سَمِ بلوط

در بحران بی حرفی دست و پا می‌زنم و این مرا یاد شبی می‌اندازد که در حالی که در واتس‌اپ مشغول چت کردن بودیم ،خوابم برد و وقتی بیدار شدم دیدم نوشته ای : ” من از مردن نمی‌ترسم .” در جنگی که بر سر هیچی دارد اتفاق میفتد بهتر است سمت کسی را بگیری که احتمالا برنده است . از درخت بالا رفتم و دیدم همه‌ی میوه‌ها را کرم خورده و درست لحظه‌ای که آن طرف اپن آشپزخانه روی صندلی‌های کوتاه میز ناهار خوری نشسته بودی (و من این‌ور اپن بر روی یکی از آن صندلی‌های بلند قدیمی نشسته بودم) دوست داشتم دستم را در موهایت غرق کنم . ههه تمام این‌ها گذراست و بر بطن چپ قلب من یک علامت سوال بزرگ حک شده . پسر و دختری به سمت رودخانه می‌رفتند به قصد یک خودکشی دو نفره . یک خودکشی عاشقانه . دو اسلحه خریده بودند و برنامه این بود که همزمان با هم ماشه را بکشند و تمام . اما وقت شلیک که رسید صدای یک تیر بیشتر نیامد . نزدیک‌تر که رفتم پسر را در حال عشق بازی با جسد بی جان و خونین دختر یافتم و این پایان یک شب بود نه چیز بیشتری . در واقع من یک موجود تک‌سلولی در دهان یک مار پیرم که در یک لجنزار زندگی می‌کند . جایی که میگویند قبلا یه باغ بزرگ بوده است. هیچ وقت فکر نمی‌کردم چرخ زمانه این‌گونه بچرخد. به این فکر میکنم که شاید تو همان پرنده‌ی زردی بودی که منتظرش بودم . این یعنی دیگر افلیج نیستم ، من یک مجسمه بودم .ولی الان مست لا یعقل روی نیمکت پیانو نشسته‌ام و وقتی کلاویه ها را فشار میدهم همه‌چیز رو به عقب حرکت می‌کند . صدای تنهایی مرا خوش‌حال میکند . رنگ‌ موهایش زیبا و دوست داشتنی اما من یک ساندویچ سردم و انگار نه انگار . حوصله‌ی هیچکس را ندارم . دلم یک کلبه می‌خواهد به دور از همه چیز . جایی که زمان متوقف شود و من در رهاترین حالت ممکن قرار بگیرم . اما آیا تنهایی به سراغ من نمی‌آید ؟ از تمام این مسخره بازی‌ها حوصله‌ام سر رفته . به دنبال یک جرقه برای خلق خورشید . اما آسمان در مقیاس grayscale هشت بیتی روی عدد صفر تنظیم شده بود .

