خسته از شک .
خیره به افق یقین .
رعیت در پادشاهی مستضعفان. خوکها و زنان بیادبشان ملوانان را یکی یکی غرق کردند . از صورتهای خیرهی مغموم در خیابان حالت تهوع میگیرم. ای باغبان آیا وقت کندن زمین نرسیده است؟به جای جنینهای سقط شده ، فرزندان سلطنتی و یاقوتها را به خاک بسپارید. سپس بر آن، بوتههای گل رز بکارید تا این سرخیِ با اصالت به درون گلبرگها بتراود .
مرگ چقدر رنگپریده و دهشتناک به سراغ من خواهد آمد . بدون برنامه و اعلام قبلی، مثل یک هم آغوش یک شبه، به درون تختم خواهد خزید. سپس فرشته خواهم شد و درست در جایی که الان شانههایم است یک جفت بال خواهد رویید . صیقلی مثل پنجول غراب . نه پولی خواهد ماند ،نه لباس مجللی . عالم دیگر با اختلاف بهترین است ولی خدایان مشغول زنای با محارمند .تا زمانی که این راز آشکار نشود محفل دوستان را به عالم اسیری ترجیح خواهم داد.
سنگی
منتظر شنیدن آژیر قرمز.
در کوچه پس کوچه های امپراتوری شریعت .
مسنقر روی تخت ۲ نفره زیر کولرگازی ۱۲ هزار . مرداد ۱۴۰۰ . بوشهر . خیابان سنگی .
به کجا باید گریخت؟
صدای پای نابودی از دور میآید .
زندگی اما همچنان جاریست .
مثل رودخانهای خروشان .
به مانند یک بطری پلاستیکی روی آب شناورم .
جوش و خروش آب رود تاثیری روی من ندارد.بی تفاوت . بی حس .
آب اما بوی گند میدهد . این قابل کتمان نیست .
عمیقا دلم پایان میخواهد .
یکسال گذشته مثل یک رویا بود .
هیولاهای زشت زیر تخت من از همیشه پر سر و صداتر هستند .
دلم برای مادرم تنگ شده .
نه من مهاجرت نخواهم کرد . من یک کثافت رسوب کرده در مردابم.
در روزمره احساس عدم کفایت ، تنبلی و بی انگیزگی دارم .
این ساز و کار روزی فرو خواهد ریخت . چه زمانی و به چه شکلی ؟ نمی دانم .
این یک حس مشترک است . تو هم این شکاف عمیق را حس میکنی
در شهر یک پاندمی تمام عیار جاریست. حتی دوستان صمیمی از همدیگر میترسند . من که دیگر حس میکنم دوستی ندارم . شاید به خاطر سربازی و دوری از شهر زادگاه باشد . نمیدانم . صرفا حس میکنم دیگر هیچ دوستی مثل قدیم ندارم . شعاع حباب شخصی ام بزرگتر شده . یک کرهی خالی . از همیشه تنها ترم . در عمق وجود خود تنهایی را حس میکنم .
انگار حال و حوصلهی تلاش برای هیچ ندارم . عذاب وجدان و حس عدم کفایت در ادامه میآید .
یک نفرت عجیب در اعماق وجودم در من تهوع ایجاد میکند . به این شکل که اوغ میزنم و دلم استفراغ میخواهد . یک تظاهر سایکوسوماتیک تمام عیار .
آن چه که هرگز پیدا نکردم،مسیری که هیچوقت نیافتم از همیشه برایم مبهمتر شده و در یک پیچیدگی مطلق معنای واقعی را برای همیشه گم کردم .
کاش میتوانستم خانواده ام را در آغوش بکشم و ساعتها گریه کنم . مثل وقتی که روی قارچهای جادویی ساعتها گریستم و فریاد زدم. روحم بوی جوبهای بوشهر را میدهد .
