وقتی چیزی به شما آموزش میدهند ، ساختار منطقی کلام را میفهمید و در بهترین حالت چند نکته در دفترچههایتان یادداشت میکنید ( تا شاید بعدها آنها را مرور کنید و به خاطر بسپارید) . ولی این اطلاعات وارد سیستم تفکر شما نمیشوند و دیدگاههای شما را وسیع و گسترده نمیکنند . شما بزرگترین هدفتان موفقیت در آزمونها و امتحانهاست . شما فقط صاحب این اطلاعات میشوید به عنوان یک ابزار از آنها استفاده میکنید . خلاقیت در شما مرده . پرسشگری در شما مرده . شما لقمهی آماده میگیرید برای موفقیت در آزمون و رسیدن به سعادتِ بی معنی . نه رشد و تعالی و رهایی و یادگیری واقعی . در واقع شما از پرسشگری میترسید زیرا استرس ناشی از ندانستن و ترس از عدم موفقیت در آزمونها همیشه همراه شماست . شما مسیر فکری ندارید ، کنجکاو نیستید ، حوصله سر بر و اعصاب خورد کن هستید . شما خالق اطلاعات نیستید ، از اطلاعات وارد شده برای خلق ایدههای جدید استفاده نمیکنید. در فرایند یادگیری مرده هستید . کاملا مرده .وقتی مطلبی را میخوانید جملات را مانند چیپس در دهان میگذارید و به چیزی که میخوانید عمیقا فکر نمیکنید . تناقضات درونی نویسنده را درک نمیکنید و در لحظه نویسنده را مثل یک دانای کل میبینید و جملات را فقط در ذهنتان کپی میکنید. در نهایت هم فقط قادر به بازگویی عقاید نویسنده هستید نه خلق معنای خودتان ، درک خودتان . متاسفانه اساتید هم در این سیستم رشد کرده و لکچرها و کلاسها نیز بر اساس این انفعال شما تنظیم شده اند. پس دوران دانشگاه و کلاسها برای من صرفا عذاب و درد بود .هیچوقت درس گوش نکردم و تمرکزم روی افکار خودم بود .
***
وقتی با شما وارد مکالمه میشوم با یک ناوگان زبانی روبرو میشوم که انگار از سالها قبل آماده شده برای این رویارویی کلامی. اگر در حال مناظره باشیم و تفاوت دیدگاه داشته باشیم از دیدگاه خود با تمام وجود دفاع میکنید . چرا که عقیدهی خود را جزو دارایی خود میبینید و از دست دادن دارایی برای شما ترسناک است .اگر بحث مناظره نباشد معمولا هدفی را پشت حرفهایتان مخفی میکنید . شاید برای به دست آوردن یک موقعیت یا شغل ، پذیرفته شدن ، مورد عشق واقع شدن ، ارضای میل جنسی ، به دست آوردن پول یا موفقیت و تعالی در یک موقعیت اجتماعی . شما در طول سالهای رشدتان برای این مکالمات آماده شدهاید و با استفاده از کلمات و جملاتی که در آستین دارید از طرف مقابل پذیرایی میکنید . شما با تجربه یاد گرفتهاید که کدام ویژگیهایتان جذاب است ، از چه باید بگویید و از چه نباید بگویید . برای بعضی مکالمه ها از قبل “نقشه” میکشید . بعضی از شما آنقدر حرفهای هستید که هرکس را که بخواهید تحت تاثیر قرار میدهید . شما یک روبات کوک شده هستید . لذت خلق در لحظه و تجربه در لحظه و مکالمهی عمیق را تجربه کرده اید ؟ رها شو ، رها کن . ایگو را بکش و با من پرواز کن . مکالمه را از حالت تبادل کالا نجات بده و یک دیالوگ خلق کن که در آن خوب و بد و درست و غلط معنی ندارد . با من برقص بدون حس گناه یا برتری ، صرفا لذت ببر .
دسته: دستهبندی نشده
بوقلمون از قفس گریخت
خود را در یک اتاقک بدون پنجره و تاریک یافتم . منبع نور برایم مشخص نبود . یک پیکر سیاه شنلپوشِ خیلی بلند پشت سرم ایستاده بود . چهرهاش را نمیدیدم . حرف نمیزد . حرکت نمیکرد اما انگار بر من احاطهی کامل داشت . بسیار بلند قد بود و وجودش در آن لحظه به من ترس و اضطراب میداد . روبرویم ، زنی بسیار زیبا روی زمین افتاده بود . چهرهاش را دقیق نمیدیدم و جزئیات صورتش را تشخیص نمیدادم . فقط میدانم که بسیار دوستش داشتم و برایم عزیز بود . جوری که دلم میخواست نوازشش کنم و او را به آغوش بکشم . دست و پایش با زنجیر بسته شده بود و زنجیرها با چند سیم به یک ژنراتور وصل شده بود . از پشت ژنراتور کابلی خارج میشد که منتهی میشد به یک دکمه که درست کنار دست من قرار داشت . پیکر سیاهپوش دستش را بالا برد و بدون اینکه چیزی بگوید انگار با یک ارتباط ذهنی پیچیده مرا وادار به فشار دادن دکمه کرد . زن تحت اثر الکتریسیته شروع به لرزیدن کرد . پیکر سیاه پوش دستش را انداخت و من دستم را از روی دکمه برداشتم . چشمان زن از حدقه بیرون زده بود . رگ هایش پر خون شده بود و کل بدنش در اسپاسم کامل بود . حس عجیبی داشت. شکنجهای که برای شکنجهگر ، یک شکنجه بود .
