شما من و حوا را درک نمیکنید . ما را به خاطر گناهی بزرگ سرزنش میکنید و دلیل همهی بدبختی های خود مییابید . ولی آیا واقعا ما گناهکار و خاطی هستیم ؟ من اینطور فکر نمیکنم . یعنی تجربهی شخصی من از حادثه چیز دیگری میگوید . داستان ما یک عاشقانه بود و بس . چیزی که شما آن را درک نمیکنید . یعنی خب شاید جوری قضیه را در سرتان چپانده اند که اینطور برداشت کنید . شاید فکر کنید که ما کاری اشتباه کردیم اما اینطور نبود . من از تک تک لحظاتی که سیب را گاز میزدم لذت بردم . آن را با تمام وجود لمس کردم و چشیدم . خوشمزه بود و صاف و زلال اما چشمان حوا خبر از سقوط میداد و البته که سقوط و پایانی سوزنده در انتظار ما بود . نمیدانم چرا به خدا اعتراض نمیکنید که از سیب خوردن ما یک همچین بلبشویی درست کرد . آقا خب چه کاری بود ؟ این تعصب بیجا روی یک میوه خب برای چه ؟ این فوران خشم خدا من را به یاد والدین بد میاندازد . آخر چرا باید کودک خود را کتک زد ؟ اصلا این شیطنتهای حوا بود که از روز اول برای من جذاب بود . این عبور از خط قرمزها این شکستنها . این رهایی و اتونومی . اما حوا شکننده بود و احساساتی . روی زمین حسابی گرفته و ملول شده بود . عذاب وجدان داشت . هر چه تلاش میکردم که او را از این افکار خورنده نجات بدهم نمیشد . اصلا انگارحوا را جادو و طلسم کرده بودند . مدام خود را بابت آن گاز سرزنش میکرد . اما عزیزم ، حوای خوشکل و دوست داشتنیِ من . این لذت و قدرت ارتباط ما بود که خدا را به زانو دراورد و خشمگین کرد . پس قدرت ارتباط را درک کن . بازی کن و بازی کن و بازی کن .
***
هیچ وقت فکر نمیکردم روزی به این زلالی در مورد تو فکر کنم . دلم میخواهد زیباترین و عاشقانه ترین جمله ای که در جهان موجود است را پیدا کنم . چرا این چنین جادویی هستی ؟ چه چیزی در وجود تو چارچوب فکری مرا از پا در میآورد ؟درست ۷۰ صفحه مانده به پایان تهوع آمدی و این آمدن سرشار از شکی کشنده بود . این دفعه دیگر با خودم عهد بسته بودم که این رمان منحوس را به انتها برسانم . زجر آور و غیر ممکن است که بخواهم تمام این پیتزای قرمهسبزیِ مغزم را بشکافم . درست در بحرانیتریم روزهای من با لگدی جانانه دری که سالیان در وجود من قفل شده بود را باز کردی . یورشی قهرمانانه و اما الان این منم و این پارکینگ تاریک و دلتنگی خورنده . کاش همیشه بودی . کاش هیچوقت نمیرفتی . آرزوهای ساده . کودکی خردسال پفک نمکی میخواهد . وی از خوردن پفک نمکی مثل سگ کیف میکند . راستش دلم به حرف زدن نمیرود . یک ماهی میشود که روزهی سکوت بر من حاکم شده و سکان امور را در دست گرفته .امان از آن رعد و برقی که در آن ساعت شب و در آن لحظهی خاص رخ داد . یک پاراگراف برای هوای زیر بالهای پروانههای در حال پرواز .
***
همیشه ازین بازیهای کثیف روزگار متحیر میشوم. این که چطور وقایع بدون هیچ نظم خاصی جلوه میکنند ولی انگار آن پشت یک نظم خاص دارد مرا بازی میدهد . گاها ازین بابت تنهایی عجیبی وجودم را فرا میگیرد . انگار که کل دنیا صرفا یک سری بازی است و فقط من واقعی ام و اصلا کل دنیا پیرامون من ساخته شده . من یه پروتوتایپ اساسی برای یک آزمایش بزرگم .
***
هیچ تعریفی ندارم . هیچ حرفی ندارم . هیچ نظری ندارم . هیچ صدایی ندارم . برای من فقط صدای آینه در آینهی arvo part و تصاویر جنگی تمام عیار به جا مانده . بعضی لحظات را میتوانی تا ابد زندگی کنی . درست در بطن لحظه من به فکر فانی بودن آن میافتم . این تبدیل شده به آفتی بزرگ برای کیف من . مثل غم عمیقی که موقع نگاه کردن به یک منظرهی زیبا آدم را اسیر میکند . از آن لحظه فقط صدای پیانوی تکراری و یک دریای طوفانی به جا مانده . مثل یک قاب عکس اما ، بی روح و بی جان .
***