چقدر خوب میشد اگر گنجی میافتم و خود را از همه قید و بندهای حوصله سر بر رها میکردم . معمولا بعد از این خیالپردازی با یادآوری کرایه خانه و قسط وام طعم تلخی در دهانم حس میکنم . در انتها از این ساز و کار مستقر در مردمسالاری دینی راه فراری نیست . باید آلوده شد . من گنج نخواهم یافت . کسی برای پرداخت کرایه خانه به من کمکی نخواهد گرد و صاحبخانه در صورت تاخیر پرداخت از دست من عصبانی خواهد شد .
آیا در فردای آزادی تو در کنار من خواهی بود؟ نوستالژی یک بی عفتی لذتبخش را مدام در سرم مرور میکنم .
در رابطه با افراد به شدت سهل انگاری میکنم . جواب پیام ها را شلخته میدهم . آدم ها حق دارند من را دیگر نخواهند .
در فلسفهی شخصی ام به یک ابهام اساسی رسیده ام . این با پوچی متفاوت است . در پوچ هیچ نیست . در این که من آنرا زندگی میکنم خیلی چیزها هست . اما قابل درک و پردازش نیست . آن را بحران پسا انتلکتی بنیادی مینامم .
من قدرت آغاز را از دست دادهام .شاید میترسم . شاید بی عرضه و تنبلم . البته وضعیت جوانهای هم سن و سالم خیلی بهتر از من نیست . در این کیک اقتصادی برای ما ریده اند .
چقدر انزوای خرمشهر لذت بخش بود .
کارهایی که دوست دارم انجام بدهم یا سرمایه ی زیاد میخواهد که من ندارم یا با قوانین کشوری در تضاد است یا اصلا درامد دلچسب و قانع کننده ای ندارند . منطقیترین کار این است که برای کار و گرفتن تخصص پزشکی مهاجرت کنم. این فکر روحم را سمی میکند .
کاش وطن داشتم . کاش وطن داشتم . کاش وطنم قابل سکونت بود .
موومان آخر این سمفونی کی نواخته خواهد شد ؟
هتل کالیفرنیا ؛ مرثیه ای برای پایان عصر سایکدلیک
هر آرتیستی ، چه تجسمی چه موسیقیایی ، اثری جاودان دارد که تا ابد با هویت و وجودش همزاد و همراه میشود . آن نقاشی ، آن تصویر ، آن فیلم ، آن آلبوم که باقی آثار هنرمند نسبت به آن به قضاوت و مقایسه گذاشته میشوند . برای گروه Eagles این اثر «هتل کالیفرنیا» بود . اگر موفقیت این گروه را به یک تاج پادشاهی تشبیه کنیم ، این اثر به مانند الماسی در میانهی این تاج میدرخشد . سوال اساسی این است که چرا و چگونه این ترانه همچین تاثیر و جایگاهی پیدا کرده ؟
برای درک بهتر هر اثر باید آن را در چارچوب زمانی خودش بررسی کرد . هتل کالیفرنیا در سال ۱۹۷۷ منتشر شد . درست ۸ سال بعد از فستیوال معروف Woodstock در سال ۱۹۶۹ و دو سال پس از پایان جنگ بیست سالهی ویتنام. در دهه ی ۶۰ موسیقی راکانرول حس یک انقلاب را داشت . سرشار از خوشبینی یوتوپیایی ، تلاش برای گستر عشق و صلح و ایجاد زندگی زیباتر و بهتر برای همه. دهه ۷۰ را میتوان سال های پایانی عصر طلایی موسیقی سایکدلیک نامید . دیری نپایید که شعارهای زیبا جای خود را به اشعار فرد محور و تمسخرآمیز داد . گویی افراد از تغییر ناامید شده بودند و روی سیاه واقعیت با استهزا به همگان لبخند می زد . با ممنوعیت LSD و اتفاقاتی نظیر قتل همسر پولانسکی توسط چالز منسون جنبش سایکدلیک نفس های آخرش را میکشید . در این دوران روح جمعی خسته و آشفته در جست و جوی هویت و خروج از ملال خود را به خواب زده و اسیر مصرفگرایی بی رویه شد تا اینکه دوباره بتواند حس کند ، نفس بکشد و حالش خوب باشد . کوکایین و افیون جای LSD را گرفتند . دیسکو و پانک تاج و تخت سایکدلیک را تصاحب کرد . در چنین فضایی هتل کالیفرنیا منتشر شد . مثل یک زنگ خطر برای جامعهای به خواب رفته ،خبر از اسارتی جدید میداد که راه خروجی نداشت ! هتل کالیفزنیا مرثیه ای برای افول جنبش جذاب سایکدلیک بود. اشاره ای مخفی به لذت گرایی و طمع حاکم بر جامعهی کالیفرنیای دهه ۷۰ . Eagles در زمان انتشار این اثر در اوج محبوبیت و موفقیت بودند و از زندگی سرشار از پول ،مواد و سکس لذت میبردند .این در حالی بود که سردی سایهی ملال و پوچی بر ذهن ها حاکم شده بود و اعضای گروه نیز از این قاعده مستثنی نبودند .شعر و موسیقی صحنهی بروز این حس پیچیده شد .عصاره ی این حسِ دوگانه مایهی هتل کالیفرنیا ست .