***
در ادامه در مسیر بازگشت از جنگلِ بلوطِ کم تراکمِ سنگر به تعدادی کارگر رسیدم که داشتند یک مکعب را با چوب و میخ میساختند . از لابهلای چوبها که نگاه کردم ، تنها چیزی که در اتاقک مکعبی دیدم یک سمبلِ تهی بود که بر روی یک میز گرد قرار داشت و میز مدام در حال چرخش ۳۶۰ درجهای بود .
***
تو را چه شده که برق زندگی از چشمانت گریخته ؟آیا محتویات جمجمهات هنوز سر جایش است ؟ ای پنهان در اعماق، ای مادر ، ای پدر ، نمیدانی حاضرم چه هزینهای برای یک آغوش طولانی بپردازم !
چرا اینچنین سفید و خالی هستی ؟ چرا دیگر شناس نیستی ؟به راستی که تو را هیچ نمیشناسم !
تو که عاشق مکالمات طولانی و جذاب بودی چه شده که سکوتی مهآلود اطرافت را فرا گرفته و دائما در یک قدمی بخار شدن هستی ؟ چگونه میتوان به عمق فاجعه پی برد ؟ اصلا آیا ما بازندهایم ؟ دلیل خاکستری شدن روزها گره خورده در بیحرفیِ مطلق . اصلا هیچ چیز ثبات ندارد و تصاویر فقط میدوند و من اصلا تعقیب هم حتی نمیکنم .
قصورات
زیباست وقتی در سطح خدایی به کسسخلی میرسی و او یک شمشیر بزرگ داشت ، اندازهی خودش که همه را به تعجب وا میداشت . اما ما میدانستیم که در کودکی به وی تجاوز شده بود !” قلب من اندازهی مشت منه ، قلبمو برای تو باز میکنم ” .اما هتل کالیفرنیا از آن دسته آهنگهاییست که همیشه پاره میکنند . No matter where . باکتریهای دهان از مقعد بیشتر است . اما همه بوسیدن را ترجیح میدهند . ۲ نفر میدانند که همدیگر را دوست دارن د. من هلاک ، اما آیا او نیز هلاک است ؟ اگر او با یک نفر دیگر بخوابد چه ؟ آیا به اندازهی کافی بزرگ شدهایم که صدای هم را بشنویم ؟ با من حرف بزن . وقتی دوست صمیمی من به عشقم تجاوز کرد و غولهای تحت فرمانش دستم را در دهان کرده بودند به ضرب شمشیر دستم را قطع کردم تا به سمتش بتازم و لعنت به این کسوف . دیدن آن صحنه سخت بود . اما نه به اندازهی وقتی بستنی طالبی من روی زمین افتاد . ههه . قسم به لغزیدن لب بر روی گردن و تراوش بوی عشق به درون دماغ و جذب ملکولهایش توسط گیرندههای شیمیایی و درک بویش با لذت بوسه . کاش شنل نامرئی شونده داشتم و بانک مرکزی آمریکا را لخت میکردم و در زیرزمین خانه ام یک گاوصندوق پر از دلار میساختم . وقتی به سراغ من میآیی ۸ واحد انسولین بیاور چرا که آن همه شهد و شکر کز سخنت میریزد گلوکز خونم را به سطح بحرانی میرساند . دیگر وقت آن رسیده . اما به هیچکس نگو . به هیچکسِ هیچکس . هیچکس .
پیرامونِ نچیدنِ گل
روح نامرئی زمانه ما را وادار به “داشتن” چیزها میکند و انگار هرچه بیشتر داشته باشی خوشبختتری .آیا این جنون داشتن و مصرف کردن راه حل مناسبی برای درماندگی ما بوده؟ نسبت به تمام اشیا بیگانهایم . حس را کشته ایم و خود را ارباب همه چیز میدانیم . انگار با توهم مالکیت تمام مشکلات ما حل میشود ولی در واقع شما هیچ ندارید و اصلا قدرت داشتن ندارید .فانی و ضعیف هستید و بیماری و عفونت به راحتی شما را از پا در میآورد . اصلا داشتن را چطور تعریف میکنید ؟ هر چه جز خودت و حست مال تو نیست و داشتن بزرگترین توهم است . رها شو ازین دام و به جای چیدن گل برای مالکیت بر آن ، آن را در جایگاه واقعیش ببین و از زیبایی آن با تمام وجود لذت ببر .
***
این که عشق را به مانند شیئی خارجی میبینیم( که به آن گرفتار میشویم و مالک آن میشویم) و نه یک حس درونی و شخصی (که از ما جدا نیست) علتش چیست ؟ روح زمانه شما را از احساسات واقعیتان محروم کرده ، آنها را بیرون کشیده ، نامگذاری کرده و حال آنها یک کالا هستند که شما یا آنها را دارید و یا ندارید و این خطایی بزرگ است چرا که وسعتِ این از خودبیگانگی بسیار زیاد است . نظم نمادین با ما کاری کرده که رابطهی مالکیتی با همهچیز داریم و میخواهیم همه کس و همه چیز ( حتی خودمان) را صاحب باشیم .اصلا آیا جامعهای که پیرامون مالکیت بنا نشده برای تو قابل تصور است ؟ طمع برای “داشتن” پول و قدرت و شهرت هستهی مرکزی تفکر ما شده . تا جایی که حتی غریزهی بقای انسان هم کمرنگ شده . ( با نابودی منابع و آلودگی و بحرانهای اقتصادی جان و مال شما بیش از هر وقت دیگری در خطر است ! )
***
روح زمانه به ما یاد داد که باید دائما لذت ببری و انسانی موفق است که همیشه غرق در لذت باشد . این یک هدف غایی برای ما شد و انگار به دنبال لذت مطلق میگردیم . این خود هیزم آتش سرمایه داری است و طمع و مصرفگرایی ایجاد میکند . اما جالب است که با مطالعه زندگی انسانهای غرق در لذت با یک ملال و پوچی و عذاب خاصی روبرو میشویم و این به ما میگوید که روح زمانه اشتباه میکند و این لذت گرایی مطلق بی فایده است . هرچند حتی به این سطح لذت نزدیک هم نشدهام اما جذابیتی هم برایم ندارد . همچنین سیستم به ما مدام گوشزد میکند که خودخواهی برای موفقیت و رستگاری ضروری است و نتیجه این شده که ما مدام در حال رقابت با هم هستیم ، از دیگران استفاده ابزاری میکنیم و در صورت کم سود بودن انسانها، به راحتی آن ها را حذف میکنیم . اینها همه برای من تهوع آور شده .
