با یه مغز یواش رو کام داون ام دی رو تخت افتادم و خوابم نمیبره . واسه آلپرازولام زیادی دیره چون فردا صبح زود کار دارم . یه اضطراب مسخره به شکل های مختلف یقه مو میگیره . بی دلیل خودمو قضاوت می کنم . یه کابوس تکراری رو مدام تو سرم میبینم . زندگی خنده دار میشه وقتی آهنگای داریوش داره بهت میچسبه . تناوب عجیبی بین ایمان و تردید . بیشتر نسبت به خودم . ژانر داستان یه درام حوصله سر بر شده . انگار نویسنده عمدا میخواد حوصله خواننده رو سر ببره و چون این ژانر رو انتخاب کرده دیگه باید بهش وفادار بمونه . پایان هم باید خاکستری باشه تا بالانس از بین نره . هنر از نویسنده انتظار داره تعادل رو تا انتها حفظ کنه . بازی بین سیاهی ها و روشنایی ها گیر کرده . مثل جنگ سرد شرق و غرب . و روح من که در میان این هیاهو خاورمیانه بود. تو این ژانر هیچ قهرمانی وجود نداره . انگار خاکستری قویترین موجود دنیاست و هیچ کس توان مقابله باهاش رو نداره . یه دیکتاتوری رنگی. هربار که ریشمو میزنم ، سری بعد که در میاد سفید تر شده. شناخت عمیق از همه چیز در سی سالگی . عبور از خطاهای شناختی . گاها حس میکنم آماده ی رسیدن به مقام پیامبری ام ولی سکوت ازلی و ابدی خداوند متعال این مهم رو از من دریغ کرده . دارم چرت و پرت میگم که ذهنم رو از کابوس و اضطراب دور کنم . خودنمایی و نیاز به تایید اجتماعی در مقابل ذهن پرسشگر خودم . تمام رفتار، کارها و قابلیت ها زیر ذره بین میرود . چشم تیز بین انتقاد به هیچ چیز رحم نمی کند. نیکوتین مثل آبشاری از دود سفید به درون ریه سر می خورد . سرمای عجیب و غریب دی . حلقه ی افرادی که نهایتا به تعداد انگشتان دست شاید برسد . برادرم ، پدرم و مادرم سرمایه اصلی من هستند . به طرز عجیبی دلم میخواد پدر بشم . خونواده داشته باشم. شیطان از زیر تختم بلند بلند به من می خندد . پرش افکار از سر کمبود نوروترنسمیتر های ضروری مغز . آنقدر خالی که مثل پارکینسونی ها حتی دستم را نمیتوانم ارادی تکان بدهم . یک مرشد تنهای ترسو . این چیزی بود که جادوگر زیبا در گوشم زمزمه کرد . جمله ی آیینی و نوشته هایی که شلخته روی قلب مقتول خالکوبی شده بود . من برایت قلب را آورده ام ای جادوگر ، به من ترس را نشان بده. تاریکی در زیر دریاچه ای که در واقع یک اقیانوس است در شبی که شب نیست تلاش می کند از هنر تغذیه کند تا دنیا را تصاحب کند . خوشبختانه در یک داستان خاکستری، تاریکی هم شانس زیادی برای سلطه گری ندارد . سقف دهنم از شدت بی آبی خشکی زده و له شده . حس گلودرد بدون سرماخوردگی . چیز زیادی برای گفتن ندارم در عین حال که تشنه ی مکالمه ام . مکالمه ای طولانی تا خود طلوع خورشید . از غیبت بگیر تا حرفای قلمبه سلمبه فلسفی . این که به طنز ترین پدیده با تفکر علمی روبرو بشی و بررسی کنی . بازی با چرا ها برای گذران وقت . چقدر می توانیم چرا ها را پاسخ بگوییم ؟ آیا فقط در نهایت فقط حدس نمی زنیم ؟ در جست و جویحقیقت؟ کدوم حقیقت ؟ امنیت و آرامش چادر و زندگی کوچی در مقابل خطر ویرانی در ساختمان های باشکوه . حداقل این چادر اگر هم روی سرم خراب شود تلفات جانی نخواهد داشت . آب آب آب . باید محرک ها را از جریان خونم پاک کنم . آب پاک و تطهیر کننده است . چرا که با ورود به خون کلیه ها را به کار می اندازد و تصفیه می کند . داستان خنده دار مردی هشتاد ساله که به دنبال عشق کودکی اش میگردد . عقب گرد ذهن و بازگشت به بچگی یک بار دیگر در سالمندی اتفاق می افتد . و در نهایت به همان نیستی که ازش آمدیم باز خواهیم گشت . نمی دونم با این حجم از ارزش زدگی و پوچی چرا اینقدر بی دلیل می ترسم . شاید در این پروسه زیادی فرد شدم . شاید عضویت در گروه یا جامعه ی جدیدی بتواند کمی التیام بخش باشد . برای این کار ها یکمی دیر نیست ؟ آیا من یه خط بحرانی رو رد نکردم ؟ همبازی ها از همه دوست داشتنی ترند . خاطره ی یک شب طولانی در منچستر با میزان زیادی شراب و اتاقی که از بازیگوشی ما کلا به هم ریخته شده بود. و تو درخشان بودی زیر آفتاب خجالتی. چمن های تر پیکادلی بهترین بستر برای لذت بردن از حرارت خورشید . به یاد خانه و آفتاب دلپذیرش . علم به این که همه چیز تمام می شود اوقاتم را تلخ می کند . سایه های اسیری اتاق خلوت ذهن ما. رشته های نامرئی که از درون روح من به میان روح تو تنیده شده بود. مثل دو رومانتیک نا امید . دو مارپیچ زندگی که برای لحظه ای در انتهای ماه آگوست روی هم افتاده بود . تجربه ساکی و رامن . رفیق قدیمی بعد از این همه وقت . تکه پاره شده ام . انگار تکه پاره هایم در یک گردباد دور هم میپیچند یا مثل منظومه شمسی هر تکه در مدار مشخصی به دور ستاره ی مرکزی که در واقع همان منیت من است می چرخد . باید تدریس را شروع کنم . من معلم خوبی ام . تنها راهی که میتوانم ذهنم را که سرریز شده سبک کنه همین است . چقدر ذهن پرت و پلایی دارم . بهتره دیگه این نوشته ی بی شرف رو همینجا تموم کنم