از همان ورس اول ، ترانه سرا با یک توصیف سینماتیک ، بو و حس فضا را منتقل می کند و شنونده را در فضای ذهنی مشابه با پروتاگونیست داستان قرار میدهد . ورود به فضایی رازآلود و هتلی دورافتاده در وسط بیابان . ما با قهرمان داستان همراه می شویم و ورود به هتلی جذاب و عجیب را تجربه می کنیم .
On a dark desert highway
Cool wind in my hair
Warm smell of colitas
Rising up through the air
این حس عدم قطعیت و گنگی به ورس های بعدی سرایت می کند و ما از مکالمات و تجربیات مختلف قرمان داستان در این هتل مرموز مطلع می شویم . تمام این ها به یک chorus روشن ختم میشود که با کل فضای ذهنی ورس ها در تضاد است . دوگانگی و تردید تکمیل می گردد .در یک همخوانی پر انرژی با زندگی کالیفرنیایی دهه ۷۰ (که با آغوشی باز شما را در بر گرفته) آشنا میشویم .
Welcome to the Hotel California
Such a lovely place (Such a lovely place)
Such a lovely face
Plenty of room at the Hotel California
Any time of year (Any time of year)
You can find it here”
یک تصویر روشن و زیبا از کالیفرنیا ، جایی که هالیوود و صنعت موسیقی را در خود جای داده . مکانی سرشار از ساحل ها و آدمهای زیبا و جذاب . جایی که خیلی ها آرزوی زندگی در آن را دارند . ولی از همان ورس اول ،قهرمان هیجان زده ی ما نسبت به خطرهای فضا تردید هایی دارد .
And I was thinking to myself
“This could be Heaven or this could be Hell”
در ورس دوم ما تمامی شکوه کالیفرنیا را می بینیم .
Her mind is Tiffany-twisted
She got the Mercedes Benz, uh
She got a lot of pretty, pretty boys
That she calls friends
How they dance in the courtyard
Sweet summer sweat
ولی وقتی قهرمان ما درخواست شراب می دهد متوجه می شود که نوشیدنی مورد نظر وی از سال ۱۹۶۹ دیگر تولید نشده . درست سالی که Woodstock اتفاق افتاد .
So I called up the Captain
“Please bring me my wine”
He said, “We haven’t had that spirit here since 1969”
در ورس سوم ما با ریشهی این زیاده روی پوچ روبرو می شویم . ترس غالب می گردد و کار تا جایی پیش میرود که قهرمان داستان قصد خروج و فرار می کند اما با این واقعیت رو به رو شود که راه خروجی نیست و همه زندانی این هتل هستند !
Last thing I remember, I was
Running for the door
I had to find the passage back
To the place I was before
“Relax,” said the night man
“We are programmed to receive
You can check out any time you like
But you can never leave!”