هدفگذاریهای شما برای من مسخره و پوچ شده و انگار هیچ انگیزهای برای ساختن هدفهای مشابه ندارم . اصلا انگار قدرت هدفگذاری بلند مدت را از دست داده ام . سعی میکنم زنده باشم و خود را مرتبط با چیزها بدانم و نه صاحب آنها . برای عبور از لذتمحوری و خودخواهی چه باید کرد ؟ اینها همه آفت و بیماری هستند و در روزمره روح ما را خراش میدهند .
***
بعضی شب ها زود میخوابم برای کشتن و اتمام روز . به امید اینکه فردا راحت تر نفس بکشم و قلبم در آرامش بیشتری باشد . دریا طوفانیست و من بر روی یک کرجی لمیده و به بالا خیره شدهام . فانتزیهایم جایگاه کسی است که نصف بیشتر یک دهه پروانه در شکمم رها کرده . و در آخر اینکه من یک سیبم ، احتمال وجود کرمها را نمیتوان نادیده گرفت . من هم میتوانستم یک فضانورد باشم اگر جاذبهی زمین مرا رها میکرد .
سَمِ بلوط
در بحران بی حرفی دست و پا میزنم و این مرا یاد شبی میاندازد که در حالی که در واتساپ مشغول چت کردن بودیم ،خوابم برد و وقتی بیدار شدم دیدم نوشته ای : ” من از مردن نمیترسم .” در جنگی که بر سر هیچی دارد اتفاق میفتد بهتر است سمت کسی را بگیری که احتمالا برنده است . از درخت بالا رفتم و دیدم همهی میوهها را کرم خورده و درست لحظهای که آن طرف اپن آشپزخانه روی صندلیهای کوتاه میز ناهار خوری نشسته بودی (و من اینور اپن بر روی یکی از آن صندلیهای بلند قدیمی نشسته بودم) دوست داشتم دستم را در موهایت غرق کنم . ههه تمام اینها گذراست و بر بطن چپ قلب من یک علامت سوال بزرگ حک شده . پسر و دختری به سمت رودخانه میرفتند به قصد یک خودکشی دو نفره . یک خودکشی عاشقانه . دو اسلحه خریده بودند و برنامه این بود که همزمان با هم ماشه را بکشند و تمام . اما وقت شلیک که رسید صدای یک تیر بیشتر نیامد . نزدیکتر که رفتم پسر را در حال عشق بازی با جسد بی جان و خونین دختر یافتم و این پایان یک شب بود نه چیز بیشتری . در واقع من یک موجود تکسلولی در دهان یک مار پیرم که در یک لجنزار زندگی میکند . جایی که میگویند قبلا یه باغ بزرگ بوده است. هیچ وقت فکر نمیکردم چرخ زمانه اینگونه بچرخد. به این فکر میکنم که شاید تو همان پرندهی زردی بودی که منتظرش بودم . این یعنی دیگر افلیج نیستم ، من یک مجسمه بودم .ولی الان مست لا یعقل روی نیمکت پیانو نشستهام و وقتی کلاویه ها را فشار میدهم همهچیز رو به عقب حرکت میکند . صدای تنهایی مرا خوشحال میکند . رنگ موهایش زیبا و دوست داشتنی اما من یک ساندویچ سردم و انگار نه انگار . حوصلهی هیچکس را ندارم . دلم یک کلبه میخواهد به دور از همه چیز . جایی که زمان متوقف شود و من در رهاترین حالت ممکن قرار بگیرم . اما آیا تنهایی به سراغ من نمیآید ؟ از تمام این مسخره بازیها حوصلهام سر رفته . به دنبال یک جرقه برای خلق خورشید . اما آسمان در مقیاس grayscale هشت بیتی روی عدد صفر تنظیم شده بود .