لوپ
و اینگونه ادامه مییابد—تا همیشه
میگویند این جاده هرگز به پایان نمیرسد. پیچ میخورد، بازمیگردد، و زمان را به روبانهایی گره میزند که گشودنشان محال است. اما من همچنان قدم میزنم. راه میروم، چون هنوز تو را آنجا میبینم—همیشه کمی دورتر، همیشه دستنیافتنی. صدایت میکنم، اما پژواکم در همهمهی قدمهایم محو میشود
من اینجا هستم. درست همینجا. اما تو مرا نمیبینی، میبینی؟
شاید شیشهای میان ماست—سطحی نامرئی که تصویرم را به سایهای بیگانه بدل میکند. یا شاید خود جاده است، این انحناها و پیچهایی که وعدهی رهایی میدهند اما دوباره مرا به نقطهی آغاز بازمیگردانند. احساس میکنم جاده به من میخندد. احساس میکنم میداند که هیچگاه از تعقیب تو دست نمیکشم
اکنون تو در ذهنم هستی، در راهروهای تاریکی که خاطرات در آنها پوسیدهاند. چشمانم را میبندم و تو ظاهر میشوی—زمزمههایی شبیه راز، اما همچون دام. زیر دستانم میلغزی، و من بیوقفه تلاش میکنم شکل تو را بفهمم. اما تو باز هم میگریزی—باز هم محو میشوی
بیدار شو، صدایی در گوشم نجوا میکند. اما نمیتوانم
چون این یک خواب نیست. این چرخهای بیانتهاست
همان آهنگ تکرار میشود، آنقدر که نُتهایش دیوارهای جمجمهام را میخراشند. و من باز راه میروم. باز وانمود میکنم که پایانی در کار است
هر پایان یک آغاز جدید است . آغاز همان پایان است و بالعکس
جاده اکنون درون من میپیچد، نقشهایی میبافد که نمیفهمم. حلقه میزند، حلقه میزند، حلقه میزند—هر قدم مرا عمیقتر در مارپیچ خود فرو میبرد. و تو… تو همیشه آنجا هستی، ایستاده در نوری که بهاندازهی کافی روشن است تا امید را زنده نگه دارد
اما نور، زهر است
تیر زهرآگینی که به نرمترین نقطهام نشانه رفته. و من میگذارم که اصابت کند. بارها و بارها، میگذارم که برخورد کند. چون درد بهتر از فراموشی است. درد، اثباتی است که تو اینجا بودهای
پس راه میروم. این مارپیچ را دنبال میکنم، این رشتهی بیپایانی که مرا به تو وصل کرده است. و از خودم میپرسم:آیا تو میدانی که من اینجا هستم؟ یا تو هم تنها پژواکی در این جادهی بیانتها هستی؟
شاید مهم نباشد
چون میگویند این جاده تا ابد ادامه دارد
و شاید من هم همینطور
تبعیدی
گاهی زندگی مثل یک شهر قدیمی میشود، با خیابانهایی خاکستری و کوچههایی که غبار زمان رویشان نشسته است. جایی که هر گوشه، داستانی از گذشته پنهان کرده و هر دیوار، شاهد سکوتی سنگین بوده. میان این فضا، آدمها میآیند و میروند، اما چیزی در نگاهشان هست که نمیگذارد فراموش شوند؛ نوعی از دلتنگی، نوعی از وفاداری که نمیدانم از کجا آمده اما عمیقاً لمسش میکنم
گاهی سکوت بین آدمها، بیشتر از هزاران حرف معنا دارد. نگاههایی که در آن همه چیز گفته میشود—دوستی، خیانت، پشیمانی، شاید حتی عشق. مثل لحظاتی که انگار زمان برای یک ثانیه متوقف میشود و همه چیز در تعلیق میماند. در این لحظات، میفهمی زندگی چقدر شکننده است، چقدر گذراست، و چقدر زیبا میتواند باشد حتی در میانهی آشوب
تصور کن جایی هستی که هر انتخاب، باری از گذشته را روی شانههایت میگذارد. جایی که مرز بین درست و غلط دیگر واضح نیست و هر تصمیم، بخشی از وجودت را با خود میبرد. حس غریبی است؛ یک جور زیبایی تلخ، یک حس تعلیق میان زندگی و مرگ، میان امید و یأس
در این جهان، خشونت هم خودش نوعی رقص میشود، جایی برای نمایش یک زیبایی غریب و فراموشنشدنی. اما در نهایت، چیزی که میماند، حس فقدان است. نه فقط فقدان آدمها، بلکه لحظاتی که میتوانستند وجود داشته باشند اما از دست رفتهاند
همیشه این سوال باقی میماند: آیا چیزی زیباتر از این هست که حتی در دل تاریکی، ردپای نور را جستجو کنی؟ شاید همهی زندگی همین باشد—حرکت در سایهها، با امید به لحظهای کوتاه از روشنایی
زندگی و دیگر هیچ
چشمهایم به خرابهها دوخته شدهاند. خاک همهچیز را پوشانده؛ انگار زندگی خودش را در غباری بیصدا پیچیده و به دست باد سپرده. اما در همین سکوت، صدایی هست. صدای قدمها، صدای دستی که آجرها را کنار میزند، صدای نفسی که هنوز هست
چقدر شکنندهایم و چقدر قوی. انگار هر آجر که میافتد، داستانی را بازگو میکند. داستانی از شادی، از خندههای کودکانه، از امیدهایی که در لابهلای دیوارها جا ماندهاند. و حالا… حالا فقط ما ماندهایم. ما و این جادهای که هر قدمش یادآور چیزی است که از دست دادهایم، و چیزی که هنوز داریم
