حکایت

آمو ما یه خالویی داریم تعریف میکنه که رفته بیدن استبل بعد بویری با گرگعلی نشسته بیدن پِی منقل و تشکیلات . دایی جانم ۵ مثقال سیناتوری اصل بِی خوش میاره. شروع میکنن بس دادن به ای گرگعلی . گرگعلی یَک دو سو چار پَنج ،هش نهتا بس میکشه که سرش فیک فیکی میاوو . یلا ریشه میکنه سمت خالو و میگه : “تو خو منه طیاره کردی خو “

دهه فجر نود و هشت

“بیا کنار جنگل یه کلبه بگیریم و خودمونو از تمام دنیا ایزوله کنیم . هر روز صبح پیرن چارخونه ی قرمز و بیلرسوت جینمو بپوشم ، تبرمو بردارم و بیفتم به جون هیزم ها . تو که تازه از خواب بیدار شدی در حالی که مینی‌ژوپ گل‌گلی پوشیدی و ماگ قهوه ات تو دستته از پشت پنجره یواشکی منو نگاه کنی ، من برگردم چشمم بیفته به تو ، یه لبخند بزنم و عرقمو پاک کنم و دوباره شروع کنم به خورد کردن چوبا .”

درست مثل دیشب که باد با سرعت ۳۰ کیلومتر بر ساعت می وزید و ما که وسط بهمن به امید گرما خودمونو رسونده بودیم به دریای جنوب ، در حالی که داشتیم از شدت سرما یخ می زدیم در تلاش بودیم که هیزم گنده و بدشکلی که داشتیم رو آتیش بزنیم . هیچ چوب خردی در کار نبود . فقط حدود یک متر تنه ی پهن درخت داشتیم و و البته یک و نیم لیتر نفت ، یه لیتر عرق و به میزان کافی مزه . از شانس گند ما موج سرمای جدیدی جنوب کشور رو در بر گرفته بود . بالاخره اتیش گرفت و پیک افتر پیک رفتیم بالا . حسابی گرم شده بودیم ، پیکم دستم بود زل زده بودم به آتیش . سرم تحت تاثیر الکل و برگ گیج میرفت . برگشتم نگات کردم . گفتی : ” قـُــــربـــــونِ حالِ خَــــــــــــش ” و من متوجه شدم پیکم رو کج کردم و کل لباسم خیس شده .