صدای بی صدا
یک صبح افتضاح بود . سگ سیاه افسردگی بام بیدار شده بود و هی به صورتم چنگ مینداخت . بی انگیزه و بی حوصله به پروپوزال پایان نامه فکر میکردم . به ترکهای نصف و نیمهی کامل نشده . در حالی که زیر هود سیگار اول صبحم رو میکشیدم متوجه شدم که باید برم بانک و ضمانتنامهی سفر رو آزاد کنم . مرگبار بودم . کاملا سوییسایدال . خستگی فیزیکی عجیبی حس میکردم انگار نه انگار ۱۰ ساعت خوابیده بودم . پیرو بحثی که روز قبل با خانواده داشتم و به انواع و اقسام بی مسئولیتی و تنبلی و غیره محکوم شده بودم راه گریزی نداشتم و باید میرفتم . درست دیشب آهنگ جدید بهرام برام ایمیل شده بود . به شدت روش قفل بودم . هندزفری رو برداشتم و با تاکسی تا ایستگاه مترو رفتم و با مترو رفتم سمت ستاد . متروی شیراز ساخته شده برای وقتی پارهای و میخوای در حرکت آهنگ گوش بدی . آهنگ بهرام رو تکرار بود . غرق در فکر اصلا نفهمیدم مسیر کی طی شد . پوچی و سیاهی و بی معنایی تمام و کمال روحم رو میجوید . واتس اپ رو باز کردم و به ۳ تا از دوستام که حدس میزدم با بهرام حال کنن پی ام دادم و پرسیدم : گوشت رو شنیدی ؟؟؟ ولی به جز یه مکالمهی سرد و بی روح و ۲ مسیج سین نشده چیزی گیرم نیومد . آتیشم تند تر شد ولی به خودم یادآوری کردم که همهی اینا کسششره و تنهایی یه حقیقت اجتناب ناپذیره و تمامی حس های من مثل یک گروه ارکستر روی سن هستند و من فقط در جایگاه تماشاچی هستم . ولی تمامی دلیل ها و منطق ها رفتند و حس موند . و حس سخت و سنگین و عذاب آور بود ولی چیزی نبود که نتونم تحمل کنم . سوز تنهایی بود. نه در محتوای یک رابطهی عاشقانه بلکه تنهایی به مثابهی یک واقعیت کلی ، چه در زندگی ، چه در زمینهی عاطفی ، چه در زمینهی فکری . به یکی از آشنایان فکر کردم و محتوای بی معنی و بی ارزش فکرش را در سرم قضاوت کردم و خودم را برتر دیدم اما در لحظه به یاد این افتادم که استوریهای او حداقل ۲۰ ۳۰ تا ریپلای میگیرند و من نهایتا یکی که آن هم فقط روی ایموجی لایک کلیک میکند . یک بیشعور گاو نفهم در درونم هست که به این خزعبلات بها میدهد . کار اداری ۳ ساعتی طول کشید که باز هم از شدت لاست بودن اصلا نفهمیدم کی گذشت . به تمامی کارها و پروژه های نیمه تمامم فکر میکردم و میشکستم و خورد میشدم و احساس ناچیز بودن و بی ارزشی عجیبی میکردم و در عین حال رها . رها و آماده . آماده برای یک گریز همه جانبه یا اصلا هی مدام میگفتم خب که چه ؟ اصلا همهی اینها چه اهمیتی دارد ؟ و در عین حال خودم را یک مردهی ردی میدیدیم که نیاز به کمک دارد . دوباره سوار مترو شدم و یکی از همکلاسیهایم را دیدم که فکر کنم به عمد مرا ندید و من ازین بابت خوشحال و خرسند شدم و بدون اینکه بفهمد به واگن بغلی رفتم و در دلم به خاطر ازدواج زودهنگامش وی را تحقیر و مسخره کردم. در راه به هرمس تکست دادم و پلن شد که بعد از ناهار جوین شیم . ناهاری سرد و بی روح در جمع متشنج خانواده خوردم . بحث این شد که آیا یک ازدواج سوری برای رهایی از سربازی میارزد یا نه ؟ تو مغزشان نمیرفت که من درامد کم و رهایی را به درامد بالا و اسارت ترجیح میدهم . انگار پدر و مادر هیچوقت قبول نمیکنند که فرزندشان قدرت تصمیم گیری صحیح دارد . ناهار را که خوردم به سمت هرمس رفتم و درست ساعت ۴ و ۱۹ دقیقه سوارش کردم . به ساعت نگاه کردیم و دیدیم وقت مقدس رسیده و از سر کوچهی آنها هاتباکس را شروع کردیم و به سمت کمربندی رفتیم . آهنگ بهرام پلی میشد و پنج بار پشت سر هم گوش کردیم و لذت بردیم و واقعا داشتن دوستهایی که اینقدر سینک و هماهنگ باشند غنیمت است . از جنجال تیندر گفتیم و از نسل meme زدهی فعلی . اینکه ما کلا در میم خلاصه میشویم . سه چار باری کمربندی را دور زدیم و در نهایت پاستیل خوران رفتیم کوچهی ۳۲ چمران . جایی که به یک جادهی خاکی منتهی به کوه میرسید و ماشین را گذاشتیم و زدیم به کوه . ماه رمضان بود و فوبیای پلیس داشتیم . میگفت چرا ساکتی چرا نیستی کجایی حسین ؟ برایش توضیح دادم که مدتی هست که کلا نیستم و مغزم در هوا میچرخد . از خانوم دکتر گفتیم و خندیدیم . اینکه دییلدووی یک نفر باشی هم جالب و هم ترسناک است . بالا رفتن از کوه برای ریههای پر از خلط من سخت و سنگین بود .در ایستگاه اول ویفر خوردیم و سیگار کشیدیم . در ایستگاه دوم افراد مالنده را دیدیم و در ایستگاه سوم ، درست بالای ورودی تونل کوهسار، رو در روی ماشینهایی که وارد تونل میشدند شاشیدیم . به سمت ماشین برگشتیم. قرار بود آرمان را سر شاهد ببینیم و با هم به گالری ناشناختهای در ستارخان برویم .هرمس میگفت یک کالکشن تریپی اومده که واقعا ارزش دیدن داره . دلت برای این مکالمه ها تنگ شده بود ریزه ؟ آدرس دقیق گالری را نداشتیم . سر شاهد رب ساعت منتظر آرمان ماندیم تا متوجه شویم آرمان پلن خودش را دارد و به ما جوین نمیدهد . گازش را گرفتیم تا ستارخان . پاستیلمان و ویفرمان ته کشیده بود . فقط یک پاکت بهمن کوچک مانده بود . آدرس گالری را نداشتیم . چالش گذاشتیم بدون اینکه آدرس بپرسیم گالری را پیدا کنیم . مثل یک بازی . ماشین را کنار برنتین پارک کردیم و زدیم به دل ستارخان. تا ته رفتیم بدون نتیجه . پرسیدیم گفتند کوچهی ۲ .ما سر کوچهی ۱۸ بودیم . کل مسیر را برگشتیم و حتی از سر عفیف آباد هم رد شدیم تا رسیدیم به کوچه ۲ که بن بست بود و خبری از گالری نبود . برای مقیاس بگویم که کالباس کل عباس سر کوچهی هشت است .از دکه ۲ نخ مارلبروی قرمز گرفتیم و به دور از چشمان پلیس ته کوچه دود کردیم . سمندی سفید آمد و وارد یک بعد جدید شدیم و یک یونیورس موازی که دختری زیبا راننده اش بود و به دنبال جای پارک میگشت . وقتی کمکش کردیم پارک کند پیاده شد و از ما یک سیگار گرفت و رفت . لحظهای کاملا عادی که اصلا عادی نبود . بحث کردیم که قضیه پتانسیل مثلث عشقی داشت و رقابتی سخت در میگرفت . کم کم ساعت ۸ شد و ما گرسنه به سمت عفیف آباد رفتیم .از کنار پامچال و نارون گذشتیم . وسوسه کننده بود ولی تازه خورده بودیم . رسیدیم به اژدر ، غول مرحلهی آخر . ۲ نوع ساندویچ داشت . ساندویچ عادی و حجمی . ما از بین حجمی ها ” ویژهی چگوارا” رو انتخاب کردیم که شامل استیک گوشت ، هات داگ ، برگر ، ژامبون ، مرغ و قارچ و پنیر بود . با دو عدد نوشابه شد ۴۰ هزار تومن . رو دیوار فست فود عکس چگوارا چاپ شده بود و نوشته بود ” شاد بودن بزرگترین انتقامیست که میتوان از زندگی گرفت ” . ساندویچ به شکل تهوع آوری بزرگ و بی هویت بود . یک گاز میزدی هات داگ می آمد یک گاز برگر و الی ماشاالله. نصفِ نصف ساندویچ را بیشتر نخوردم و سیر شدم . میدانی که من زود سیر میشوم . تو هم دلت برای این چیزهای کوچک تنگ میشود مثل من ؟ احترام احترام احترام . چیزی که بیشتر از همه چیز هویت ما بود .اینکه هنوز وقتی کامنت بدی راجع به تو میشنوم اخم میکنم هم داستانی دارد . ساندویچ را خوردیم و گوشی هایمان خاموش شد و این یعنی خداحافظ اسپاتیفای ، خداحافظ ساندکلاود . تو داشبرد ماشین یه سی دی قدیمی پیدا کردیم از آلبوم کنسرت زندهی فرهاد و در عجب بودیم از روزی که با بهرام شروع شد و با فرهاد تموم . هرمس را ایستگاه مترو مطهری پیاده کردم . در ادامهی شب لاگ لیدی را دیدم که از دست حماقت انسان ها دادش درامده بود و هی میگفت چرااا اینقدر آدمها از محبت کردن و خوب بودن میترسند ؟ اینکه پایه ای ترین و ابتدایی ترین فرم رفتار سالم در رابطه برای این مردم غیر قابل درک است به شدت داغمان کرده بود . پس از اینکه شورای ۳ نفره تشکیل شد تصمیم گرفتیم برای بحثی جدی به باغشاه ۵۰ برویم که با دیدن جمعی از دوستانمان ریده شد به برنامه و به جای بحثهای هشت ریشتری آب هندونه و اسموتی کیوی خوردیم . سپس همان مسیر همیشگی کمربندی – حسینی الهاشمی را ۳ بار طی کردیم و خدافظی و نخود نخود هر که رود خانهی خود . این ها را تعریف کردم که بگویم چطور با فرار از پوچی به لحظه پناه میبرم و از خلق و خدایی در لحظه لذت میبرم و شاشیدم به تمام اصول و مبناهای آدمها و آلبوم اشتباه خوب را گوش کن و بعد گوشت .شاید این مدلی بیشتر بنویسم . بای .
Not having to cuddle afterward
در ذهنم تصویر چیدن یک گل را میبینم. آرام آرام گلبرگها را جدا میکنم و به خودم میگویم : آیا تو را لمس کنم ؟ نباید تو را لمس کنم ؟ آیا تو را لمس کنم ؟ نباید تو را لمس کنم ؟ مشخصا تو هیچ نقش آگاهانهای در تصمیم من ایفا نمیکنی . تو اجازه میدهی لمست کنم . صبر میکنی تا من تصمیم بگیرم . صبر میکنی و صبر میکنی . اگر به تو پشت کنم ، همانجا لم میدهی و صبر میکنی . تا پایان دنیا صبر خواهی کرد . برایت اهمیتی ندارد .این به این معنی نیست که تو دیوانه وار مرا دوست داری ، صرفا صبر میکنی . میدانم که میکنی . هیچ تصمیم گیری سختی بر عهدهی تو نیست .اصلا هیچ انتخابی نیست . تو فقط آنجایی مثل کوه اورست ، منتظر . سینهات با نفسهایت بالا و پایین میرود .نفس کشیدنت را میبینم . ولی تو از نظر قانونی مُردهای.
But is that dead enough for me ? Should i give you a new life with an illicit touch of the finger ؟
همه خواهند گفت : این یک معجزه است ! ولی من هرگز یک پرنس چارمینگ نبوده ام . و تو به زیباترین شکل ممکن به خواب رفته ای . و در خواب میمانی و این بی لمسی از آن زخمهاییست که میسوزد و خوب بشو نیست .