در اینجا زندگی ساده است. ساده و تلخ، اما زنده. نگاه کن، مردی که از دل آوارها لبخند میزند. زنی که دست کودک را میگیرد و ادامه میدهد. صدای پیرمردی که هنوز دعا میخواند
گاهی فکر میکنم، شاید امید همین باشد. همین که در دل ویرانی، دستی باشد که بلند کند. چشمی باشد که نگاه کند. قلبی که بتپد. زندگی، با همهی دردهایش، باز هم زندگی است. و ما؟ ما فقط راه میرویم. تا جایی، تا روزی که شاید غبار فرو بنشیند و خورشید دوباره از پشت این کوهها طلوع کند
بخار
چون من نغمه ی بادم.خورشیدم آزادم.تا لحظه ی آخر میتابم. زنجیرا میشکافن از هر نوسانم ،سخت تر از هر باور ،میتابم
باز هم همان اشتباه همیشگی؛ خروج از پشت دیوار، فارغ از هر لایه تدافعی، رو در رو با امواج رادیواکتیو دنیای بیرون. احساساتی که تازهتر از همیشه میدرخشند و ماورای بنفش بیرحم که میسوزاند و تر و خشک نمیشناسد. پارادوکسی قدیمی و تنهایی ابدی که حالا برایم عادی شده است. مسافری در این مسیر پرپیچوخم، در میان خیابانهای سرسبز شهری حوالی منچستر قدم میزنم. به مادرم فکر میکنم، به پدرم. گرمای عشق و سپس ترس را احساس میکنم؛ ترس از نداشتن آنها، ترس از موی سفید پدر و دردهای مادر. و مسیری که پیش رو دارم، سراسر مبهم. باید برنده باشم؛ شاید هم باختم. چقدر برای باخت آمادهای؟ اگر فاجعه رخ دهد، چه؟ ترس هست، امید هست و دوست همیشگی: تنهایی
احساس میکنم روحی ورمکرده دارم؛ آکنده از چیزی مثل شرابی که سالها در تاریکخانه استراحت کرده. غربت غریبه است
وارد جهانی میشوم که در آن رنگها بهطور عجیبی تیره و روشن میشوند، سایهها و نورها در هم میآمیزند و هیچ چیز قطعی نیست. شاید اینجا جایی برای تفکر باشد، برای تأمل درون خود، برای مواجهه با آنچه از آن میترسم و یا آنچه به دنبالش هستم. اینجا جایی است که گذشته و حال در هم تنیدهاند و آینده همچون پردهای نیمهشفاف در دوردستها موج میزند
لحظهای میایستم و به همه چیز فکر میکنم. به روزهایی که هنوز نیامدهاند و به شبهایی که شاید هرگز نخواهم دید. آیا این همه تلاش برای چیزی است که ارزشش را دارد یا تنها تکراری است از اشتباهات گذشته؟ و اگر راهی برای برگشتن نباشد، چه؟ هر قدمی که برمیدارم، مرا به جایی میبرد که نمیدانم خواهم توانست از آن بازگردم یا نه
اما در این لحظهی خاص، در این سکوتی که همچون مهی غلیظ همهجا را فراگرفته، تنها یک چیز روشن است: باید ادامه دهم، حتی اگر معنایش غرق شدن در دریای ناشناختهها باشد. چون من نغمهی بادم، خورشیدی آزادم
انسان مدرن با توهم دانستن آنچه میخواهد زندگی میکند، در حالی که در واقع آنچه باید بخواهد را میطلبد! روح جمعی، عرف و شرایط همچون نقشهای پنهان او را به سمت آنچه باید بخواهد فشار میدهند. باور عمومی بر این است که یافتن پاسخ این پرسش که “من چه میخواهم؟” ساده است، در حالی که من معتقدم انسان باید بپذیرد که پاسخ این پرسش بزرگترین معمای حلنشدنی ذهن است! ما با پذیرش اهداف و امیالی که پیش رویمان قرار دادهاند، به راحتی از پاسخ به این معما فرار میکنیم! و هر لحظه که میگذرد، بیشتر به این فکر میافتم که آیا واقعاً مسیری که پیش گرفتهام، انتخاب خودم بوده یا تنها تحت تأثیر امواج محیط و فشارهای بیرونی به سوی آن رانده شدهام؟ در این پیچوخمهای زندگی، آیا واقعاً خواستههای من چیزی از خودم است یا تنها انعکاسی از انتظارات دیگران؟ شاید به همین دلیل است که هر چه جلوتر میروم، احساس تنهایی بیشتری میکنم، چرا که هر قدم مرا از هویت واقعیام دورتر کرده و به سویی میبرد که شاید هرگز به من تعلق نداشته است
معمولاً آدمهایی که بر اساس استانداردهای روزمره “سالم” محسوب میشوند، در قیاس با دیوانگان بر اساس ارزشهای ناب انسانی بسیار بیمارترند. افراد عادی یاد گرفتهاند که خود واقعیشان را فراموش کنند تا با آن شخصی که از آنها انتظار میرود باشند، یکی شوند؛ یک تصویر غریبه، یک روح پوشالی که اتفاقاً بسیار موفق و پذیرفتهشده است
در این مسیر پر از سؤال و تردید، چیزی در اعماق وجودم مرا به چالش میکشد: آیا واقعاً در حال زندگی کردن هستم یا تنها زمان را میگذرانم؟ آیا به دنبال معنا و حقیقت هستم یا فقط در پیِ تأیید دیگران و رفع انتظارات بیرونی؟ هر چه بیشتر به این سؤالات فکر میکنم، بیشتر احساس میکنم که در دنیایی پر از انعکاسها و سایهها زندگی میکنم؛ جایی که مرز بین واقعیت و توهم چنان نازک شده که گاهی نمیتوان آنها را از هم تشخیص داد
