در تنهاییِ من و تو ارتباطی نامرئی نهفته است . درست مثل دستگاه فرستنده سیگنال . مهم نیست چقدر فاصله داریم . ارتباطی غرق در سکوت . سکوی نه و سه چارم برای من سنگی بود . امان از آن لحظههایی که هالهی من تو را احاطه کرده و در یک بازی دو نفره با فرکانس موسیقی از خود بی خود میشویم و اما دیواری سنگی بین ما حائل است. انرژی از پایینترین نقطهی ستون مهره میجوشد و به سمت سر میآید و وقتی به مغز میرسد منفجر میشود . امواجی که در بدنم میافتند ( مخصوصا سمت راست ) از همیشه قوی تر شده . احساس میکنم ویژگیهای پیامبرگونه یا شاید حتی خداگونه پیدا کرده ام . عجیبترین لحظهی دیشب وقتی بود که چهرهی اخموی رزیدنت یورولوژی بر پردهی مغزم افتاد درست وسط مراسم رقص . در اوج پایکوبی و خرابی و شادی و جشن . و من یک لحظه به هم ریختم و به سمت حیاط دوییدم . رنج شهرنشینی و ملال تنهایی ،تخلیه شده در یک فوران جنسی لحظهای، برایم پوچ و عذاب آور بود .ماهیتش بر من روشن است. تهوع آور و تهوع آور . این غیبت است که فانتزی میسازد و عشق را به نهایت میرساند مثل وقتی که پسرک کل ساعتهای شهر را به وقت شهر عشقش تنظیم کرد ! مسخره است که شاگرد سبزی فروش سر کوچه هنگام مراجعه به بانک با خود کیف چرمیِ رسمی میبرد در حالی که لباسهایش کثیف و خاکی است . یا که در حالی که صورت کارمند بانک کش میآمد و ذوب میشد من باید فرم ضمانت نامه پر میکردم . زندگی ام افسار گسیخته شده . پارادوکس . پارادوکس . پارادوکس . عادت کردهام که هی با همه بحث کنم و بلافاصله بعد از پایان بحث خود را ملامت و سرزنش کنم و نسبت به حس فرد مقابل به شدت پارانویید شوم . به راستی که هیچ بدتر از پارانویای بعد از شلوغی نیست . سفر معنوی و عجیب و غریب من درست در اوج شک و بی ایمانی جدی تر شده . شاید این کهن الگوهای من هستند که فعال و وحشی شدهاند . سیمپتومهای من . دردهای من . شهودهای من و انرژی که لرزه میاندازد بر بدنم . مادری با خاکستر شوهر مرحومش خودارضاییی میکرد . انتظار برای تناسخ مردهات (اگر امیدوار باشی) جنون میآورد . آیا تو به تناسخ باور داری ؟
ماه: آوریل 2019
ههه
دو پا
زندگی پر است از اشیایی که انگار بدون آنها لحظه را نمیتوان سپری کرد و نشاط لحظهای ما به وجود آنها گره خورده . درست مثل وقتی که یک منظرهی زیبا میبینی و میگویی : کاش سیگار داشتم . یا وقتی که اینترنت نداری انگار تمام دنیا را از دست دادهای . به دور خود که نگاه میکنم تک تک لحظاتم تحت الشعاع پارازیتهای ذهنی خودم هستند و من دارم به دست خود ،در تک تک لحظاتم سدی میسازم که لذت و تجربه را خشک میکند . به شدت به داراییها و عادتهایم وابسته و معتاد شدهام. انگار همیشه یک “کاش” به همراهم است و این خود باعث میشود تجربهی شخصیام از لحظه خدشه دار شود . یک فکر مزاحم . درست مثل وقتی که داری فیلم میبینی (و حتی اگر فیلم خوبی باشد) چون فیلمهای قبلی کارگردان را بیشتر دوست داشتهای ، فیلم جدید برایت لذتی ندارد .( مدام با مقایسه، تجربهی لحظهایت را از دست میدهی)
