زرشک ! برای خودش حرف میزد . و تماما چرت میگفت . چرا که او نیز یک جاکش بود . و اما من بریده بودم . از آنجایی که او بود . و شاشیدم به صورتش . جوری که پیراهنش در هالهای از زردی خیسید . و او از من میترسید . همانطور که طفل از سوزن . چرا که تیغ من تیز و برنده بود . و او به گلهی کُند ها عادت داشت .خفه شد و نشست . دور شد و نگاهش شرور و پر حیله بود . در فکر یک تقلب جانانه . یک رکب . توسل به زور بیرونی . مردک جاکش . همیشه همین بوده . ریاکاری و جاکشی . و از آنجا برای من هیچ هیچ نمانده بود . و او بوی گند میداد. آیا من موجودی ترسناکم ؟ از این برندگی مرا چه حاصل ؟ و اما این ترس . ترس لعنتی . و من احساس ناتوانی میکنم . از همان ابتدا البته همین بوده . الان سالهاست در این منجلاب دست و پا میزنم و تن یه سلطهی گاوها و شغالها و گرگ ها داده ام . به اجبار . برای رسیدن به هدفی ساختگی و کد گذاری شده . از من سوء استفاده شده؟ هیچ سودی نداشت به جز درسهای عمیقی که از پلکیدن توی منجلاب برون میآیند . شناخت و شناخت . آری همه نفرتانگیز و اعصاب خوردکن شده اند . و این رهایی و تهی بودگی من روی این بو گندو ها نور انداخته . آیا اگر تیزی را از غلاف در بیاورم تنها و تنها و تنها تر میشوم ؟ اصلا شاید من هیچ گهی نیستم . این کویر از تنبلی و بی عرضگی من بوده ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ و سوالی که مطرح میشود که چه کنم ؟ آیا زبان بگشایم . شورش کنم مزخرفات را در صورت آدمها بکوبانم یا خفه خون بگیرم . انگار نه انگار . بگذارم در آتش خود بسوزم و هیچ بیرون ندهم . شاید من از خودم بیشتر از بقیه بیزارم . این میل به نابودی و اتمام . این میل به رهایی از همه چیز . نا توانی از ادامه . قفل شدن شروع . خسوف . و اما تو وقتی میبینی ریشسفیدان و با تجربههای جامعهات مشتی گاو و گوسفندند . کاملا ابله و بی حاصل . غرق در خرافه . گمراه گمراه گمراه . مسئولیت نپذیر و منفعل . و این انفعال آنها ترسناک است . اعتقاداتشان ترسناک است . ترسناک تر اینکه این بیشعورها مسئول تربیت نسل جوانتر بوده اند و مینهای در ذهن آدمها جاگذاری شده . ترسناک و کشنده . لایه های کثافت زیر حریر ابریشم. اما این سوال مطرح است که اصلا من صلاحیت این انتقادها را دارم ؟ شاید در نوعی گنگی و گمراهی گم شده ام . البته این شک به خود تاثیری بر علمم به گمراهی و بی عقلی افراد جامعه ام ندارد . آن را تقریبا مطمئنم . بر من شفاف و روشن است . من دارم میسوزم . بی قرارم . شبها خوب نمیخوابم . افکارم پخش و پراکنده شده . دلم یک فراموشی تمام عیار میخواهد . شاید باید سفر کنم . سنندج مقصد بعدی . مهمانسرای کوچکی خواهم گرفت و ۱۰ روز ساکت میمانم . و گمان میبرم که من به مقام پیامبری رسیدهام . پیامبر پوچی . و البته ایمان آوردن به یک پیامبر پوچی مسخره و خنده آور است درست مثل همه چیز .همه چیز از دم .
ماه: سپتامبر 2019
شبِ قبل از تی آی
در روزمره بارها به این اشتباه دچار میشوم که رستگاری واقعی در “خوب” بودن مداوم نهفته است . اما نقطهی اوج احتمالا ترکیبی از خوب و بد است بدین سان که اگر غمگینم با تمام وجود غم را زندگی کنم و اگر خوشم واقعا خوش باشم . آنچه که واقعا هستم را بفهمم و زندگی کنم و سعی در تغییر زوریِ حال و حسم نداشته باشم . بله این اشتباهی بزرگ است . معادل آن ،خلقِ مفهوم شیطان است . بشر از پذیرفتن اینکه شرها هم از خدا منشا میگیرند عاجز بود . لذا شیطان را خلق کرد و تمام بدیها و کژیها را به زیر لوای آن راند و خدایی پاک و مقدس آفرید . اما ناقص . و من نمیخواهم خدایی ناقص باشم . تامام .
پایگاه
خود را در کوچهی تاریک خانهی قدیمی پدربزرگ ، محلهی پایگاه هوایی یافتم . شب بود. نیمه شب شاید . درست نمیدانم. پیکری سیاه بر من ظاهر شد . خنجری را بی درنگ به قفسهی سینهی من زد . من افتادم . از دهانم خون بیرون زد . همزمان تصویر مسیح با حالهی نور به سمت من حرکت کرد . نزدیک که شد با استهزایی آزار دهنده شروع به خندیدن کرد و سپس ردایش را بالا زد و سرمستانه رقصید . و من همزمان روی زمین بودم . خون بالا میآوردم و به سختی نفس میکشیدم . مادر را دیدم که نگران نگاهم میکرد . اما ترک برداشته بود . و زوالی آزار دهنده در اندامش دیده میشد . چهرهی تمام دوستان رفته دور تا دورم میچرخید . دردی آزار دهنده امانم را بریده بود . انگار داشتم مچاله میشدم . در آسمان نوری دیدم. بلافاصله یک دلقک با خنده گفت :” این ها همه دروغ است . و حقیقت مطلق یک چیز است مطابق با پوچی .” دنیا نه میسازد و نه خراب میکند . خانهی سالم و تخریب شده از منظر دنیا تفاوت معنایی ندارند . در یک دنیای در حال انبساط چیزها از هم دور میشوند و نه نزدیک . و تو گمان میبری خدایت را کشتهای اما در واقع آبستن خدایی جدید هستی . دنیا نه میدهد و نه میگیرد . این یک مشت اتم در کلیت خود ثابت هستند . اما این بودن و زنده بودن حیرت انگیز است و مرا به اضطرابی عجیب وا میدارد . چارچوب اندیشهام پودر شده و شکسته است . و در آخر باید بگویم که مالیخولیای دوست داشتنت را دوست دارم .