صدای بی صدا

یک صبح افتضاح بود . سگ سیاه افسردگی بام بیدار شده بود و هی به صورتم چنگ مینداخت . بی انگیزه و بی حوصله به پروپوزال پایان نامه فکر می‌کردم . به ترک‌های نصف و نیمه‌‌ی کامل نشده . در حالی که زیر هود سیگار اول صبحم رو می‌کشیدم متوجه شدم که باید برم بانک و ضمانتنامه‌ی سفر رو آزاد کنم . مرگبار بودم . کاملا سوییسایدال . خستگی فیزیکی عجیبی حس می‌کردم انگار نه انگار ۱۰ ساعت خوابیده بودم . پیرو بحثی که روز قبل با خانواده داشتم و به انواع و اقسام بی مسئولیتی و تنبلی و غیره محکوم شده بودم راه گریزی نداشتم و باید می‌رفتم . درست دیشب آهنگ جدید بهرام برام ای‌میل شده بود . به شدت روش قفل بودم . هندزفری رو برداشتم و با تاکسی تا ایستگاه مترو رفتم و با مترو رفتم سمت ستاد . متروی شیراز ساخته شده برای وقتی پاره‌ای و میخوای در حرکت آهنگ گوش بدی . آهنگ بهرام رو تکرار بود . غرق در فکر اصلا نفهمیدم مسیر کی طی شد . پوچی و سیاهی و بی معنایی تمام و کمال روحم رو میجوید . واتس اپ رو باز کردم و به ۳ تا از دوستام که حدس می‌زدم با بهرام حال کنن پی ام دادم و پرسیدم : گوشت رو شنیدی ؟؟؟ ولی به جز یه مکالمه‌ی سرد و بی روح و ۲ مسیج سین نشده چیزی گیرم نیومد . آتیشم تند تر شد ولی به خودم یادآوری کردم که همه‌ی اینا کسششره و تنهایی یه حقیقت اجتناب ناپذیره و تمامی حس های من مثل یک گروه ارکستر روی سن هستند و من فقط در جایگاه تماشاچی هستم . ولی تمامی دلیل ها و منطق ها رفتند و حس موند . و حس سخت و سنگین و عذاب آور بود ولی چیزی نبود که نتونم تحمل کنم . سوز تنهایی بود. نه در محتوای یک رابطه‌ی عاشقانه بلکه تنهایی به مثابه‌ی یک واقعیت کلی ، چه در زندگی ، چه در زمینه‌ی عاطفی ، چه در زمینه‌ی فکری . به یکی از آشنایان فکر کردم و محتوای بی معنی و بی ارزش فکرش را در سرم قضاوت کردم و خودم را برتر دیدم اما در لحظه به یاد این افتادم که استوری‌های او حداقل ۲۰ ۳۰ تا ریپلای میگیرند و من نهایتا یکی که آن هم فقط روی ایموجی لایک کلیک می‌کند . یک بیشعور گاو نفهم در درونم هست که به این خزعبلات بها می‌دهد ‌. کار اداری ۳ ساعتی طول کشید که باز هم از شدت لاست بودن اصلا نفهمیدم کی گذشت . به تمامی کارها و پروژه های نیمه تمامم فکر میکردم و میشکستم و خورد میشدم و احساس ناچیز بودن و بی ارزشی عجیبی میکردم و در عین حال رها . رها و آماده . آماده برای یک گریز همه جانبه یا اصلا هی مدام میگفتم خب که چه ؟ اصلا همه‌ی این‌ها چه اهمیتی دارد ؟ و در عین حال خودم را یک مرده‌ی ردی می‌دیدیم که نیاز به کمک دارد . دوباره سوار مترو شدم و یکی از همکلاسی‌هایم را دیدم که فکر کنم به عمد مرا ندید و من ازین بابت خوش‌حال و خرسند شدم و بدون اینکه بفهمد به واگن بغلی رفتم و در دلم به خاطر ازدواج زودهنگامش وی را تحقیر و مسخره کردم. در راه به هرمس تکست دادم و پلن شد که بعد از ناهار جوین شیم . ناهاری سرد و بی روح در جمع متشنج خانواده خوردم ‌ . بحث این شد که آیا یک ازدواج سوری برای رهایی از سربازی می‌ارزد یا نه ؟ تو مغزشان نمیرفت که من درامد کم و رهایی را به درامد بالا و اسارت ترجیح می‌دهم . انگار پدر و مادر هیچوقت قبول نمی‌کنند که فرزندشان قدرت تصمیم گیری صحیح دارد . ناهار را که خوردم به سمت هرمس رفتم و درست ساعت ۴ و ۱۹ دقیقه سوارش کردم . به ساعت نگاه کردیم و دیدیم وقت مقدس رسیده و از سر کوچه‌ی آنها هات‌باکس را شروع کردیم و به سمت کمربندی رفتیم . آهنگ بهرام پلی می‌شد و پنج بار پشت سر هم گوش کردیم و لذت بردیم و واقعا داشتن دوست‌هایی که اینقدر سینک و هماهنگ باشند غنیمت است . از جنجال تیندر گفتیم و از نسل meme زده‌ی فعلی . اینکه ما کلا در میم خلاصه میشویم . سه چار باری کمربندی را دور زدیم و در نهایت پاستیل خوران رفتیم کوچه‌ی ۳۲ چمران . جایی که به یک جاده‌ی خاکی منتهی به کوه می‌رسید و ماشین را گذاشتیم و زدیم به کوه . ماه رمضان بود و فوبیای پلیس داشتیم . می‌گفت چرا ساکتی چرا نیستی کجایی حسین ؟ برایش توضیح دادم که مدتی هست که کلا نیستم و مغزم در هوا می‌چرخد . از خانوم دکتر گفتیم و خندیدیم . اینکه دییلدووی یک نفر باشی هم جالب و هم ترسناک است . بالا رفتن از کوه برای ریه‌های پر از خلط من سخت و سنگین بود .در ایستگاه اول ویفر خوردیم و سیگار کشیدیم . در ایستگاه دوم افراد مالنده را دیدیم و در ایستگاه سوم ، درست بالای ورودی تونل کوهسار، رو در روی ماشین‌هایی که وارد تونل می‌شدند شاشیدیم . به سمت ماشین برگشتیم. قرار بود آرمان را سر شاهد ببینیم و با هم به گالری ناشناخته‌ای در ستارخان برویم .هرمس میگفت یک کالکشن تریپی اومده که واقعا ارزش دیدن داره . دلت برای این مکالمه ها تنگ شده بود ریزه ؟ آدرس دقیق گالری را نداشتیم . سر شاهد رب ساعت منتظر آرمان ماندیم تا متوجه شویم آرمان پلن خودش را دارد و به ما جوین نمی‌دهد . گازش را گرفتیم تا ستارخان . پاستیلمان و ویفرمان ته کشیده بود . فقط یک پاکت بهمن کوچک مانده بود . آدرس گالری را نداشتیم . چالش گذاشتیم بدون اینکه آدرس بپرسیم گالری را پیدا کنیم . مثل یک بازی . ماشین را کنار برنتین پارک کردیم و زدیم به دل ستارخان. تا ته رفتیم بدون نتیجه . پرسیدیم گفتند کوچه‌ی ۲ .ما سر کوچه‌ی ۱۸ بودیم . کل مسیر را برگشتیم و حتی از سر عفیف آباد هم رد شدیم تا رسیدیم به کوچه ۲ که بن بست بود و خبری از گالری نبود . برای مقیاس بگویم که کالباس کل عباس سر کوچه‌ی هشت است .از دکه ۲ نخ مارلبروی قرمز گرفتیم و به دور از چشمان پلیس ته کوچه دود کردیم . سمندی سفید آمد و وارد یک بعد جدید شدیم و یک یونیورس موازی که دختری زیبا راننده اش بود و به دنبال جای پارک می‌گشت . وقتی کمکش کردیم پارک کند پیاده شد و از ما یک سیگار گرفت و رفت . لحظه‌ای کاملا عادی که اصلا عادی نبود . بحث کردیم که قضیه پتانسیل مثلث عشقی داشت و رقابتی سخت در می‌گرفت . کم کم ساعت ۸ شد و ما گرسنه به سمت عفیف آباد رفتیم .از کنار پامچال و نارون گذشتیم . وسوسه کننده بود ولی تازه خورده بودیم . رسیدیم به اژدر ، غول مرحله‌ی آخر . ۲ نوع ساندویچ داشت . ساندویچ عادی و حجمی . ما از بین حجمی ها ” ویژه‌ی چگوارا” رو انتخاب کردیم که شامل استیک گوشت ، هات داگ ، برگر ، ژامبون ، مرغ و قارچ و پنیر بود . با دو عدد نوشابه شد ۴۰ هزار تومن . رو دیوار فست فود عکس چگوارا چاپ شده بود و نوشته بود ” شاد بودن بزرگترین انتقامیست که می‌توان از زندگی گرفت ” . ساندویچ به شکل تهوع آوری بزرگ و بی هویت بود . یک گاز میزدی هات داگ می آمد یک گاز برگر و الی ماشاالله. نصفِ نصف ساندویچ را بیشتر نخوردم و سیر شدم . می‌دانی که من زود سیر می‌شوم . تو هم دلت برای این چیز‌های کوچک تنگ میشود مثل من ؟ احترام احترام احترام ‌. چیزی که بیشتر از همه چیز هویت ما بود .اینکه هنوز وقتی کامنت بدی راجع به تو می‌شنوم اخم می‌کنم هم داستانی دارد . ساندویچ را خوردیم و گوشی هایمان خاموش شد و این یعنی خداحافظ اسپاتیفای ، خداحافظ ساندکلاود . تو داشبرد ماشین یه سی دی قدیمی پیدا کردیم از آلبوم کنسرت زنده‌ی فرهاد و در عجب بودیم از روزی که با بهرام شروع شد و با فرهاد تموم . هرمس را ایستگاه مترو مطهری پیاده کردم . در ادامه‌ی شب لاگ لیدی را دیدم که از دست حماقت انسان ها دادش درامده بود و هی میگفت چرااا اینقدر آدم‌ها از محبت کردن و خوب بودن می‌ترسند ؟ اینکه پایه ای ترین و ابتدایی ترین فرم رفتار سالم در رابطه برای این مردم غیر قابل درک است به شدت داغمان کرده بود . پس از اینکه شورای ۳ نفره تشکیل شد تصمیم گرفتیم برای بحثی جدی به باغشاه ۵۰ برویم که با دیدن جمعی از دوستانمان ریده شد به برنامه و به جای بحث‌های هشت ریشتری آب هندونه و اسموتی کیوی خوردیم . سپس همان مسیر همیشگی کمربندی – حسینی الهاشمی را ۳ بار طی کردیم و خدافظی و نخود نخود هر که رود خانه‌ی خود . این ها را تعریف کردم که بگویم چطور با فرار از پوچی به لحظه پناه می‌برم و از خلق و خدایی در لحظه لذت می‌برم و شاشیدم به تمام اصول و مبناهای آدم‌ها و آلبوم اشتباه خوب را گوش کن و بعد گوشت .شاید این مدلی بیشتر بنویسم . بای .