در نهایت، شاید همهی ما در جستجوی چیزی هستیم که هرگز نمیتوانیم به طور کامل به آن دست پیدا کنیم؛ شاید زندگی بیشتر یک جستجوست تا یک مقصد. و در این جستجو، لحظاتی هست که احساس میکنم به پاسخ نزدیک شدهام، اما همین که دستم را دراز میکنم تا آن را بگیرم، میبینم که ناپدید شده؛ مانند بخار صبحگاهی که در مقابل چشمانم محو میشود
کلوچه قندی
تو چیزیو یادم ندادی . من خودم ازت یاد گرفتم . تو حال منو خوب نکردی . من خودم از وجودت حالم خوب شد . داشتن همدیگه برای ما کافی نیست.توقع ما بیشتر از این حرفاست.تا نایاب ترین احساسات رو تجربه کنیم و همه درها برامون باز شه . تو بستنشون عجله نکن. قرار نیست همیشه درای بیشتری باشه
بعضی وقتا حس میکنم حاضرم همه چیمو بدم که بتونم لمس و حضورت رو داشته باشم . البته نه همیشه ! فقط وقتی که بهت فکر میکنم و نفسم بند میاد . یا از خستگی عرقم در میاد . وقتی از خوشالی دارم پرواز میکنم یا که سیاهی وجودمو گرفته . وقتی که آسمون ابریه . وقتی که شبه . وقتی که روزه . وقتی که بارون میاد . وقتی که کوچولو و نیدی ام . وقتی که قوی و سرحالم . وقتی که خوابم میاد . وقتی که گرسنه ام . وقتی که سیرم . وقتی که درسته . وقتی که همه چی غلطه . وقتی دارم میرم سفر. وقتی که میخوام غذای خوشمزه بخورم . وقتی که مستم . وقتی که چتم . وقتی از خماری بی انگیزه و مچاله ام . وقتی سوار ماشینم و تو یه جاده ی جنگلی جوینت به دست میرونم . وقتی تو هواپیمام و مهماندار غذا میاره. وقتی تب دارم و از مریضی به خودم میپیچم. وقتی که شیطون شدم . وقتی باید درس بخونم . وقتی سر کارم و زمان نمیگذره. وقتی دارم میرم طبیعت گردی . وقتی که یه ماجرای جدید برام اتفاق میفته . وقتی که عصبانی ام . وقتی که دوری . وقتی که نزدیکی . وقتی که دارم فیلم میبینم . وقتی که یه کتاب هیجان انگیز میخونم . وقتی که دلم میخواد دنیا نباشه .وقتی آدما کلافه ام کردن . وقتی یه فانتزی جدید میاد تو ذهنم . وقتی دارم ابی گوش میدم . وقتی دلم گرفته. وقتی میرم قدم بزنم . وقتی که جنگه . وقتی که همه چی آرومه . وقتی حسودم . وقتی خجالتی ام . وقتی که فکر میکنم . وقتی که هستم . وقتی نور تنبل خورشید تو افق محو میشه . وقتی چت و مست تو پابهای مختلف ولو میشم. وقتی خنگم . وقتی مغزم با ایده ها بمبارون میشه.وقتی پرنده ها دسته ای از بالای خونه رد میشن . وقتی فقیرم . وقتی دیوونه ام . وقتی که از بیرون میام و چراغ خونه رو روشن میکنم . وقتی اولین لحظه ی بیداری چشامو باز میکنم . وقتی از سرما زیر پتو مچاله شدم . وقتی چغله بادوم اومده. وقتی لحظه سال نو میرسه . وقتی آهنگ مورد علاقم پلی میشه. وقتی تعطیلات شروع میشه . وقتی که وسط تابستون غربت گوشه این اتاق لعنتی نشستم . وقتی که نیستی . وقتی که دوری . پففففف
یک روح اسفنجی
بعد از گذراندن یک روز کسالتآور دیگر و در حالی که تمام روز را در اتاقم سپری کرده بودم، تصمیم گرفتم برای کمی معاشرت و تمرین رولپلی به سمت لابی خوابگاه بروم. چند روزی بود که ترس مخفی و عجیبی در وجودم حس میکردم. هر چه تلاش میکردم نمیتوانستم آن را ریشهیابی کنم و بفهمم دقیقا از چه چیزی میترسم. طبق عادت همیشگی، این سوال را به انتهای فکرهایم هل دادم و کار را به دست تعمیرکار همیشگی، یعنی زمان سپردم.
از در اتاق خارج شدم و درست در ورودی فلت با همسایه پاکستانیام روبرو شدم. با ادب و فرمالیته سلامی رد و بدل کردیم و به سرعت از کنار هم عبور کردیم. سوالی ذهنم را مشغول کرد: این پسر از چه چیزی میترسد؟ او عقاید مذهبی تندی داشت و این را بارها در مکالمات تصادفیمان در آشپزخانه به وضوح دیده بودم. با خودم گفتم احتمالا از خدا و مجازات آخرت میترسد؛ از اینکه بنده ناخالصی باشد و در مسیر تعالی تسلیم وسوسههای دنیوی شود
در ادامه مسیر به یک دختر اروپای شرقی برخوردم که با عجله به سمت اتاقش میرفت. او هم شاید از جنگ و بدبختی همراه با آن، یا از فقر و جامعه بیرحم انگلستان میترسد. یا شاید از نگاههای تند و تیز و چشمچرانی پسرهای کلهسیاه. مسخره بود. من که از پیدا کردن ترس درون خودم ناتوان بودم، حالا داشتم برای بقیه مردم نسخه میپیچیدم و تئوریپردازی میکردم
به ورودی ساختمان که رسیدم، جنی، نظافتچی پیر خوابگاه را دیدم که با کیسهای پر از مواد شوینده به سمت فلت شماره ۲ میرفت. از قیافهاش میشد حدس زد که احتمالا کثافتکاری بدی در آنجا صورت گرفته است. اما در اعماق وجودش احتمالا نگران قسطهای بیشماری که باید سر ماه پرداخت کند بود، یا اینکه به عنوان یک سفیدپوست بریتانیایی، با این سن باید تا سالها گندکاریهای مهاجرهای کلهسیاه را تمیز کند
