مایکو

حس عجیب و غریب بیدار شدن تو تخت یه نفر دیگه . کنارم آروم خوابیده بود . رفتم صورتمو بشورم ، اثر اسیدی که دیشب روی زبون رفته بود هنوز مونده بود . تو آینه ریشم دور صورتم میچرخید . چشمام ذوب میشد و من که به این سایکوز القایی عادت داشتم فقط آب به صورتم زدم . حس مبهم و پارانویای عجیبی سراغم اومد . مثل یه انقلاب ، یه شورش . حس یه زندانی در بند که واقعیت تلخ اسارتش رو برای خودش یادآوری میکنه. از این مرداب و بی حاصلی که توش دست و پا میزدم کلافه بودم . اما روشنایی روز سن آدم رو نمایان میکنه . موهای سفید روی شقیقه ‌ام . ریش پر و کامل . خط موی مردونه و عقب کشیده . این دیگه صورت یه پسر جوون نبود . انگار میانسالی با شورشی عجیب جوانی رو به زیر کشیده بود . حس غریبی بود . شهود و درک ، تحت تاثیر اسید رو انتهای سایک من اثر می‌ذاشت . با وجود سنگینی دوز، تصاویر نسبتا واضحی از دیشب داشتم . حس می‌کردم کوه کشیدم . این سفر تجربه‌ی عمیقی بود . تصویر آینه، انسان جدیدی بود که باید شناخته می‌شد . قیافه‌ی جدیدم رو بیشتر می‌پسندیدم . برای اولین بار تو زندگی حس میکردم زیبایی و گیرایی بالایی دارم . یکم سر و صدا کردم شاید بیدار شه اما اصلا تکون نخورد.بعد از ارتباط عمیق و جادویی شب قبل باید با واقعیت تلخ فناپذیر بودن روبرو میشدم . این که هر مراسمی انتهایی دارد . بدن و ذهن خسته‌‌ام دلش برای تخت خودم تنگ شده بود . لباسامو پوشیدم و در حالی که هنوز با قوانین دنیای واقعی تطابق پیدا نکرده بودم به پیاده رو زدم . وقتی بیرون زدم هنوز خواب بود . یه موزیک از pond پلی کردم . دلم میخواست وسط خیابون لخت شم برقصم. حالا که از چارچوب دخترک بیرون اومده بودم خلوص بیشتری داشتم . مسیر به سمت خانه بود، جایی که با خیال راحت میتونستم حوصله سر بر و رها باشم . پیاده گز میکردم .خونه‌ی من،خود خودم . فقط خودم . جایی که تو زشت ترین و کثیف‌ترین حالتم هم توش احساس آرامش میکنم .نیاز داشتم به آرومی با واقعیت منطبق شم . زندگی تو غربت تا دلت بخواد دلتنگی داره ولی حداقل وقتی خونه‌ای لازم نیست چیزیو به کسی توضیح بدی . میتونی به راحتی با مغز مریضت خلوت کنی.مچاله شی . پاره شی . وصل شی . جدا شی . من و من . میتونم قرن‌ها تو این وضعیت باشم بدون اینکه حوصلم سر بره . یه دوگانگی خاصی تو روابط انسانی اذیتم می‌کرد . وقتایی که تو اوج تنهایی تو خونه زیر پتو خزیده بودم احساس رهایی میکردم . اگر قرار بود باری حمل کنم فقط بار خودم بود و بس. به خونه که رسیدم حس می‌کردم تخلیه شدم . و دیوانه . و دیوانه . من ارتباطم رو با معنی و مفهوم‌ از دست داده بودم و کاملا می‌دونستم که راه برگشتی نیست .
🎧 Pond – Holding on for you