Not having to cuddle afterward

در ذهنم تصویر چیدن یک گل را می‌بینم. آرام آرام گلبرگ‌ها را جدا می‌کنم و به خودم می‌گویم : آیا تو را لمس کنم ؟ نباید تو را لمس کنم ؟ آیا تو را لمس کنم ؟ نباید تو را لمس کنم ؟ مشخصا تو هیچ نقش آگاهانه‌ای در تصمیم من ایفا نمیکنی . تو اجازه میدهی لمست کنم . صبر می‌کنی تا من تصمیم بگیرم . صبر می‌کنی و صبر می‌کنی . اگر به تو پشت کنم ، همان‌جا لم می‌دهی و صبر می‌کنی . تا پایان دنیا صبر خواهی کرد . برایت اهمیتی ندارد .این به این معنی نیست که تو دیوانه وار مرا دوست داری ، صرفا صبر می‌کنی . می‌دانم که می‌کنی . هیچ تصمیم گیری سختی بر عهده‌ی تو نیست .اصلا هیچ انتخابی نیست . تو فقط آن‌جایی مثل کوه اورست ، منتظر . سینه‌ات با نفس‌هایت بالا و پایین می‌رود .نفس کشیدنت را می‌بینم . ولی تو از نظر قانونی مُرده‌ای.
But is that dead enough for me ? Should i give you a new life with an illicit touch of the finger ؟
همه خواهند گفت : این یک معجزه است ! ولی من هرگز یک پرنس چارمینگ نبوده ام . و تو به زیباترین شکل ممکن به خواب رفته ای . و در خواب می‌مانی و این بی لمسی از آن زخم‌هاییست که می‌سوزد و خوب بشو نیست .

