ملاک ارزیابی در نظر چنین شخصیتهایی به جای “محتوای سخن”، “کیستی گوینده” و به جای “سخن بهتر”، “سخن قویتر” است . ”
برای فرد اقتدارطلب گویی دو جنسیت وجود دارد . یک جنس دارای قدرت و یک جنس فاقد قدرت . افراد قدرتمند او را تحریک میکنند و به هیجان میآورند و یک میل مازوخیستی در فرد ایجاد میکنند که انگار فرد میل به نزدیکی ، فرمانبری و تسلیم شدن در برابر آنها دارد . در نقطهی مقابل ،واکنش این افراد در مقابل افراد ضعیفتر کاملا سادیستیک ، سرشار از تحقیر و آزار و سلطهجویی میباشد . این افراد همه جا هستند . شاید بتوان گفت در اکثر انسانها این نگرش نهادینه شده . افراد برای دستیابی به قدرت و اهمیت بیشتر دست به هر کاری میزنند و افراد جامعه کاملا تن به این رقابت مرگبار میدهند . جالب است که همزمان با انقلاب بر ضد سلطهجویان خارجی ، انسان ها اینقدر اقتدارطلب و از خود بیخود شده اند . این چرخههای سلطه و تسلیم به صورت میکروسکوپیک و ماکروسکوپیک در سطح جامعه در جریانند . در فرهیخته ترین جوامع کنونی هم شاید انسان ها موفق به طرد سلطهجویان خارجی شده باشند ، اما سلطهگر داخلی ، نظام مجازی طراحی شده به دست خود انسان ، قدرتمند تر از همیشه در ذهن افراد به حیات خویش ادامه میدهد . در واقع مثل نسبت فرکانس و طول موج هر چه سلطهگر خارجی کمرنگتر، سلطهگر درونی قدرتمندتر شده .
***
دانستن این مسائل شاید باری از دوش ما بر ندارد ولی حداقل میتوانیم در زندگی روزمرهمان ، به رفتارمان دقت بیشتری بورزیم و رد پای این ویژگی شخصیتی مخرب را در تعاملاتمان ، احساساتمان و محیطمان پیدا کنیم . شاید به مسخره بودن و بی معنی بودن همهچیز پی ببریم ، تن به سلطه ندهیم ، سلطهطلب نباشیم و یک روح رها و شاد باشیم .
تکهای از یک نامهی عاشقانه
آسمون ابریِ شیراز ، هوای سرد زمستونی . ماشینت رو درست روبروی در خونهی من پارک کرده بودی. هوا به حدی سرد بود که انگار قصد کشتن داشت . یک هوای آدم کش . از ماشینت پیاده شدم با علم به اینکه این آخرین باریه که میبینمت . پیاده شدی ، محکم بغلم کردی ، خیس بودن چشماتو از روی لباسم حس کردم . از هم جدا شدیم ، سوار ماشینت شدی و من رفتم تو خونه . همیشه عادت داشتی تند و سریع و بی احتیاط رانندگی کنی . مخصوصا وقتی ناراحت و عصبی میشدی . تصویری رو دیدم که تو بزرگراه در حالی که با عصبانیت تمام گاز ماشین رو تا ته فشار داده بودی به لبهی جدول خیابون برخورد کردی ، چرخیدی و یه نیسان گاوی زشت و گنده محکم کوبید بهت . خونت کل کف خیابون رو پر کرده بود و در حالی که آخرین نفسات رو میکشیدی اسم منو صدا میزدی . شب به نیمه میرسید و سرمای هوا باعث میشد خونت کف خیابون یخ بزنه . هیجان و عشقی که این تصویر در من ایجاد میکرد در کل طول رابطهی ما بی سابقه بود . درست همونجا بود که بیشتر از همیشه عاشقت شدم . با تصویر مردنت . یک چیزی در مورد تصویر مردنت عمیقترین احساسات من نسبت به تو رو بیرون کشیده بود . این به این معنی نبود که من واقعا دوست داشتم تو بمیری . فقط فکر اینکه دیگر هیچوقتِ هیچوقت تو را نخواهم دید . دیدن تصویر تو کف آسفالت ، در حال جان دادن و زمزمه کردن اسم من عشق من را وحشی ، شفاف و افسارگسیخته کرده بود . مطمئن بودم که تا نهایتا ده دقیقه دیگر به من زنگ میزنی . میدانستم که تو نخواهی مرد و همینطور میدانستم که این احتمال بسیار کمِ مردنت اینقدر عجیب عشق منو شعلهور کرده بود. جوری که حضورت هیچوقت نتونسته بود . حضور تو ، زمانی که هم آغوش من بودی منبع شادی ، ، عصبانیت ، بی قراری ، ترس و بیزاری بود ولی اونجوری کف خیابون ، در حالی که داشتی جون میدادی منبع درد و در نتیجه عشق بودی . عشقی ناب و فانتزی وار . پارادوکس عشق با تمام قدرت منو بلعیده بود . هیولاهای وجودم بر سر و صورتم زبون میکشیدند . نفس عمیقی کشیدم رفتم داخل خونه . چشم سومم بازی خطرناکی با من کرده بود .
ریز
مردی زنگ در خانهای را میزند . در گشوده میشود و مرد به درون خانهی خاک گرفته و تاریک قدم برمیدارد . پالتوی خاکستری بلندی به تن دارد . کلاهش مثل کارگاههای انگلیسی با شکوه و قدرتمند است .
انگار دلش لک زده برای لمس یک روح . او آمده برای یک رقص .
موسیقی در حال پخش است . دو رقصنده تحت تاثیر ریتم خارج از هر اصل و قاعدهای مشغول رقصند . ریتم و رقص جنونی لحظهای ایجاد میکنند .دقیقا زمانی که با همرقص خود تحت تاثیر ریتمی مشترک از خود بیخود میشوی ، تمامی سدها شکسته میشود و تو در یک لحظه روح فرد مقابلت را لمس میکنی. ریتم و رقص تاثیر کاتالیزوری دارند .این یک لحظهی ناب است. در هم شکننده و لذتبخش . از تمامی عناصر نمادین و نقابها عبور میکنی . ریتم همهچیز را در اختیار دارد . کاملا sync و همگام . یه کیف مشترک . یک تماس عجیب و عمیق .
مرد به خودش میآید . فضای تاریک و نمناک خانه مثل آب یخ بر بدنش میریزد . در آن خانه کسی نبود .
کفش پلاستیکی
وقتی میگویم که تو را میخواهم، تشنهام و آبی را میجویم گوارا ، که بر تک تک ملکولهایم بنشیند و بخاری آرامشزا تولید کند . تماسی بدون فانتزی ، درست مانند یک فتیشیست که کفشی پلاستیکی را لیس میزند و کیف میکند . خودِ خودت ،بی واسطه ، در اختیار من . مفعول لذت من ، صدای نهان درون ،تو را پنهان میکند . اما چرا اینگونه است که میگویند ؟ نمیدانم .