پرندهی زرد
اگه از مزهی الکل متنفری چرا تا سرحد کور شدن میخوری ؟اگه فکر میکنی حقیقت دست نیافتنیه و اهمیتی هم نداره چرا این جمله رو مثل یه fact بیان میکنی ؟
چرا از فکر کردن به خدا میترسی و همزمان ته قلبت رستگاری رو میخوای ؟بعضی ازین ستارههایی که تو آسمون میبینی سالهاست مردن .انگار این ایده و فکرشونه که مونده .
تو یه جادهی خاکی بین دوتا شهرِ گذشته و آینده حرکت میکنیم و ما هیچجا نیستیم و این اسمش “حال” ه .
درست مثل وقتی تو صندلی شاگرد خوابت میبره و وقتی بیدار میشی انگار یه عمر گذشته ولی شاید همهاش ده دقیقه طول کشیده باشه .
جدیدا خیلی عجیب غریب میخوابم . شاید به خاطر تمام حشرهکشهاییه که تو مغزم دارم .
بیکار و الاف بدون پلن خاصی روزا سپری میشن . خسته تر از چیزیام که فراغ بال داشته باشم .هروقت تو خیابون به سمت تابلوی نئونی مورد علاقم در حرکتم ،تو افکارم گم میشم . جایی که دختر گارسن با اون چهرهی همیشه نگرانش هیچوقت هیچی نمیگه و فقط سکوت رو با موزیک میشکونه . بعد ملودی آهنگ رو با هم میخونیم تا که دوستم از سر کار برسه . وقتی که داشت کمکم میدان دیدم تار میشد گفت این کافهها پر از چیزای کشندهاست ، فکر میکردم تا الان فهمیده باشی !
راستی اون پرنده زرده رو یادته؟ چطور میتونی فراموشش
کنی ؟ اینو گفت و یه سنجاق نقرهای به یقهام وصل کرد و گفت این بختتو باز میکنه .
فایو گایز بیگ پرابلم
گفت بریم بیرون کارنیوال خیابونی رو ببینیم و مثل خرگوش دوراسل پیاده رو رو گز کنیم . تا رسیدیم به خیابون شروع کردیم به پاشوندن سکههای شکلاتی رو تموم کسخلایی که انگار از نمایش به وجد اومده بودن.
” بیا بریم کارنیوال ببینیم ! ”
از شدت مستی سگ یه نفرو لگد کردم و آدما داد و فریاد میزدن و به شدت مشغول هل دادن همدیگه و لاس زدن بودن . خیلیاشون حاضر بودن به خاطر یه سیگار کوپن غذای مجانیشون رو بدن بره .
یه گروه موسیقی مسخره شروع به نواختن یه مارچ نظامی کسششر کرد .من با دهنم ریتم رو گرفتم و با تولید بی معنی ترین صداهای ممکن گروه رو همکاریکردم .
“بیا بریم کارنیوال ببینیم! ”
قشنگ معلوم بود ترامپت زن سفت عرق خوری کرده چون که حتی ساده ترین نتها رو هم اشتباه میزد و به شدت ریده بود. گفتی: ولی انصافا خیلی باحاله همچین چیزی رو از نزدیک ببینی . گفتم همم و ته دلم در حالی که تهوع گرفته بودم و حوصلم سر رفته بود نسبت به خودم و فازم پارنویید شدم . تو فکر این بودم که احتمالا بعد از اینکه خیابون رو تمیز کنن من تنها آشغالیام که میمونه .
و تو گفتی : ” بیا بریم کارنیوال ببینیم ! “
آن سوی مرزها
زل زده به صفحهی سیاه تلویزیون و آبجو و صدای پرندهها . لش کرده در طبقهی پنجم یک آپارتمان نه چندان نو ساز . خوابم میآید اما نباید ضد حال باشم . تکیلا و فرامرز اصلانی و حس عجیب و غریبی که دوستداشتنی نیست . اما به قول دون خوان یک جنگجوی واقعی در تک تک لحظات زندگی در حال جنگ است و گرگها به سمت روح من حمله بردند و جای دندانشان مثل یک ساعت مچی بر بدنم نقش بست و این چراگاهی که بره ها در آن میچرند خشک و زرد است و اصلا ای گوسفندهای خوب توی خانه آیا میدانید که قرار است روزی شما را ذبح کنند ؟ نمیدانم دارم با تنهایی میجنگم یا دلتنگی یا افسردگی .فقط میدانم که باید که یک جنگجوی واقعی باشم . لذت لمس پوستی و دستهایی که در مو میلغزند و موج میاندازند در گیسوی آهویی خوش عطر که در کنار دختری با موهای صورتی نشسته . بقیه به شکل کوانتومی از من علاقهمند تر هستند و لذت را بیشتر میبرند . کو یارم یارم کو ، نازنین نگارم کو ؟ لول !امان از دست فرامرز اصلانی . دائما خودم را به خاطر احساساتی شدن بیش از حد در روزهای اخیر زیر سوال میبرم . این خلاف وعدههای آخرالزمانی است و این مرگ است که به آرامی میلغزد . درست از شیشههای هواپیما که ابرها را میدیدم هوس یک اسکای جامپینگ تمام عیار کرده بودم و اگر اسم هیجان بیاید ، نوستالژی فقط تویی . ملتهب و دیوانه ام و ضمیر ناخودآگاهم دائما میگویید :
” IT MUST BE THE BEER “
شب اول در تهران