پرنده‌ی زرد

اگه از مزه‌ی الکل متنفری چرا تا سرحد کور شدن میخوری ؟اگه فکر میکنی حقیقت دست نیافتنیه و اهمیتی هم نداره چرا این جمله رو مثل یه fact بیان می‌کنی ؟
چرا از فکر کردن به خدا می‌ترسی و همزمان ته قلبت رستگاری رو میخوای ؟بعضی ازین ستاره‌هایی که تو آسمون میبینی سال‌هاست مردن .انگار این ایده و فکرشونه که مونده .
تو یه جاده‌ی خاکی بین دوتا شهرِ گذشته و آینده حرکت می‌کنیم و ما هیچ‌جا نیستیم و این اسمش “حال” ه .
درست مثل وقتی تو صندلی شاگرد خوابت می‌بره و وقتی بیدار میشی انگار یه عمر گذشته ولی شاید همه‌اش ده دقیقه طول کشیده باشه .
جدیدا خیلی عجیب غریب می‌خوابم . شاید به خاطر تمام حشره‌کش‌هاییه که تو مغزم دارم .
بیکار و الاف بدون پلن خاصی روزا سپری میشن . خسته تر از چیزی‌ام که فراغ بال داشته باشم .هروقت تو خیابون به سمت تابلوی نئونی مورد علاقم در حرکتم ،تو افکارم گم می‌شم . جایی که دختر گارسن با اون چهره‌ی همیشه نگرانش هیچوقت هیچی نمیگه و فقط سکوت رو با موزیک میشکونه . بعد ملودی آهنگ رو با هم میخونیم تا که دوستم از سر کار برسه . وقتی که داشت کم‌کم میدان دیدم تار میشد گفت این کافه‌ها پر از چیزای کشنده‌است ، فکر می‌کردم تا الان فهمیده باشی !
راستی اون پرنده زرده رو یادته؟ چطور میتونی فراموشش
کنی ؟ اینو گفت و یه سنجاق نقره‌ای به یقه‌ام وصل کرد و گفت این بختتو باز می‌کنه .

فایو‌ گایز بیگ پرابلم

گفت بریم بیرون کارنیوال خیابونی رو ببینیم و مثل خرگوش دوراسل پیاده رو رو گز کنیم . تا رسیدیم به خیابون شروع کردیم به پاشوندن سکه‌های شکلاتی رو تموم کسخلایی که انگار از نمایش به وجد اومده بودن.
” بیا بریم کارنیوال ببینیم ! ”
از شدت مستی سگ یه نفرو لگد کردم و آدما داد و فریاد می‌زدن و به شدت مشغول هل دادن همدیگه و لاس زدن بودن . خیلیاشون حاضر بودن به خاطر یه سیگار کوپن غذای مجانیشون رو بدن بره .
یه گروه موسیقی مسخره شروع به نواختن یه مارچ نظامی کسششر کرد .من با دهنم ریتم رو گرفتم و با تولید بی معنی ترین صداهای ممکن گروه رو همکاری‌کردم .
“بیا بریم کارنیوال ببینیم! ”
قشنگ معلوم بود ترامپت زن سفت عرق خوری کرده چون که حتی ساده ترین نت‌ها رو هم اشتباه می‌زد و به شدت ریده بود. گفتی: ولی انصافا خیلی باحاله همچین چیزی رو از نزدیک ببینی . گفتم همم و ته دلم در حالی که تهوع گرفته بودم و حوصلم سر رفته بود نسبت به خودم و فازم پارنویید شدم . تو فکر این بودم که احتمالا بعد از اینکه خیابون رو تمیز کنن من تنها آشغالی‌ام که می‌مونه .