هر چه میخواهی تلاش کن .تو نمیتوانی از دنیای ماشین های لوکس، خانه های تجملی و پول فرار کنی . کاپیتالیسم و مصرف گرایی روح تو را اسیر کرده و تو تا ابد در این زندان جذاب خواهی ماند . امروزه بیش از هر زمان دیگری انسان مدرن اسیر دنیای ساختگی و مصرفگرایی هدونیستی شده . شاید برای همین است که همچنان هربار که هتل کالیفرنیا را میشنویم برایمان تازگی دارد و بر روحمان اثر میکند . تمامی این ها در کنار زیبایی موسیقی ارگانیک اثری جاودانه رابه وجود آورده و هتل کالیفرنیا رابه یکی از شاهکارهای تاریخ موسیقی راک تبدیل کرده .
پُلی آموریستِ مغموم
سحرگاه روز جمعه روی یکی از نیمکت های پارک ساحلی کارون نشسته بودم . آب و هوای پاییزه خوزستان روحم را تازه کرده بود . مستغرق در افکار تکه پاره. تحت تاثیر قهوهی عربی سنگین پرتابههای نامرئی ذهنم الیاف فضا-زمان را پاره میکرد . خورشید آسمان را سرخ کرده بود . خلوت . تنها . باد خنک . بوی عجیب رود . در سکوت . از میان رود، عریان و زیبا ، درخشان تر از الماس با پوستی به مانند حریر ، بی نیاز از هر قبا و پوشش به سمت من سر خورد . مستقیم به چشمان من نگاه کرد . سوزش عجیبی در قفسه سینه ام حس کردم . حس سکته داشتم . از درد به خود میپیچیدم . بالای سرم ایستاد ، روی من خم شد . بوی میوههای تابستان را میداد . من فلج بودم . ناتوان و مچاله . زیبایی مطلق به بدن من ساییده میشد . مرا در بر میگرفت . حس میکردم هر لحظه ممکن است مغزم از بینی و گوشم بیرون بزند . رنگ آسمان حکایت از یورش خورشید داشت . روز داشت سحرگاه را میکشت . و من در اسارت بتی اثیری بودم . این طلوع در حال رخداد بود .
***
حال اما شب و روز فکر و خیالم عشقبازی با موجودی خیالی است . خسته از احساسات مجازی روی صفحهها . رویای محالی که در سحرگاه روز جمعه اتفاق افتاد . قبلا هم آمده بود . باز هم میآید . طلوع کارون در تنهایی فقط یادآور کثافتی است که در آن دست و پا میزنم .
***
آنچه از من میخواست در وجودم نقش میبست اما نه بر کلمه . این حس هیچوقت تغییر نخواهد کرد و خود من نیز . گمانم بر این است که وقت آن رسیده که این اتاقک و اسارت را برای همیشه ترک کنی . باید تا قبل از طلوع رفته باشی . ما دیگر همدیگر را نخواهیم دید . تا ابدیت . مثل کوه و کوه . هرچند این نمایش زرد پایانی ندارد .
