بطري شراب سال چهل و هشت ، وسط اقيانوس

ديروقته ، چشمام سنگينه . 

همه آدما دور و برم . معلوم نيست به كجا نگاه ميكنن .انگار عجله دارن . موندم خودمم . كي منو آورد اينجا ؟ راننده تاكسيه گفت كه هر جا خواستي برو . گفت اينجا ديگه آخرشه . كفِ كف. قدم ميزنم .آدما دور و برم . 

آسمون ، زمين همه چي سياه  . آدما برق ميزنن انگار چراغ نئوني وصله به تك تك سلولاشون . همه صورتا مثل هم ، بي تفاوت ، خشك . اين راه رو ميرم كه چي ؟ دارم چي رو دنبال ميكنم ؟

سنگيني يه نگاه از پشت حس ميكنم ، بر ميگردم . يه تصوير دور . يه چيز متفاوت . داره نزديك ميشه . صبر كن ! اگه اشتباه نكنم خودشه ! موهاي مشكي و لخت ، صورت استخوني ،چشماي گود و كبود ، ريز ، مهربون ، مرموز . لباي خطي و كوچيك . لباس سفيد . باد موهاش رو تكون ميده . اونم داره به من نگاه ميكنه . مي خوام برم سمتش پاهام خشك شده . تكون نميخورن . ثابت وايساده نگام ميكنه . هيچي نميگه ولي با چشماش ميگه بيا . يك ساعت ، دو ساعت ، يك روز ، يك ماه ، يك سال ، چند سال . هيچ . شروع كرد به دور شدن . دور و دورتر . كم كم ديگه نمي  بينمش . باورم نميشه ! به همين سرعت . چقدر خوب بود . يه اتفاق معني دار وسط يه جريان بي معني . جريان بي معني چيه ؟ شايد همون زندگي باشه . هار هار . پيشته . چخه . صبح بخير 

/پايان/