ستارهها از آسمان فرود میآمدند و پیرمردی خراب و مست زیر آسمان تیره دراز کشیده بود و جیگارهای دود میکرد و به خاطرهی بوسیدن آن یار فکر میکرد و صدایی از دور آمد و گفت بیا و پیالهی دیگری بگیر . اما پرندهای از دور آمد و مدفوعش را درست بر پیشانی پیرمرد انداخت و وی ملول و خسته مدفوع پرنده را پاک و رو به آسمان فاک نشان داد . تمام حالش سوالی بزرگ است . قضیهی نادری که ذهنش را مشغول کرده بود ، در حالی که ستارهها صف میکشیدند و کلاغی سیاه غار غار میکرد ،را بررسی میکرد . اما گاوی نر از دور امد و انگار حال و حوصله نداشت و پیرمرد هم میل صحبت با وی نداشت . سه نفر همزمان هندی میرقصیدند و شاید در تعجب باشی که این را چه به گاو نر و پیچیدگی قضیه نیز در همین است ! زن زیبارویی به وی لبخند میزد اما دستنیافتنی بود و او عشقش را در چشمانی طلب میکرد که خیس بودند . اما سیزده به در پارسال آخرین باری بود که سبزهها قد کشیده بودند و هی مدام کسششر بودن همهچیز را به وی نشان میدادن و تو اگر سِنَت از حد خاصی بگذرد یا جنون و فراموشی یا روتین مرگبار تو را اسیر میکنند و اما تو نیستی و انگار تکهای از قلبم را کنده و سگ خورده و ریده در این ثانیه ها . امان از این سگ . پدرسگ گاز میزند و میکند و درد و سوز و ناله و عجز و داد و فریاد را ول کن و پروااااااز کن به انتها . دلش میخواهد چشمان شهلایی را که لبهایش را ارزان و بی قیمت میفروشد و قلبش به شمارهی بالای صد درست در لحظهی دیدار میافتد . اینها همه برای پیرمرد عذاب آوراند .وی اصلا حال خوشی ندارد و درماندگیاش از حد گذشته . اما مدام یادآور میشود که احتمال وجودش در هستی کمتر از چند صفر پشت ممیز است و این بودن به اندازهی کافی نئشه آور و دیوانه وار است . اما آیا پادشاه شب از مرگ کسشرش خبر داشت ؟ عرق خوری های کلاسیک ایرانی و شبهای گم و گور و گرم و دیوانگی و جنون و اصلا انگار نه انگار که زنده است ! وات ده فاک گویان عدهای سینه میزدند و لباس سیاهشان را میدریدند و نعرهای زهر آلود سر میدادند . زهرآلود تر از غم دوری هم داریم ؟ اصلا اینها به معنی یک بازگشت کلاسیک نیست صرفا مرثیهای است برای دردهایی که پیرمرد میکشید و کلاغها بر سرش میریدند و انگار نه انگار . بیخیال بابا .
فال قرمز
عزلتنشین از جهان گریخت ، چشم و گوش خود را بست ، و در ژرفای غار دفن کرد ، اما این به هیچ کار نیامد . بیابان به تمامی او را مکید ، سنگها افکار او را به زبان آوردند ، غار احساسات او را بازتاباند ، و اینگونه او خودش بیابان شد ، و سنگ و غار . و این همه ، همان تهی بودن و بیابان است و درماندگی . و چون ندرخشید ، پسر زمین باقی ماند که خود تا به آخر یک کتاب است و بیابان او را تا تهی شدن مکید .او میل بود و آرزو ، نه شکوه و عظمت . او به تمامی زمین بود ، نه خورشید .
پس بسان یک قدیس هوشمند در بیابان گزید چون که خوب میدانست که در غیر این صورت هیچ تفاوتی با دیگر پسران زمین ندارد . اگر از خود نوشیده بود ، آتش را نوشیده بود . عزلت نشین به بیابان رفت تا خود را بیابد . اما در واقع او نمیخواست خود را بیابد، بلکه معنای متعدد کلمات متون مقدس را جویا بود . شما میتوانید فراوانی و بی اندازگی کوچک و بزرگ را در خود بمکید ، آنگاه تهیتر و تهیتر میشوید . چون پر بودنِ بی اندازه و تهی بودن مطلق کاملا یکیاند و همسان . او میخواست آن چه نیاز دارد را در بیرون بیابد . اما شما معنای متعدد را فقط در خودتان مییابیید ، نه در چیزها . چون تعدد معنا چیزی نیست که در یک زمان اعطا شود ، بلکه چیزی است پیوسته و متوالی ، یعنی ، سلسلهای از معانی . معانیای که به دنبال یکدیگر بیایند، نه در چیزها ، بلکه در خود شما جای دارند . ای شما که محمل تغییرات بسیار هستید تا بتوانید در زندگی مشارکت کنید بدانید که چیزها هم در حال تغییرند و شما این را متوجه نمیشوید جز اینکه خودتان و دیدتان را تغییر بدهید . اما اگر تغییر کنید ، رخسارهی جهان تغییر میکند معنای متعدد چیزها همان حس متعدد شما است . پی بردن به کنه آن در چیزها بیفایده است . اما شاید این توضیحی باشد بر اینکه : چرا عزلتنشین به بیابان رفت ، و به کنه چیزها پی برد اما نه به کنه خودش .
به راستی که بیشتر از همه چیز من و تو یک مکالمه به هم بدهکاریم .
آبی
اگه بری منم میرم فقط بهم بگو کدوم وری میری چون دوست ندارم راهامون یه روز با هم برخورد کنه . پس تو ازون ور برو ، من از اینور .
آینده بالا سر ما آویزونه و با هر اتفاق لحظهای تکون میخوره تا اینکه مثل یه بارون درستحسابی بریزه دورمون . لطفا در این هوای بارانی از منزل خارج نشوید .
ماه تو آسمون خیلی پایینه و این باعث شده هرچیز فلزی به درخشش بیفته و پیادهروها پر از الماسهایی شده که دارن با هم دعوا میکنن که این راه رو برو ، نه صبر کن اون راه رو برو .