و تو گفتی : ” بیا بریم کارنیوال ببینیم ! “

آن سوی مرز‌ها

زل زده به صفحه‌ی سیاه تلویزیون و آبجو و صدای پرنده‌ها . لش کرده در طبقه‌ی پنجم یک آپارتمان نه چندان نو ساز . خوابم می‌آید اما نباید ضد حال باشم . تکیلا و فرامرز اصلانی و حس عجیب و غریبی که دوست‌داشتنی نیست . اما به قول دون خوان یک جنگجوی واقعی در تک تک لحظات زندگی در حال جنگ است و گرگ‌ها به سمت روح من حمله بردند و جای دندانشان مثل یک ساعت مچی بر بدنم نقش بست و این چراگاهی که بره ها در آن می‌چرند خشک و زرد است و اصلا ای گوسفند‌های خوب توی خانه آیا می‌دانید که قرار است روزی شما را ذبح کنند ؟ نمی‌دانم دارم با تنهایی می‌جنگم یا دلتنگی یا افسردگی .فقط می‌دانم که باید که یک جنگ‌جوی واقعی باشم . لذت لمس پوستی و دست‌هایی که در مو میلغزند و موج می‌اندازند در گیسوی آهویی خوش عطر که در کنار دختری با موهای صورتی نشسته . بقیه به شکل کوانتومی از من علاقه‌مند تر هستند و لذت را بیشتر می‌برند . کو یارم یارم کو ، نازنین نگارم کو ؟ لول !امان از دست فرامرز اصلانی . دائما خودم را به خاطر احساساتی شدن بیش از حد در روزهای اخیر زیر سوال می‌برم . این خلاف وعده‌های آخرالزمانی است و این مرگ است که به آرامی می‌لغزد . درست از شیشه‌های هواپیما که ابر‌ها را میدیدم هوس یک اسکای جامپینگ تمام عیار کرده بودم و اگر اسم هیجان بیاید ، نوستالژی فقط تویی . ملتهب و دیوانه ام و ضمیر ناخودآگاهم دائما می‌گویید :
” IT MUST BE THE BEER “

شب اول در تهران

ستاره‌ها از آسمان فرود می‌آمدند و پیرمردی خراب و مست زیر آسمان تیره دراز کشیده بود و جیگاره‌ای دود میکرد و به خاطره‌ی بوسیدن آن یار فکر می‌کرد و صدایی از دور آمد و گفت بیا و پیاله‌ی دیگری بگیر . اما پرنده‌ای از دور آمد و مدفوعش را درست بر پیشانی پیرمرد انداخت و وی ملول و خسته مدفوع پرنده را پاک و رو به آسمان فاک نشان داد . تمام حالش سوالی بزرگ است . قضیه‌ی نادری که ذهنش را مشغول کرده بود ، در حالی که ستاره‌ها صف می‌کشیدند و کلاغی سیاه غار غار می‌کرد ،را بررسی میکرد . اما گاوی نر از دور امد و انگار حال و حوصله نداشت و پیرمرد هم میل صحبت با وی نداشت . سه نفر همزمان هندی می‌رقصیدند و شاید در تعجب باشی که این را چه به گاو نر و پیچیدگی قضیه نیز در همین است ! زن زیبارویی به وی لبخند می‌زد اما دست‌نیافتنی بود و او عشقش را در چشمانی طلب می‌کرد که خیس بودند . اما سیزده به در پارسال آخرین باری بود که سبزه‌ها قد کشیده بودند و هی مدام کسششر بودن همه‌چیز را به وی نشان می‌دادن و تو اگر سِنَت از حد خاصی بگذرد یا جنون و فراموشی یا روتین مرگبار تو را اسیر می‌کنند‌ و اما تو نیستی و انگار تکه‌ای از قلبم را کنده و سگ خورده و ریده در این ثانیه ها . امان از این سگ . پدرسگ گاز می‌زند و می‌کند و درد و سوز و ناله و عجز و داد و فریاد را ول کن و پروااااااز کن به انتها . دلش می‌خواهد چشمان شهلایی را که لب‌هایش را ارزان و بی قیمت می‌فروشد و قلبش به شماره‌ی بالای صد درست در لحظه‌ی دیدار می‌افتد . این‌ها همه برای پیرمرد عذاب آوراند .وی اصلا حال خوشی ندارد و درماندگی‌اش از حد گذشته . اما مدام یادآور می‌شود که احتمال وجودش در هستی کمتر از چند صفر پشت ممیز است و این بودن به اندازه‌ی کافی نئشه آور و دیوانه وار است . اما آیا پادشاه شب از مرگ کسشرش خبر داشت ؟ عرق خوری های کلاسیک ایرانی و شب‌های گم و گور و گرم و دیوانگی و جنون و اصلا انگار نه انگار که زنده است ! وات ده فاک گویان عده‌ای سینه می‌زدند و لباس سیاهشان را می‌دریدند و نعره‌ای زهر آلود سر می‌دادند . زهرآلود تر از غم دوری هم داریم ؟ اصلا این‌ها به معنی یک بازگشت کلاسیک نیست صرفا مرثیه‌ای است برای در‌دهایی که پیرمرد می‌کشید و کلاغ‌ها بر سرش می‌ریدند و انگار نه انگار . بیخیال بابا .