جستوجوی میل در من بیداد میکند . نمیتوانم یک ساعت تمام بنشینم و هیچ کاری نکنم و هیچ چیزی نخواهم . این را وقتی فهمیدم که برای اولین بار روزهی دوپامین گرفتم .(روزهی دوپامین یعنی یک روز تمام فقط حق آب نوشیدن ، نرمش کردن ، مدیتیشن کردن و دستشویی رفتن داشته باشی . یعنی هیچ چیز لذت بخشی وجود ندارد . تو مجبوری ، مجبوری ، مجبوری که با حقیقت تلخ و آزاردهندهی تمامی اعتیادهایت روبرو شوی.) فقط بیست دقیقه طول کشید تا جنگی در درونم آغاز شود . طغیان میل جنسی ، گرسنگی بیامان ، فشار خواب و حوصله سر رفتگی شدید به طرز وحشیانهای به من حملهور شدند . انگار ذهنم حاضر بود هر حقهای را به کار ببندد تا مرا از این روزه منصرف کند . شاید تمام این میلها برای رهایی از فشارِ بیمعناییست ؟ شاید صرفا مرزها و فانکشنهای ذهنیام را با تحریکِ بی امان دست کاری کردهام و مسیرهای نورونی لذت در من برای همیشه تغییر کردهاند . رد پای تکنولوژی و اینترنت را میبینی ؟ اعتیاد به تحریکات ریز و زیاد . مثل وقتی فید اینستاگرم را چک میکنی . تحریکات ریز و مداوم . مثل پکهای سیگار . افرادی هستند که برای ما نیازها و اعتیادهای جدید ایجاد میکنند و از آن پول و سرمایه تولید میکنند و بشر در اقدامی مخرب ( یک خودسوزی فجیع ) مدام دارد ابزارها و ابژههای اعتیادزای جدید خلق میکند . خیلی از نیازهای ما واقعا نیاز نیستند بلکه یک توهم و فانتزی هستند که سیستم در ذهن ما کارگذاری کرده و ما ( به عنوان یک مصرفکنندهی ابله) مصرف میکنیم و بشریت دیوانهوار تولید میکند و منابع را میبلعد و میبلعد و درماندگی روز به روز بیشتر میشود .
صد و ده
خندهدار است که در حین خوردن کبابترکی در لژ خانوادگی ۱۱۰ من باب پوچی مطلق زندگی بحث میکنیم . بحث شد که شاید مشکل از من باشد ، چیزی که میخواهم را گم کردهام یا اینکه صرفا چارچوب حالم را بد میکند . اول باید بدانی که چه میخواهی تا برای رسیدن به آن تلاش کنی . اوج گرفتم و به بالاترین نقطه که رسیدم پودر شدم و شکستم و فهمیدم که حقیقتا گه خاصی نیستم و اینکه بقیه هم گه خاصی نیستند و من اساسا با هرکس که فکر میکند گه خاصی است مشکل دارم . پس از این عروج و نزول ، خط صاف و دلانگیزی هست که انگار محبوب من روی آن دراز کشیده و من به سمتش دستدرازی میکنم . در دور دستها تک درختی است که زیر آن آرامش مطلق را پنهان کردهاند و من در رویاهایم انگار در سایهاش دراز کشیدهام . درست نیم ساعت بعد درگیر این بودم که زمانی که در آینهی آسانسور به خود زل زدهام چه حسی دارم؟ آیا باید شل گرفت یا که جدی ،این را به درستی نمیدانم . تنها چیزی که میدانم این است که نمیدانم و این خود هم مشکل است و هم فراغتی مطلق از جنس رهایی .پروانهها را که پر میزدند با تفنگ بادی هدف گرفتیم و اتفاقا شلیکی موفق داشتیم. در چمران باران میآمد و ماشینی از کنارم عبور کرد که ای کاش تو بودی و پیاده میشدم و نیم تنه ام را در ماشینت فرو میکردم و میبوییدمت و به بوسهای بدرقه ات میکردم و یک کاسه آب و صلوات بر محمد و آل محمد .