***
مایکو
حس عجیب و غریب بیدار شدن تو تخت یه نفر دیگه . کنارم آروم خوابیده بود . رفتم صورتمو بشورم ، اثر اسیدی که دیشب روی زبون رفته بود هنوز مونده بود . تو آینه ریشم دور صورتم میچرخید . چشمام ذوب میشد و من که به این سایکوز القایی عادت داشتم فقط آب به صورتم زدم . حس مبهم و پارانویای عجیبی سراغم اومد . مثل یه انقلاب ، یه شورش . حس یه زندانی در بند که واقعیت تلخ اسارتش رو برای خودش یادآوری میکنه. از این مرداب و بی حاصلی که توش دست و پا میزدم کلافه بودم . اما روشنایی روز سن آدم رو نمایان میکنه . موهای سفید روی شقیقه ام . ریش پر و کامل . خط موی مردونه و عقب کشیده . این دیگه صورت یه پسر جوون نبود . انگار میانسالی با شورشی عجیب جوانی رو به زیر کشیده بود . حس غریبی بود . شهود و درک ، تحت تاثیر اسید رو انتهای سایک من اثر میذاشت . با وجود سنگینی دوز، تصاویر نسبتا واضحی از دیشب داشتم . حس میکردم کوه کشیدم . این سفر تجربهی عمیقی بود . تصویر آینه، انسان جدیدی بود که باید شناخته میشد . قیافهی جدیدم رو بیشتر میپسندیدم . برای اولین بار تو زندگی حس میکردم زیبایی و گیرایی بالایی دارم . یکم سر و صدا کردم شاید بیدار شه اما اصلا تکون نخورد.بعد از ارتباط عمیق و جادویی شب قبل باید با واقعیت تلخ فناپذیر بودن روبرو میشدم . این که هر مراسمی انتهایی دارد . بدن و ذهن خستهام دلش برای تخت خودم تنگ شده بود . لباسامو پوشیدم و در حالی که هنوز با قوانین دنیای واقعی تطابق پیدا نکرده بودم به پیاده رو زدم . وقتی بیرون زدم هنوز خواب بود . یه موزیک از pond پلی کردم . دلم میخواست وسط خیابون لخت شم برقصم. حالا که از چارچوب دخترک بیرون اومده بودم خلوص بیشتری داشتم . مسیر به سمت خانه بود، جایی که با خیال راحت میتونستم حوصله سر بر و رها باشم . پیاده گز میکردم .خونهی من،خود خودم . فقط خودم . جایی که تو زشت ترین و کثیفترین حالتم هم توش احساس آرامش میکنم .نیاز داشتم به آرومی با واقعیت منطبق شم . زندگی تو غربت تا دلت بخواد دلتنگی داره ولی حداقل وقتی خونهای لازم نیست چیزیو به کسی توضیح بدی . میتونی به راحتی با مغز مریضت خلوت کنی.مچاله شی . پاره شی . وصل شی . جدا شی . من و من . میتونم قرنها تو این وضعیت باشم بدون اینکه حوصلم سر بره . یه دوگانگی خاصی تو روابط انسانی اذیتم میکرد . وقتایی که تو اوج تنهایی تو خونه زیر پتو خزیده بودم احساس رهایی میکردم . اگر قرار بود باری حمل کنم فقط بار خودم بود و بس. به خونه که رسیدم حس میکردم تخلیه شدم . و دیوانه . و دیوانه . من ارتباطم رو با معنی و مفهوم از دست داده بودم و کاملا میدونستم که راه برگشتی نیست .
🎧 Pond – Holding on for you
بهمنشیر
من و مارمولک روی دیوار حمام بهمنشیر مباحثهی کوتاهی داشتیم . در آسایشگاه، به دلیل بسته بودن محیط سیگار کشیدن غیر ممکن است پس من سفرهای کوتاهی به پشت بهداری دارم. جایی که حمام خرابهای پر از اشیای به درد نخور وجود دارد. و در آنجا من برای اولین بار جناب مارمولک را ملاقات کردم. از آنجا که وی بیشتر از من میداند و سرد و گرم روزگار را چشیده دائما تعلیمات عمیقی به من میآموزد . هرچند از این زبالههای دورم گریزانم اما باید این کشتی طوفان زده به ساحل امن آرامش برسد . پس مدارا میکنم