فال قرمز

عزلت‌نشین از جهان گریخت ، چشم و گوش خود را بست ، و در ژرفای غار دفن کرد ، اما این به هیچ کار نیامد . بیابان به تمامی او را مکید ، سنگ‌ها افکار او را به زبان آوردند ، غار احساسات او را بازتاباند ، و اینگونه او خودش بیابان شد ، و سنگ و غار . و این همه ، همان تهی بودن و بیابان است و درماندگی . و چون ندرخشید ، پسر زمین باقی ماند که خود تا به آخر یک کتاب است و بیابان او را تا تهی شدن مکید .او میل بود و آرزو ، نه شکوه و عظمت . او به تمامی زمین بود ، نه خورشید .
پس بسان یک قدیس هوشمند در بیابان گزید چون که خوب می‌دانست که در غیر این صورت هیچ تفاوتی با دیگر پسران زمین ندارد . اگر از خود نوشیده بود ، آتش را نوشیده بود . عزلت نشین به بیابان رفت تا خود را بیابد . اما در واقع او نمی‌خواست خود را بیابد، بلکه معنای متعدد کلمات متون مقدس را جویا بود . شما می‌توانید فراوانی و بی اندازگی کوچک و بزرگ را در خود بمکید ، آنگاه تهی‌تر و تهی‌تر می‌شوید . چون پر بودنِ بی اندازه و تهی بودن مطلق کاملا یکی‌اند و همسان . او می‌خواست آن چه نیاز دارد را در بیرون بیابد . اما شما معنای متعدد را فقط در خودتان می‌یابیید ، نه در چیز‌ها . چون تعدد معنا چیزی نیست که در یک زمان اعطا شود ‌، بلکه چیزی است پیوسته و متوالی ، یعنی ، سلسله‌ای از معانی . معانی‌ای که به دنبال یکدیگر بیایند، نه در چیزها ، بلکه در خود شما جای دارند . ای شما که محمل تغییرات بسیار هستید تا بتوانید در زندگی مشارکت کنید بدانید که چیز‌ها هم در حال تغییرند و شما این را متوجه نمی‌شوید جز اینکه خودتان و دیدتان را تغییر بدهید . اما اگر تغییر کنید ، رخساره‌ی جهان تغییر می‌کند ‌ معنای متعدد چیز‌ها همان حس متعدد شما است . پی بردن به کنه آن در چیز‌ها بی‌فایده است . اما شاید این توضیحی باشد بر اینکه : چرا عزلت‌نشین به بیابان رفت ، و به کنه چیز‌ها پی برد اما نه به کنه خودش .
به راستی که بیش‌تر از همه چیز من و تو یک مکالمه به هم بدهکاریم .