پوستر
خود را در شهری بیابانی و نیمه خراب یافتم .حالم خوب نبود . استرس و اضطراب تمام وجودم را گرفته بود . انسانهای شهر همه لباس حج به تن کرده بودند یا شاید کفن . درست نمیتوانستم تشخیص بدهم . انگار به من بیتوجه بودند و مرا اصلا نمیدیدند . سراسیمه به درون اولین خانهای که دیدم رفتم . دیوارِ خانه تقریبا ریخته بود و هیچ لوازم خانگی یا مبلمانی در آن نبود . جایی شبیه پاتوق معتادان تزریقی . روی دیوار مقابل اما پوستر بسیار بزرگی چسبیده بود از چهرهای آشنا ، یک زن . دیدن آن تصویر در آنجا به شدت حال مرا خراب کرد . سریع و با عصبانیت پوستر را از گوشهی بالا سمت راست کشیدم و کندم و در کمال تعجب دیدم درست زیر آن یک پوستر دقیقا به همان شکل چسبیده است . شروع کردم به کندن و کندن و هرچه میکندم دوباره زیرش یک پوستر دقیقا با همان تصویر ، همان شخص پیدا میشد .
روبروی پوستر در حالی که دستهایم را تکیهگاه چانه کرده ،نشسته بودم . روی زمین دهها یا شاید صدها پوستر مچاله شده افتاده بود .
****
تماما فیکشنال
دائما صدای قدمهای مرا در حیاط خلوت مغزت میشنوی و انگار که چیزی در درونت میچرخد و میچرخد و تو به دنبال یک پاسخی . به سمت من که میآیی به دیواری هولوگرافیک برخورد میکنی و صدایی از دور به تو میگوید : هیس ! انواع و اقسام راهها برای عبور از یک پوچیِ عمیقِ ناشی از یک خلا را رفتهای و انگار هیچ . آب بر آتش اثر بنزین دارد و این از عجایب هستی است ! روبروی من ایستادهای . در دست راستت شاخهای گل رز قرمز به سمت من گرفتهای . فضا تاریک میشود . تصاویر در هم پیچ و قوس میخورند و میرسیم به یک قربانگاه که انگار تو را از پا آویزان کرده اند و قصابی بی رحم در حالی که کاردش را به سوهان میکشد آمادهی ذبح است .مشکل تو این است که در یک دوئل فرضی به شبح من باختهای . چیزی که نیاز داری شاید یک تلنگر است یا فراتر از آن . پاسخ را میدانی . بارها و بارها سناریو سازی کرده و اطلاعاتت نسبت به همه چیز را کاویدهای . تو از نشخارکنندگان کلاسیک هستی . پس از دوئل در حالی که دود از نوک تفنگ شبح من خارج میشد گفتی : خلاصم کن ! و من رفتم و رفتم و روی دیوار کناریات با اسپری نوشته بودند : تماما فانتزی .