هوای حیاط تحت تاثیر باران تابستانی به شدت مرطوب بود. بوی چمن خیس کل فضا را گرفته بود. به سمت لابی رفتم. وسط سالن چند دانشجوی هندی مشغول بازی بیلیارد بودند. چشم چرخاندم تا دوستانم را ببینم اما هیچکس نبود و سالن تقریبا خالی بود. در گوشه سالن، یکی از همکاران ایرانی را دیدم که روی میز دو نفره روی جزوههایش چنبره زده و خیلی جدی درس میخواند. همین روزها امتحان داشت و بزرگترین ترسش این بود که در روز امتحان با سناریوهای جدید و متفاوت با آنچه در جزوهها خوانده بود روبرو شود
روی مبل راحتی سفید و کثیف وسط سالن ولو شدم و چند کام از پاد شارژیام گرفتم. همین که به تکیه دادن به پشتی مبل ادامه دادم، سعی کردم ذهنم را آرام کنم. پاد شارژی را در دستم چرخاندم و به فکر فرو رفتم. انگار نه تنها من، بلکه همه ما با ترسهایی که در درونمان میجوشد دست و پنجه نرم میکردیم. شاید همه ما به نوعی به دنبال راهی برای مقابله با این ترسها بودیم؛ برخی از طریق درس خواندن، برخی با تمرین مذهبی و برخی با کار سخت و تلاش برای پرداخت قسطها
در همین حال، صدای خندهی دانشجویان هندی که بیلیارد بازی میکردند، مرا به خود آورد. صدای توپها که به هم برخورد میکردند، نوعی ریتم آرامشبخش داشت. تصمیم گرفتم به جای غرق شدن در فکر، به آنها ملحق شوم. شاید کمی تفریح و تعامل با دیگران بتواند حواسم را از ترسهای مبهمی که در ذهنم میچرخیدند پرت کند
به سمت میز بیلیارد رفتم و از یکی از پسرها پرسیدم: «میشود من هم بازی کنم؟» او با لبخند سر تکان داد و چوب بیلیارد اضافی را به من داد. همانطور که بازی میکردیم، صحبتهای کوتاهی درباره دانشگاه، کلاسها و زندگی در خوابگاه رد و بدل میشد. هرچند که این صحبتها سطحی بودند، اما باعث شدند حس کنم تنها نیستم
بعد از چند بازی و خنده، حس کردم حال و هوایم بهتر شده است. به ساعت نگاه کردم و دیدم که وقت زیادی از شب گذشته است. تصمیم گرفتم به اتاقم برگردم و کمی استراحت کنم. از همه خداحافظی کردم و به سمت پلهها رفتم
همین که به پلهها رسیدم، حس سنگینی عجیبی در دل شب و در هوای مرطوب خوابگاه پیچید. صدای آرام و مرموزی از گوشههای تاریک سالن به گوشم رسید. توهمی مالیخولیایی از اعماق ذهنم قدرت گرفت. انگار کسی با نجواهای مبهم سعی داشت توجه مرا جلب کند. نگاهی به اطراف انداختم، اما هیچکس در نزدیکی من نبود. تصمیم گرفتم این حس ناگهانی را نادیده بگیرم و به سمت اتاقم بروم
با هر قدمی که به اتاقم نزدیکتر میشدم، حس ترس و ناامنی درونم شدت میگرفت. صدای نجواهای درون سرم بیشتر و بیشتر میشدند، تا جایی که دیگر نمیتوانستم آنها را نادیده بگیرم. در لحظهای که دستم را به دستگیره در اتاقم رساندم، حس کردم کسی اسم مرا صدا میزند. حس کردم سایهای تاریک و نامشخص در انتهای راهرو ایستاده است
بدون هیچ راه فراری، در جایم میخکوب شده بودم. حس کردم دیگر نمیتوانم از این ترس مرموز و ناشناخته فرار کنم
سایه به من نزدیکتر شد، و در لحظهای کوتاه و ناگهانی، تمام وجودم را فرا گرفت و من در تاریکی مطلق فرو رفتم
تمامی ترسهایی که در ذهنم داشتم، اکنون به حقیقت پیوسته بودند. ترسی که نمیتوانستم ریشهیابی کنم، حالا مرا در بر گرفته بود و هیچ راه فراری نداشتم. من با ترس بزرگم یکی شده بودم.احساس کردم که این تاریکی بیانتهاست، مانند یک گرداب که هر لحظه مرا بیشتر به اعماق خود میکشید. در آن لحظات کوتاه و بیپایان، چیزی جز سکوت و خلاء نبود. هیچ صدایی، هیچ نوری، فقط تاریکی محض. در این لحظات آخر، تنها چیزی که باقی ماند، حضور آن ترس و حس تسلیم شدن در برابر آن بود. و بعد، هیچ
تأمل در بوثهال
هرگز ندانست که زندگانی اش را چطور هدایت کند.اما پریشانی و بی نظمی زندگی و مرض و عصبانیت عامل عظمت و شکفتن است. افراد ناراحت و ناسالم ،رستاخیر و تغییرات مهم را به وجود می آورند زیرا فکر در حالت سلامتی فقط استراحت میکند و تا زمانی که وضع و محیط و اشیاء پیرامون خرسندش سازند، نمیتواند انقلابی به وجود آورد. بسیاری از نوابغ تاریخ، مدام با شرایط حاکم بر جهان پیرامون در جنگ و تضاد بوده اند و در نتیجه امیال و افکار آنها در هم و بی نظم بوده و همین پدیده قدرت خلق و ایجاد معنویات متعالی و جدید را به آنها میداده است . از مشخصات این اشخاص دو چیز است: یکی جریان و توالی خروشان احساسات، تا به این وسیله از تهدید دائمی اسارت فرار کنند و علاقه به زندگی را تجدید نمایند. همین توالی و خروش باعث خلق و کثرت میگردد . دیگر متحرک بودن و ولگردی خود شخص است . بیشتر عصبانی ها قادر نیستند مدتی در یک محل ساکن بمانند و دائما به گردش و آوارگی میپردازند. نمیتوان علیت این عمل را عصبانیت ظاهری دانست بلکه عامل اصلی آن مغز آنهاست . ولگردی شخص نماد ولگردی، عصیان ،خروش و طغیان فکر اوست . افراد عصبانی مجموعه احساسات، ذوق و تمایلاتشان مدام نیازمند تغییر است. اگر از مکانی به مکان دیگر آواره میگردند به خاطر آن است که احساساتشان دچار آوارگیست . آن ها یک احساس و عشق و میلی را رها کرده و به دیگری میپردازند. مسافرت، تغییر خانه، فرار به سوی کشورهای دوردست و تغییر شغل و حرفه از مشخصات زندگی این قبیل عصبانی هاست . چرا که از برخورد و مواجه با پدیده های جدید ، در محل های جدید و داستان های جدید خیلی چیزها کسب میکنند و این همان نیازمندی اصلی روح آنهاست