بهمنشیر

من و مارمولک روی دیوار حمام بهمنشیر مباحثه‌ی کوتاهی داشتیم . در آسایشگاه، به دلیل بسته بودن محیط سیگار کشیدن غیر ممکن است پس من سفرهای کوتاهی به پشت بهداری دارم. جایی که حمام خرابه‌ای پر از اشیای به درد نخور وجود دارد. و در آنجا من برای اولین بار جناب مارمولک را ملاقات کردم. از آنجا که وی بیشتر از من می‌داند و سرد و گرم روزگار را چشیده دائما تعلیمات عمیقی به من می‌آموزد . هرچند از این زباله‌های دورم گریزانم اما باید این کشتی طوفان زده به ساحل امن آرامش برسد . پس مدارا میکنم
ناخدا منم ، ناوبان اول . نیروی دریایی و آموخته‌هایی که با خود تا پایان عمر حمل خواهم کرد . چرا برای به دست آوردن چیز‌ها باید اینقدر فشار داد ؟ این وضع حمل مشکل تر از آن چیزی است که می‌نمود . چهل و پنج روز گذشته بیشترین فشار ممکن را تحمل کردم . ترس از دست دادن پدر ، مسئولیت سنگین مدیریت خانواده و اهداف شخصی که در تضاد مطلق با ارزش‌ها و احساس بود و هست . گزینه‌ی جذاب مهاجرت روی کاغذ زیباست . سوئد ، شهر رویایی استوکهلم . و اما عشق مانع بزرگیست . چطور از تک تک کسانی که به آنها عشق می‌ورزم دل بکنم ؟ تا زمانی که زمامدار امور گرگ سیاه است ،روزگار ما تیره و تار است . دگماتیسم و مدیریت آب‌دوغ خیاری بذر ایده‌ی مرا خشکانده و مرا تبدیل به موجودی منفعل کرده . چندین پارادوکس اساسی بنیاد روحم را متزلزل کرده . بوی جنگ ، فقر ، شورش و خون می‌آید . آماده باش . غارتگران و قاتلان ،آماده‌ی نیش زدن، منتظر کوچک‌ترین لغزشها ، با چشمانی تیز و مغزهایی کوچک، مرا تحت نظر دارند. و من اینجا، تخته چوبی روی جریان . در حال کشیدن سیگار وینستون لایت . حمام خرابه‌ی بهمنشیر . در جوار جنابِ مارمولک روی دیوار ، کُل را به تخمم میگیرم و مثل کوه در مقابل طوفان می‌ایستم ‌‌. دیگر از ریاضت نمیترسم . ریاضت سمباده‌ی روان و پروتئین روح است. پس دیگر از چله‌نشینی‌ها و روزه‌های سنگینِ درویش متعجب نمی‌شوم . واقعیتی عجیب را درک کرده ام و این واقعیت ارتباطی تنگاتنگ با مدیریت نوروتنسمیتر‌های مغز دارد . انباشت آن‌ها و محدود سازی سیکل‌های نورونیِ لذت، مغز و روان را به حالت بدوی خویش باز می‌گرداند . رهاسازی هوشمند این پیام‌رسان‌های نورونی ایده ها و ادراک را شکل می‌دهد . و این حس خوشایندی است . مثل اولین بوسه . قدرتمند و انفجاری .
***
تو را بر در خانه ام یافتم و ربودم و بوسیدم و پوشیدم و عاشق شدم و عشق ورزیدم . و الان فقط می‌توانم مراتب دلتنگی خویش را با جناب مارمولک در میان بگذارم . لعنت به بهمنشیر . من یک سگ ولگرد در نمک‌زارهای بهمنشیرم . بدون گَله . همانقدر آواره. همانقدر در تلاش برای بقا . من از دوگانگی متنفرم . انسانی را ستایش می‌کنم که در راستای امیال درونی ثابت قدم و مستحکم باشد. باید فانتزی را بکشی و با واقعیت روبرو شوی . گاهی آدمی تصورات زیبایی را می‌سازد ، هرچند جذاب و تحریک کننده اما گمراه‌کننده و غلط . تاکید میکنم : گمراه کننده و غلط . شفاف شو . پخته . شریف . معقول .
🎧 I Am the Changer – Cotton Jones