لمیدگی
چرخهی بی پایان بین رنج و دلزدگی را تمام و کمال زندگی میکنم . میل من ، تلاش برای رسیدن به ابژهی میل ، به دست آوردن ابژهی میل ،دلزدگی و دلسردی و تکرار چرخه . داستان عجیبیست . دائما وقایع شب گذشته را در سرم مرور میکنم . اشتباهات کوچکی که شاید به معنای به فنا رفتن اعتبار و نام و آبروی من باشد .شاید حتی پدر و مادر و عزیزترانم برای کشتن و آزردن من دست به کار شوند . انزجار و تنفر و پوچی از همه کس و همه چیز یا کمبود اعتماد به نفس ، عقده و ضعف ؟ انگار که بر لبهی پرتگاه جنون ،در حالی که دستهایم را به موازات شانه به عرض دراز کردم ،قدم میزنم و لرزش پایم روز به روز بیشتر میشود و در عین حال میل به سقوط یا اتمام بیشتر از قبل مرا هانت میکند . شاید باید ابژهی میل را کاملا فانتزی وار چیزی بینهایت قرار دهم تا که فقط رنج بکشم و از عذاب دلسردی در امان باشم . به تنهاییِ خود میخزم اما باز انگار چیزی از درون مرا میجود و وادار به خروج از انزوا میکند و این چرخه هم دیگر خستهکننده شده . جلویم تابلویی نصب شده که میگوید : تو نمیتوانی تا ابد با یک دروغ زندگی کنی ! خیلی خوب مرا میشناسی ، مثل یه کتابِ آشنا مرا میخوانی و اما هنوز مرا پیدا نکردهای . مثل یک تریپ اسید تصاویر مغزی ام به هم ریخته و پرآشوب، میآیند و من گمگشته تر از همیشه در حالی که روی یک صندلی لم دادهام نوشیدنی میوهای ام را مک میزنم . من استاد پرواز به دوردستترین نقاط درست در لحظهی اوج داستانم . هر چیزی که جالب است را تکرار نباید . چرا که تکرار جالب بودن را تکهپاره میکند و به تدریج به مرداب دلزدگی میاندازد . در زمانی که خورشید روشنتر و داغتر از همیشه زمین را میسوزاند این چنین گیر کردن در لجنزار و کثافت از برای چیست ؟ اگر میگویی همهچیز پوچ و بی ارزش است چرا افسرده میشوی ؟ صرفا زندگی را به گه بکش و وحشی باش و هرچه میخواهی کن . خشونت به خرج بده ، بزن و بکش و تجاوز کن ! نهایتش مرگ است دیگر . اما باز هم نظم نمادین با شلاقی بی رحم بالای سرم حاضر میشود و بردگی مرا یادآوری میکند و من دوباره به درون انزوای خود میخزم و احساس تنهایی ، helplessness و ترس وجود مرا فرا میگیرد و دوباره همان چرخهی لعنتی که گفتم واقعا دیگر خسته کننده شده ! نمیدانم دوستت دارم یا صرفا میخواهم سرت را روی سینه ام بگذارم و موهایت را نوازش کنم و گونه و لبهایت را ببوسم ؟ تعریف ماوراطبیعه از عشق تمام احساساتم را تحت تاثیر قرار میدهد . این که عشق حقیقی یعنی رهایی از تمام چارچوبها و فانکشنهای ذهنی . عشقی بدون سکچوالیته ، لیبیدو ، حسادت ، مالکیت ، غرور و انتظار . انگار که زندانیام و با تمام آدمها از پشت شیشه و با آن تلفنهای تخمی صحبت میکنم . دست که دراز میکنم به سمتشان به شیشه میخورد . شیشهی کثیفی که کلی جای دست روی آن است . آیا عبور از این شیشه ممکن است ؟
Acedia