اعترافات یک ماسک اسکلتی
آخر هفته بود و آدما سخت مشغول زنده نگه داشتن نهضت فراموش شده ی زندگی در لحظه بودن . کم کم داشتیم به تاریک ترین ساعت شب نزدیک میشدیم . یه نفر دوربین گوشیشو روشن کرد و مشغول فیلم گرفتن شد . بالماسکه با بک گراند صدای ابی و شهره و بوی گند عرق سگی تو فضا صحنهی عجیبی ساخته بود . دوست پسرت سر میز نشسته بود و مشغول پیک زدن و بحث با یه پسر دیگه بود. تو،عشقم، اونجا در حالی که با انگشتات اغواگرانه روی پاش رو نوازش میکردی کنارش نشسته بودی. دوربین اومد روی شما و طبق عادت همیشگی آدما ،وقت انجام دادن احمقانه ترین کارهای ممکن فرا رسیده بود . همه مزه میریختن و شوخی های رکیک میکردن . من اونجا بودم ، روی همون میز جلوتون افتاده بودم. دوست پسرت دست انداخت و منو برداشت . بند کشیمو انداخت پشت سرش. صورت من و اون در یک پیوند غیر متعالی در هم آمیخته شد و برا دوربین ژست گرفتیم . خیلی کمدیک دوست پسرت تبدیل به تجسم مرگ در قالب یک مرد مست شده بود. فرشته ی مرگ ، خراب الکل
و اما تو عزیز دلم در حالی که دکولته ی آویزونت رو با انگشتات بالا میکشیدی خم شدی و زبونت رو فرو کردی تو دهن پلاستیکی من .تو تجسم مرگ رو بوسیدی . من میتونستم نفست رو حسکنم، طعم بزاق الکلیت رو خوب یادم هست . تلاش لب و زبون دوست پسرت برای بازی با تو منو سرشار از حس حسادت میکرد. همه رفیقات جیغ و هورا کشیدن.اما وقتی خواستی زبونت رو بکشی بیرون بین لبهای سفت من گیر کرد ، درست مثل تله موش . همه زدن زیر خنده و تو با یه قیافه مسخره شروع کردی به ناله کردن . بعد از چند کش و قوس بالاخره ماهیچهی عشقت رو از چنگ من در اوردی اما نوک زبونت با لبه ی تیز لب من زخم شده بود . خون لذیذ و شیرین تو رو لب های پلاستیکی من
خیلی سمبلیک بود . کلا شاید بتونی دوست پسر یه نفر دیگه رو ببوسی ، یا از یه همجنس لب بگیری یا حتی زبونت رو به زبون یه سگ بزنی یا یه موش آزمایشگاهی. معمولا آب از آب تکون نمیخوره . ولی وقتی مرگ رو میبوسی اونم میبوستت .تازه کجاشو دیدی؟ با حرارت میبوسم، عمیق میبوسم ، با لذت میبوسم. لب هات رو گاز میگیرم ، زبونت رو میجوم تا طعم قوی خون مثل یه چسب این خاطره رو به ته ذهنت بچسبونه
من مرگم و دیوونه ی توام . تو چی عزیز دلم ؟ تو هم منو دوست داری ؟ نیدی نیستم ولی عاشق عشق بازی ام ، مخصوصا با تو ، قشنگترینم . نترس ، منو بپوش ، هیچ بدم نمیاد لبهات رو روی سطح داخلی خودم حس کنم . دوست دارم مژه هات حفره اربیتال قدیمی و خالی منو قلقلک کنه . یه روزم نوبت من میرسه که صورت تو رو بپوشم و اونجاست که سطح جدیدی از نزدیکی و عشق رو تجربه خواهیم کرد . من درون تو خواهم بود مثل یک معشوق، از داخل تو رو میبوسم . ممکنه موهای تنت سیخ شه یا تو ستون مهره ات لرزه بیفته. میبرمت تو تخت پر از کرم و حشره ام میخوابونمت . میرم بین پاهات و عمیق ترین ارگاسم رو با خوردن کلیتوریس سرد و خشکت بهت هدیه میدم. بعد سرمو رو سینه ات میذارم و آروم میگیرم. هر چند طولی نمیکشه که دیگه سینه و دستی برات نمونه . اونجا استخون هاتو بغل میکنم و مثل یه یادگاری شخصی برای خودم نگه میدارم تا اینکه بالاخره چیزی جز غبار ازت نمونه و حتی اون موقع ، همچنان رهات نمیکنم، مرگ یک عاشق ابدیست جانم
واقعا حس میکنم تو هم یه جورایی از من خوشت میاد . میدونم که بعضی شب ها حسابی به من فکر میکنی . اینکه بالاخره من کی و چجوری میام یا بغل کردن و بوسیدن من چه حسی داره . کار خوبی میکنی.دوستم داشته باش . کی مثل من میتونه غصه هات رو برا همیشه بشوره ببره؟ کی میتونه از همه ی باید ها و نباید ها آزادت کنه ؟ حس رقابت ، مسابقه روزمره زندگی ، کار، درگیری های خانوادگی. در آغوش من همه ی این ها بی معنی ان . فقط من و تو میمونیم و کرم های خونمون . که مثل حیوون خونگی ازشون مراقبت خواهیم کرد . کرم های قشنگ خونمون . چه صحنه ی عاشقانه ای .هیییهه ذوق زده شدم !
