من مردی تنها ساکن در اتاقی ۴ در ۴ واقع شده در طبقهی پنجم یک ساختمان نه چندان نو ساز در خیابانی نا معلوم هستم . خانه من یک تخت درب و داغان دارد و یک یخچال ، مخصوص خاطراتم . اینگونه سعیمیکنم آنها را ازگزند فرسودگی محافظت کنم . البته همین باعث شده هر بار که از سر دلتنگی خاطرهای را بیرون میکشم ، بو و مزه یخچال بدهد و دلزده ام کند . نمیچسبد . اصلا نمیچسبد . اما آیا سرما و انجماد بهتر از پوسیدگی نیست ؟ تو را در کشوهای پایینی نگهداری میکنم . جایی که شهروندان عادی میوه و سبزیجات را قرار میدهند . به امید تازه ماندن . خیلی جرئت باز کردن کشوی یخچال را ندارم . رطوبت خارج شده به معنای انجماد خشکی است . اما آیا همین لحظه که اینها را مینویسم این انجماد رخ نداده ؟ آخرین باری که تو را از یخچال خارج کردم و در مشتم گرفتم گیرندههای فشاری پوست کف دستم ضربانی کوبنده را حس کردند . ترسناک بود برای همین به درون کشو انداختمت و در یخچال را کوبیدم . من که اصلا از این خانه خارج نمیشوم . به آب و غذا احتیاجی ندارم . ولشکن . ” من به درون زمان حال رانده و وانهاده شده ام
بیهوده سعی دارم به گذشته بپیوندم : نمیتوانم از خودم بگریزم .” من هیچ کاری نمیکنم اما یک فکر در فیگورِ یک حیوان خانگی در جلویم چمباتمه زده . گربهی سفید پشمالوی من . روی پیشانی ات نوشته : “نه” . اما من تو را بیرون نمیکنم . اصلا دلم نمیآید . اخلاقیاتم این اجازه را به من نمیدهند . اصلا من گربهام را دوست دارم . چطور باید این مهم را به اطرافیانم بفهمانم . اطرافیانی که از ترس گربه پا به خانهام نمیگذارند . پس از آنکه سیگاری میکشم به این فکر میکنم که شاید واقعا دچار بحران مردمان جهان اولی شده ام و اگر گرسنه و بیمار بودم این غم ها و بحران ها برایم خنده آور بودند . شاید به بدبینی اعتیاد پیدا کرده ام یا غبار رادیواکتیو نیهیلیسم بر پیکر من نشسته . “ما” رویدادی بودیم که برای من رخ داد . هر واقعهای تا پایان نیابد جمع بندی و تحلیل نمیشود و این میل به تحلیل و جمعبندی است که مخرب میشود و ما را به سمت پایان ماجراها هل میدهد . برای همین نسبت به زندگی گیج و گمم چرا که پایانش مرگ است و اگر مرگ بیاید دیگر من نیستم . نکته ای میترساندم . درست مثل وقتی از دور به یک فاصله نگاه میکنی و آن فاصله بینهایت نزدیک مینماید پایان و آغاز هم در محور زمان همین است . وقتی سُر میخوری روی زمان و از دور به یک پایان و آغاز مینگری انگار به هم نزدیک شده اند و به سمت هم میل میکنند تا اینکه در یک نقطه به وحدت میرسند و زندگی در واقع همین است . یک نقطه است . یک اتم . یک اتمی که در جایی از تاریخ، منظورم آینده است، فقط اثر مبهمی ازش میماند. مثل تصویر ستارهی منهدم شده که هم اکنون به زمین رسیده و ما میدانیم که این فوتون ها میلیون ها سال نوری حرکت کرده اند تا به ما برسند و از آن ستاره الان قطعا هیچ باقی نمانده . محتویات یخچال را هیچوقت نداشته ام . فقط آنها را زندگی کردم و در لحظه فقط قالبی تهی از تصاویر و کلمات مبهم ساختگی مانده . آن هم با طعم و بوی یخچال . نه اصلا نمیچسبد . هیچ جوره نمیچسبد .