خستهام از این بی معناییِ وقایع که دست در دست هم میآیند و نتیجهی کشتهشدن تجربه و مفهومند .وقتی که در محور زمان معنا را گم میکنم کلافه میشوم . در دریای اطلاعاتِ عصر مدرن که همهچیز کدگذاری و تعریف شده دست و پا میزنم . انگار که مفهوم و معنا آشکار شده و ما کاملا مفعولانه سکان معنا را به عنصری خارجی بخشیده و لحظاتمان را از معنای شخصی تهی کردهایم . انگار مجسمهای که نسبت به محیط و وقایع بی تفاوت است . وقایع ، اشیاء و افراد برای من بی معنی شدهاند . حوصلهام را سر میبرند . انگار چیز با ارزشی را گم کرده و پیدا نمیکنم . کجای مسیر را اشتباه آمدهام ؟ لحظاتی هستند که این درماندگی مرا رها میکند . ویژگی مشترک این لحظات چیست؟ آیا همان پدیدهها هم ملالآور نمیشوند ؟ برای همین نیست مدام به دنبال تجربههای جدیدیم ؟ همهی فانتزیها و اعتیادها و روتینها نیز ملالآور میشوند . حتی خدا برای باورمندترین روحانیون . در ریشهیابی این حس حوصلهسر رفتگیِ مزمن ناتوانم . به راستی من چه میخواهم ؟ دیگر حتی مثل قبل به تفریحها چنگ نمیزنم ، سراغ عشق را نمیگیرم ، عضو گروه و قبیلهای نیستم یا معبودی را ستایش نمیکنم . این منم یک حوصله سر رفتهی خسته که بی تفاوتی مانند گردی خاکستری بر تک تک لحظاتش نشسته . دراز کشیدهام بر روی تختی فلزی در یک سلول انفرادی .حتی مردن هم دیگر جذابیتی ندارد و حوصله سر بر است . با این فلج مغزی چه باید کرد ؟
دامبولی
پیامهایی سرشار از خواستن که در وجود من رزونانس ایجاد میکنند . سالی سرشار از دلتنگی بود. سرشار از گمگشتگی و در عین حال روشنایی . هیچوقت اینقدر شفاف ماهیت زندگی را ندیده بودم . هیچوقت اینقدر بیرحم خود را جراحی نکرده بودم . سالی عجیب بود. پشیمانی ندارم . ندای درونم را دنبال کردم . هرچند ایام اینترنی بسیار سخت و جانفرسا گذشت اما صبر کردن را به من آموخت . تحملم نسبت به شرایط سخت از همیشه بیشتر است . هرچند تابهحال هیچوقت اینقدر هیستریک نبودم . مردی به یک مهمانی وارد میشود . کاملا خوشرو و خوشمشرب است . با همه خوش و بش میکند. جوک میگوید و همه را سرگم میکند . گرم و صمیمی است . انگار خیلی دارد خوش میگذراند . شب به پایان میرسد . از همه بابت شبی که گذشت تشکر میکند و با یک لبخندِ گشاد مجلس را ترک میکند. درست در لحظهی خروج لبخند از صورتش محو میشود و یک چهرهی کاملا بیتفاوت ، سرد و ترسناک بر صورتش نقش میبندد . پارانویا دوست همیشگی اوست . همیشه هست . شاید باید ترک عادت کند؟ شاید این از نبودِ عشق است ؛ یا دلتنگی برای عشق یا اصلا میل به مرگ و تباهی ؟ آیا خوشروییهای آن مرد در آن مهمانی برای جلب رضایت دیگران نبود ؟ آیا او یه انسان ناچیز و بی ارزش بود که کاملا عاجزانه نظر مثبت دیگران را طلب میکرد ؟ آیا آن چهرهی بیتفاوت و سرد واکنشی بود برای تمام از خود بیگانگیای که در طی مهمانی رخ داد ؟اصلا بگذریم . دلم لک زده برای یک نگاه ، یک بغلِ فشارندهی در راهروی ورودیِ خانه . یه مشت رَدی دور هم جمع شدند ، یک حلقه تشکیل دادند . شبحی در اطراف من میچرخد . این یکی کاملا شخصی و دلی است . سیالیت بالایی دارد و در حال جاری شدن است . نگاهت میآید و برق می.زند دائم . تصویر ذهنیام از تو با لُچِ آویزان است . شب سال نو . حس عجیب و غریبی دارم . نیمکرهی چپ مغزم ورم کرده . عدم تقارن در بدنم نهادینه شده . زخمهایم ، دردهای کهنهی فیزیکی همچنان با من هستند . به راستی پس از پایان دَرست چه غلطی خواهی کرد ؟ سریع جواب بده آقای دکتر وگرنه تو را با شلاق خواهیم زد ! جامعه طلبکار است ؟ مغز من فاحشهی شما شد و انرژیام را مکیدید . خلاقیتم را سوزاندید تا که از من یک چرخدنده تولید کنید . من یک سرویس ده هستم . پول مرا بدهید ! راستی آیا تو میتوانی یک دوست را با زبانت لیس بزنی و جوری وانمود کنی که همچنان فقط دوستید و یا اینکه تخم نداری قبول کنی که ماجرای واقعی چیست ؟ فقط از دستش فرار کن و پشت سرت را هم نگاه نکن ! فراری شکوهمند و قهرمانانه . کامجوییهای یک شبه و عذاب و پوچی و به فااک رفتنهای بعدش که هی میگویی لعنت به من پس عشق گمشدهام کی میآید ؟ ناگهان میگویی هیهات هیچوقت ! به راستی که انتهای میل ما نامتناهی است و هی دورتر می شود . ولی دلم لک زده برای گزش کوچکی روی گردنت . روی صحبتم مستقیما با شماست خوانندهی محترم . خود خودت . نه اصلا بگذار از جاده خاکی برویم . دیوانهترینم و پارانویید ترین . و در عین حال روشن و مشتعل از فهم و در عین حال فقط میتوان گفت که نمی دانم ! آقای محترم اگر امامزاده عبدالله را از روستای دهبیزک بگیرید برای اهالی ده چه میماند ؟ آنتروپی جذاب است . آنتروپی خیلی جذاب است و پودری که وارد دماغ میشود شفاف میکند و تو ناگهان تبدیل میشوی به مرکز جهان . اگر من خورشید باشم تو اورانوس یا نپتونی . جزو آن سردترینها و در عین حال جاذبه از دور ما را دور هم میچرخاند . و خب جاذبه هیچوقت از بین نمیرود . جاذبه یک نیروی بینهایت است . زندگی را مثل یک ویدئوگیم میبینم . و البته ۹۷ سالی بسیار عجیب بود و سرشار از اتفاقات فراطبیعی و جادویی . یک جادوگر را دیدم . به مدت دو روز . پیاپی . وقتی که در ساعت ۱۰ صبح روی کاناپهی مورد علاقهام از گیجی الکلِ شب قبل بیهوش شده بود ، زیبا بود . شاید چون حادثهای اخیر است الان به ذهنم آمد و هرچهباشد قرارمان بر سیالیت بود . آشکارا عاشق نشدم ولی عشق ورزیدن را تمرین کردم . عشق ورزیدنی خارج از فحوای ذهن و چارچوبهایش . اصلا مگر میشود آن را توصیف کرد ؟ انرژی را بگیر . در کمتر از ده دقیقه میشکند همه چیز و تو میدانی که میخواهی ساعت ها با طرفت مکالمه کنی و گلویش را بجوی یا لبهایش را لیس بزنی یا لذت را در او دیوانه کنی . اینها همه ناخودآگاه است . نمیتوانم روابط نمادین را تحمل کنم . خیلی زود به تیر و تار حریف میزنم و در حالی که در محدودهی قرمز تشک غرق در لذتم همهچیز را نابود میکنم و فراری همهجانبه به کهکشانی با فاصلهی ۲ و نیم سال نوری انجام میدهم و ازین بابت انگار خرسندم . میگویند الله صمد . صدای آب از پشت دیوار میآید و تصویر دو معشوقهی همجنس در ذهنم شکل میگیرد . آنها را میشناسم و اما دلیل دیدن آن تصویر را نمیفهمم . به او گفتم : ببین صورتم را تیغ زده ام . آیا لِزبوی درونت را تحریک نمیکنم ؟ بازیِ جالبی داشت . میگفت بیا چشمهای همدیگر را توصیف کنیم . شاید حق با تو بود . زپرتی ترین مسائل در مستی میآمدند و باعث خنده میشدند و درست در لحظهای که دورم خلوت میشد شیطان سیاه مرا گاز میزد. خنده دار است که به دوستت میگویی : آری خوب پیش میرود ، برایم قلبهایی قرمز میفرستد ، نه سبز یا زرد یا آبی یا بنفش . چشمهام دیگر دارد میخشکد . این آخرینِ ۹۷ است . آخرینِ ۹۷ . سالی پر از دستانی که به سمت شبحی سرگردان میرفت و از درونش عبور میکرد .