A Gleam Before The Sunset
داستان از جایی شروع شد که توی هم لول میخوردیم ،اوج گرفتی و در حالی که با زیباترین چشمای دنیا خیره شده بودی بهم چاقوی کنار تخت رو برداشتی و وسط سینه ات فرو کردی و قطره های خون همه جا پاشید . دست انداختم تو شکاف سینه ات و با یه فشار جناق سینه ات رو از هم باز کردم. بعد از اون فقط نور بود و گرما و خوشی
***
تو یه خیابون تاریک مردی تنها قدم می زد و سایه ها دور و برش میچرخیدن .یه لحظه برگشت و اونجا جسم سفید و شبه گونه ی یه روباه رو دید که بهش خیره شده بود.روباه بدون مقدمه تبدیل به یه بخار سیاه شد و بعد یه پرنده. مرد چند لحظه ای ثابت موند . سیگارش رو پرت کرد گوشه خیابون و به راهش ادامه داد
***
جسم من فلج روی زمین افتاده بود و تو که بدنت به شکل نور درومده بود دور بدن بی جون من مثل خزه میپیچیدی. هی نزدیک تر و نزدیک تر تا که دور گردنم پیچیدی. دهنم برای یه چیکه نفس تقلا میکرد و تو آروم سر خوردی داخل . قورتت دادم. طعم عجیب نور زیر گیرنده های چشایی و گرمایی که باعث شد از خودم بپرسم نکنه اینجا خونست ؟
***
طرف روبروی یه تابلوی پرتره خشکش زده بود . تصویر سیاه و سفیدی که با زغال روی بوم کشیده بودن مرد رو چنان مسحور کرده بود که باور کن حتی نمیدونست کجاست . یعنی اون مرد داره به چی فکر میکنه ؟ توسرش چی میگذره ؟
Train to Crewe
An incident,
Here I stand, avenging the blows of catastrophe.
Generation after generation perished within this prison, Repeating, believing it was déjà vu.
I, a black night howl, a rebellious spirit from the abyss of death, Sprouted from the blood of choice.
With the touch of love in a forbidden zone, And the experience of the deepest political kiss, I freed myself from the shackles of symbols and saw the gap between your force and your law.
I wanted to ally with the children against their fathers, But they sided with their fathers and brought me down.
A deep valley, instantly emptied of magic, Became a fleeting height.
From sin, poetry, and the anthem of lust, To the holy trinity of love, madness, and nakedness, Your pull took me into an empty memory, The wine of the whip and the sparks of doubt, the sweet last supper, A bitter free frame, Where I wanted to expose the rulers to the audience, But the audience exposed me to the rulers, Like the naked body before the officers’ bullet.
Naked, my thoughts, a howl from a monster, In pursuit of truth, I am merely a criminal Christ behind Judas’ kiss, But without a hymn, death, Stared into my lifeless eyes.
I killed all my commitments except thinking, I couldn’t be bought; they sold me.
A path without a destination, full of taboos, I learned from iron cells and embraces, The border gap crushes the refugee.
Tell me, where is the border of freedom?
I am a thorn in the gap of politics, Metaphors bear witness to the murder of dance, I am evident in the heart of the poetic feast, An experience more scandalous than death’s close call, Unafraid of warnings, I am not the watchdog of a dead gaze, So I didn’t dwell on the narrow path, Warm and audacious, I broke traditions, So that the preacher would bleed.
The feel of soil, the wound of the blade, the tragedy, the bottom of the bottom, Dance to the rhythm of darkness, Comedy of discrimination, spit on the law, I am outside every systematic process.
We are the blood of the streets, the scene of crime, The border of the tremor of truth, the lie of hyenas and lions, Meaning going to the bottom without support.
Try not to tame me.
I fell among the blind.
Blessings fell from the sky, They filled you bundle by bundle.
This was a contract between earth and sky, To organize chaos.
God died, security broke, Left a more fearful group and the thought of war flames.
The next day they gathered and drew their grudge from poverty, starting endless work, The era of two-legged tractors, plowing security and sowing ownership, Profit, production, export, bundle by bundle and the whip of tyranny that blinded the faint hope, And God’s light, Bound to bars and a science that didn’t prove this defeat.
Kiss me, I am a wild biped, Free from decor, The thought of terror.
A gap between culture and molten nature, And every duality of choice and compulsion, Which became the opposite of choice. You, surrender time to poetry, So our kiss would reclaim every place.
Sway with your laugh, In the name of the deprived, in the name of the heartbroken, In the name of the prostitutes, in the name of the weary, In the name of the handless, in the name of heroin, In the name of addiction and wound, The voice of terrorism, The image of dandelions in the Middle East, The red of news, In the name of the bound hands and the dryness of danger on the thin skin of the earth, And blood, and blood that went towards the Qibla and there’s no event other than the sword, In the name of the broken chains and the back pain after every leap, That like my chest, your body is a purposeless story.
In your name, who are bound thirsty in colonialism, tyranny, and oppression, A thousand crosses, a thousand poems without weapons, And the rejected who don’t accept nothingness, In fact, they die every day, Yet In the end, they will come back to life.
Ivy
You put your feet on the cold stone,
Ignited a fire in the middle of the cold war.
You ran your hands through your hair with such grace,
Stomped your feet, shattering house windows.
With closed eyes, you danced wildly,
Upon shattered glass. You were a mockery to this nonsense war.
I embraced the season of wind, grasping your mane,
You danced fluidly in the breeze.
I followed your graceful dance.
We, dancers of the reality orchestra,
Became the dance itself, and you, the dancer.
You drowned in the black tent of night,
With the raging waves of darkness before me,
You gently landed on my shore.
With you, I saw death retreat,And how a drowning man breathes anew.
I understood life with you,Bearing its heavy burden with resilience.
We danced in this confined world that surrounded us, through spirits of the drowned dead.
The bricks watched us from the corners of their eyes,In the lifeless bones of impoverished houses.
When the wind of separation began to sing,
The final friction of our hands became a melody.
I was pulled into the storm from behind,
My fingers clenched, yours open wide.
From that day when we parted in the shadows,
We parted like two neighbors,
Two small buds on the tree of life,
Separated on the day the branch divided.
The air around my branch grew cold,
Far from yours, mine stood alone.