آبی

اگه بری منم میرم فقط بهم بگو کدوم وری می‌ری چون دوست ندارم راهامون یه روز با هم برخورد کنه . پس تو ازون ور برو ، من از اینور .
آینده بالا سر ما آویزونه و با هر اتفاق لحظه‌ای تکون می‌خوره تا اینکه مثل یه بارون درست‌حسابی بریزه دورمون ‌. لطفا در این هوای بارانی از منزل خارج نشوید .
ماه تو آسمون خیلی پایینه و این باعث شده هرچیز فلزی به درخشش بیفته و پیاده‌رو‌ها پر از الماس‌هایی شده که دارن با هم دعوا می‌کنن که این راه‌ رو برو ، نه صبر کن اون راه رو برو .
یادته تو تخت من خوابیده بودی و درحالی که داشتم میرفتم بیرون بیدار شدی و گفتی :”خواب دیدم یه موج گنده اومد و بردت ، لطفا نرو ، بیا اینجا پیشم . ”
تو خیابون پسر بچه‌ها تفنگ بازی می‌کردن و یکیشون تفنگش رو سمت من گرفت و من دستامو بردم بالا و گفتم اوکی جنگ و درگیری بسه بیا صلح کنیم و اگه تو بری پی کارت منم میرم پی کارم. پس ماشه رو کشید و منو کشت .
من یه شربت جادویی برای نمود فیزیکیِ حس اسارتم پیدا کردم . همه‌اش مثل یه رژه‌ی آروم می‌گذره . منم می‌رم ولی دقیق نمی‌دونم کی .
دنیا دوباره بهم سرگیجه داده و شاید فکر کنی که بعد از ۲۵ سال باید به این چرخش عادت کرده باشم ولی تنها چیزی که فهمیدم اینه که این سرگیجه با سکون بدتر می‌شه پس دائم دارم جابه‌جا میشم یا که کلا میرم . من جوهر خودکارم رو می‌مکم و کتابای تاریخ رو رو سرم نگه میدارم و سعی می‌کنم بدون کمک دستام، تعادلمو حفظ کنم .ولی خب در نهایت همه‌اش بر میگرده به این کوت معروف که
“If you love something, give it away”
یه زنِ خوب تمام اجزای وجودیت رو می‌شکافه و این پر از پیشنهادهای جدید و شگفت‌انگیزه ولی خب این تهاجم برای من آزاردهنده و ترسناکه . فقط هرکاری می‌کنم نباید برم !؟
در حال عشق‌بازی کف زمین جلوی تلویزیون در حالی که یه فیلم جنگی پخش می‌شد .در میان تمام لذت کرکننده شنیدم که یکی گفت : اگه ما بریم و از موضع دور شیم ، دشمن هم میره !
ولی حرص و طمع یه چاه بدون تهه و آزادی هم خب طبیعتا یه جوک مسخرست . انگار حتی وقتی در حال شاشیدن هستیم هم دنیا داره نگامون میکنه . اگه هنوز آزادی هر چه سریعتر فرار کن . داریم میایم سراغت !
حالم از ژست‌ روزمره‌ام به هم میخوره و هر بار که میام خونه حس یه غریبه رو دارم . پس با شیاطین وجودم یه بحث جدی داشتم و بهشون گفتم آقا خواهش می‌کنم برید ! من ازینور و شما ازون ور . وقتی مُردی از همه چیز آزاد میشی . از زنجیر زبان و زمانِ قابل اندازه‌گیری . اون موقع میتونیم بریم تو قبر هم دیگه و حال و حول و موزیک و نوشیدنی و دود و دم . پس تا اون موقع لطفا برو دور شو .
خورشید تازه طلوع کرده و من هنوز بیدارم . دارم کفشامو می‌پوشم تا یه فرارِ تر و تمیز و کلاسیک داشته باشم . دارم می‌رم ولی نمی‌دونم به کجا . واقعا نمی‌دونم .