یادته تو تخت من خوابیده بودی و درحالی که داشتم میرفتم بیرون بیدار شدی و گفتی :”خواب دیدم یه موج گنده اومد و بردت ، لطفا نرو ، بیا اینجا پیشم . ”
تو خیابون پسر بچهها تفنگ بازی میکردن و یکیشون تفنگش رو سمت من گرفت و من دستامو بردم بالا و گفتم اوکی جنگ و درگیری بسه بیا صلح کنیم و اگه تو بری پی کارت منم میرم پی کارم. پس ماشه رو کشید و منو کشت .
من یه شربت جادویی برای نمود فیزیکیِ حس اسارتم پیدا کردم . همهاش مثل یه رژهی آروم میگذره . منم میرم ولی دقیق نمیدونم کی .
دنیا دوباره بهم سرگیجه داده و شاید فکر کنی که بعد از ۲۵ سال باید به این چرخش عادت کرده باشم ولی تنها چیزی که فهمیدم اینه که این سرگیجه با سکون بدتر میشه پس دائم دارم جابهجا میشم یا که کلا میرم . من جوهر خودکارم رو میمکم و کتابای تاریخ رو رو سرم نگه میدارم و سعی میکنم بدون کمک دستام، تعادلمو حفظ کنم .ولی خب در نهایت همهاش بر میگرده به این کوت معروف که
“If you love something, give it away”
یه زنِ خوب تمام اجزای وجودیت رو میشکافه و این پر از پیشنهادهای جدید و شگفتانگیزه ولی خب این تهاجم برای من آزاردهنده و ترسناکه . فقط هرکاری میکنم نباید برم !؟
در حال عشقبازی کف زمین جلوی تلویزیون در حالی که یه فیلم جنگی پخش میشد .در میان تمام لذت کرکننده شنیدم که یکی گفت : اگه ما بریم و از موضع دور شیم ، دشمن هم میره !
ولی حرص و طمع یه چاه بدون تهه و آزادی هم خب طبیعتا یه جوک مسخرست . انگار حتی وقتی در حال شاشیدن هستیم هم دنیا داره نگامون میکنه . اگه هنوز آزادی هر چه سریعتر فرار کن . داریم میایم سراغت !
حالم از ژست روزمرهام به هم میخوره و هر بار که میام خونه حس یه غریبه رو دارم . پس با شیاطین وجودم یه بحث جدی داشتم و بهشون گفتم آقا خواهش میکنم برید ! من ازینور و شما ازون ور . وقتی مُردی از همه چیز آزاد میشی . از زنجیر زبان و زمانِ قابل اندازهگیری . اون موقع میتونیم بریم تو قبر هم دیگه و حال و حول و موزیک و نوشیدنی و دود و دم . پس تا اون موقع لطفا برو دور شو .
خورشید تازه طلوع کرده و من هنوز بیدارم . دارم کفشامو میپوشم تا یه فرارِ تر و تمیز و کلاسیک داشته باشم . دارم میرم ولی نمیدونم به کجا . واقعا نمیدونم .
تناسخ
در تنهاییِ من و تو ارتباطی نامرئی نهفته است . درست مثل دستگاه فرستنده سیگنال . مهم نیست چقدر فاصله داریم . ارتباطی غرق در سکوت . سکوی نه و سه چارم برای من سنگی بود . امان از آن لحظههایی که هالهی من تو را احاطه کرده و در یک بازی دو نفره با فرکانس موسیقی از خود بی خود میشویم و اما دیواری سنگی بین ما حائل است. انرژی از پایینترین نقطهی ستون مهره میجوشد و به سمت سر میآید و وقتی به مغز میرسد منفجر میشود . امواجی که در بدنم میافتند ( مخصوصا سمت راست ) از همیشه قوی تر شده . احساس میکنم ویژگیهای پیامبرگونه یا شاید حتی خداگونه پیدا کرده ام . عجیبترین لحظهی دیشب وقتی بود که چهرهی اخموی رزیدنت یورولوژی بر پردهی مغزم افتاد درست وسط مراسم رقص . در اوج پایکوبی و خرابی و شادی و جشن . و من یک لحظه به هم ریختم و به سمت حیاط دوییدم . رنج شهرنشینی و ملال تنهایی ،تخلیه شده در یک فوران جنسی لحظهای، برایم پوچ و عذاب آور بود .ماهیتش بر من روشن است. تهوع آور و تهوع آور . این غیبت است که فانتزی میسازد و عشق را به نهایت میرساند مثل وقتی که پسرک کل ساعتهای شهر را به وقت شهر عشقش تنظیم کرد ! مسخره است که شاگرد سبزی فروش سر کوچه هنگام مراجعه به بانک با خود کیف چرمیِ رسمی میبرد در حالی که لباسهایش کثیف و خاکی است . یا که در حالی که صورت کارمند بانک کش میآمد و ذوب میشد من باید فرم ضمانت نامه پر میکردم . زندگی ام افسار گسیخته شده . پارادوکس . پارادوکس . پارادوکس . عادت کردهام که هی با همه بحث کنم و بلافاصله بعد از پایان بحث خود را ملامت و سرزنش کنم و نسبت به حس فرد مقابل به شدت پارانویید شوم . به راستی که هیچ بدتر از پارانویای بعد از شلوغی نیست . سفر معنوی و عجیب و غریب من درست در اوج شک و بی ایمانی جدی تر شده . شاید این کهن الگوهای من هستند که فعال و وحشی شدهاند . سیمپتومهای من . دردهای من . شهودهای من و انرژی که لرزه میاندازد بر بدنم . مادری با خاکستر شوهر مرحومش خودارضاییی میکرد . انتظار برای تناسخ مردهات (اگر امیدوار باشی) جنون میآورد . آیا تو به تناسخ باور داری ؟