You reached the essence of existence until the last moment,
Then I realized that the tree of this caravan had become entwined with ivy.
Search for history
In the wounded hands and feet of our grief.
Search for history
In the sincere poems of our beliefs.
Search for history
In the shadows beneath the infection of oppression.
Search for the dancers
Whose dance is a bullet in the face of oppression.
Search for history
In the dreamlike scenes of the barefoot.
Search for history.
In the struggle between sun and the illusion of shadows.
Search for history
“I consider that our present sufferings are not worth comparing with the glory that will be revealed in us.”-Romans 8:18
The Blurry Sky
I’ll remember these days. I am searching, desperately searching for those people who truly matter to me. It feels like I am so far away from everything and everyone, yet I am running. I keep moving, steady as you go, they say, and I don’t mind. I’m still here today, after all, aren’t I?
I find myself spouting hymns, lost in the lyrics and meanings, trying to make sense of it all. Every word, every line, feels like an arrow in the knee, especially when life isn’t so kind. It’s strange how time warps when your mind turns to fiction. Hours stretch into days, days into years, and it feels like forever.
I choose the long way, always. Maybe it’s stubbornness or just the need to take in every detail, every experience, even if it burns. The heat is intense, but I don’t mind. I am so far away from what I know, from comfort, but it’s what I need.
Sometimes, it’s the nights that haunt me the most. Nights without sleep, where imagination runs wild, turning the dark spaces of my mind into vivid, unsettling visions. Vibration, that constant hum of anxiety, is my only companion.
Again and again, I find myself spouting hymns, repeating those familiar refrains, trying to hold onto something, anything. Life keeps aiming its arrows at me, and it isn’t always kind. But here I am, standing, feeling like time is stretching into an eternity.
And in these moments, when my mind turns to fiction, reality blurs. The lines between what is real and what is imagined become indistinguishable. It feels like forever when you’re lost in your thoughts, when your mind conjures up stories and nightmares that feel all too real. But here I am, still moving forward, still waiting, still searching.
“Even though I walk through the valley of the shadow of death, I will fear no evil, for you are with me; your rod and your staff, they comfort me.” -Psalm 23:4
Lady Bower
در این دوردستِ بی انتها زمان به کندی میگذرد. طعم تلخ امتحان و اجبار به گذران روزمره به حوصله بر ترین شکل ممکن . محلی ها به دنبال لقب مناسبی برای من هستند. ولی ما به ارزان ترین شکل ممکن سقوط کردیم . در کنار بانوی پیر ، صدای گیتار یاماهای قدیمی ام در گوشم زنگ می زند . زیر سایبان ابرهای تمام نشدنی لحظه ای به عمق نگاهش پناه می برم. گفت بنوش ، نه یک جرئه ، نه دو جرئه. سر بکش . صحبت عشق بود ، من می گفتم عشق مثل یک جام پر از زهر است
از این مسابقه ی بی پایان اجباری که برنده ای ندارد خشمگینم . لحظه ای درنگ، حس بی چارگی . بانوی پیر جام مرا دوباره پر کرد . بنوش ! ولی من یک زنبور بی کفایتم . مثل یک سرخ پوست ، حس نوستالژی برای سرزمینم ر ا با خود حمل می کنم . سرزمین میانه ، خانه ی جدید من . انگار فرصتی برای باختن وجود ندارد . بنوش ! بدون حس اجبار بنوش
حس درخت تنومندی را دارم که در دشتی بی پایان یکه و تنها قد علم کرده و وزش باد و طوفان و باران صورتش را نوازش می کنند. بخش هایی از تنه اش را کرم خورده و روی سطحش جای چند یادگاری قدیمی به جا مانده . قربانی برایم از حس لمس بدن متجاوز می گفت و روحم انگار این حال را می شناخت . مجلل ترین و زیباترین پاییز هم بوی مرگ می دهد . لذت به رنگ زرد و نارجی در می آید و سرانجام از شاخه می افتد . تصویر مبهمی از یک دختر بچه در ذهنم مرور می شود . این یک تلاطم با اصالت است
An update
As I wander through the sprawling streets of this unfamiliar landscape, the old buildings are adorned with the warm embrace of the lazy sun, painting a picture vastly different from the life I once knew in Iran. This bustling metropolis, rich with history and hardship, lays bare my thoughts as I navigate its intricate paths.
I traverse this labyrinth, anchored by the uncertainty of this new voyage. This vast expanse isn’t just a sanctuary but a canvas for my reinvention, calling me forth with both fear and promise, leading me to uncharted territories ripe with potential.
The allure of a fresh beginning beckons immigrants like me to venture westward in pursuit of a brighter tomorrow. Yet, amidst the daily grind, the initial promise of the UK fades, leaving behind indelible marks on my soul. Despite the challenges and occasional cold stares, the beauty of this new landscape forms in my memories.
As I sit by the window of my modest flat, observing the pulse of life below, I reflect on the day’s tribulations. This vibrant city has a way of revealing truths hidden beneath its surface, much like how its harsh realities strip away layers of my own vulnerabilities and dreams. Each interaction tells a story, each neighborhood a chapter in the ongoing saga of my immigration experience.
At nights, when clouds obscure the stars, a sense of displacement washes over me. Memories of Iran, with its golden reminisces, aren’t mere echoes of the past but living essences intertwined with my being, whispering ancient wisdom as I navigate challenges. Though the burdens of the day persist, they are overshadowed by my unwavering resolve and resilience.
This unknown city may serve as a crucible of struggle, but it also holds within it opportunities and hidden beauty—a testament that even in adversity, there’s space for renewal and hope. Resilience becomes my muse, guiding me through the maze of uncertainty, offering a refuge where I both lose and rediscover myself.
***
With the morning light streaming in, I rise from the sofa i call bed, carrying the weight of my past experiences. Stepping towards the window, the crisp morning air greets me like an old friend. Below, the city awakens, its bustling sounds forming a symphony of existence. The sun’s gentle rays soften the cityscape, offering a glimmer of reassurance. Taking a deep breath, I embrace this new reality, understanding that there’s no turning back, only forward, with acceptance and adaptation as my companions.