ناخدا منم ، ناوبان اول . نیروی دریایی و آموختههایی که با خود تا پایان عمر حمل خواهم کرد . چرا برای به دست آوردن چیزها باید اینقدر فشار داد ؟ این وضع حمل مشکل تر از آن چیزی است که مینمود . چهل و پنج روز گذشته بیشترین فشار ممکن را تحمل کردم . ترس از دست دادن پدر ، مسئولیت سنگین مدیریت خانواده و اهداف شخصی که در تضاد مطلق با ارزشها و احساس بود و هست . گزینهی جذاب مهاجرت روی کاغذ زیباست . سوئد ، شهر رویایی استوکهلم . و اما عشق مانع بزرگیست . چطور از تک تک کسانی که به آنها عشق میورزم دل بکنم ؟ تا زمانی که زمامدار امور گرگ سیاه است ،روزگار ما تیره و تار است . دگماتیسم و مدیریت آبدوغ خیاری بذر ایدهی مرا خشکانده و مرا تبدیل به موجودی منفعل کرده . چندین پارادوکس اساسی بنیاد روحم را متزلزل کرده . بوی جنگ ، فقر ، شورش و خون میآید . آماده باش . غارتگران و قاتلان ،آمادهی نیش زدن، منتظر کوچکترین لغزشها ، با چشمانی تیز و مغزهایی کوچک، مرا تحت نظر دارند. و من اینجا، تخته چوبی روی جریان . در حال کشیدن سیگار وینستون لایت . حمام خرابهی بهمنشیر . در جوار جنابِ مارمولک روی دیوار ، کُل را به تخمم میگیرم و مثل کوه در مقابل طوفان میایستم . دیگر از ریاضت نمیترسم . ریاضت سمبادهی روان و پروتئین روح است. پس دیگر از چلهنشینیها و روزههای سنگینِ درویش متعجب نمیشوم . واقعیتی عجیب را درک کرده ام و این واقعیت ارتباطی تنگاتنگ با مدیریت نوروتنسمیترهای مغز دارد . انباشت آنها و محدود سازی سیکلهای نورونیِ لذت، مغز و روان را به حالت بدوی خویش باز میگرداند . رهاسازی هوشمند این پیامرسانهای نورونی ایده ها و ادراک را شکل میدهد . و این حس خوشایندی است . مثل اولین بوسه . قدرتمند و انفجاری .
***
تو را بر در خانه ام یافتم و ربودم و بوسیدم و پوشیدم و عاشق شدم و عشق ورزیدم . و الان فقط میتوانم مراتب دلتنگی خویش را با جناب مارمولک در میان بگذارم . لعنت به بهمنشیر . من یک سگ ولگرد در نمکزارهای بهمنشیرم . بدون گَله . همانقدر آواره. همانقدر در تلاش برای بقا . من از دوگانگی متنفرم . انسانی را ستایش میکنم که در راستای امیال درونی ثابت قدم و مستحکم باشد. باید فانتزی را بکشی و با واقعیت روبرو شوی . گاهی آدمی تصورات زیبایی را میسازد ، هرچند جذاب و تحریک کننده اما گمراهکننده و غلط . تاکید میکنم : گمراه کننده و غلط . شفاف شو . پخته . شریف . معقول .
🎧 I Am the Changer – Cotton Jones
را
در گلویم کلاف موییست از حرفها . در سرم غباریست از ایده ها و فکر ها . قلبم آکنده از دلتنگیهاست و روحم از همیشه بارورتر و روشن تر است . او با من حرف زد . چند بار . نشانه هایش را دیدم . بارها سعی کردم بنویسم و بعد از چند خط کاغذ مچاله شد . هیچوقت به اندازهی الان از حرفهی طبابت لذت نبردهام . معلق در دنیای عجیب نظامی گری و درجه دارها. چاکرای تاج رو به آسمان . دریافتها یکی پس از دیگری بر روحم نقش میبندند . در پی یک رزونانس . من پخش کنندهی عشقم . انسانها تشنهی ارتباطی بینماد و مستقیم هستند . به روحها پیوند میزنم . در پی رزونانس . با همه ارتباط خوبی دارم . از سید گرفته ، ارشد سربازهای بهداری، تا کشاورز که از روستایی دور آمده و کارش هر روز این است که آمبولانس قدیمی بهداری را برق بیندازد . به یاد چند ماه پیش.
اواسط پاییز . هوا به شدت سرد و مچاله کننده شده بود. در خیابان مرکزی شهرک به آرامی قدم می زدم . پیکر های سیاه پوش همه جا در رفت و آمد بودند . چهرهی عبوس آنها حال مرا خراب میکرد . انگار منتظر بودند حرف بزنم تا یک سیلی محکم زیر گوشم بزنند . یا شاید با چماق سر و کتفم را خورد کنند .لعنتی ها مثل دیوانهسازهای آزکابان تمام تلاششان برای خلق ترس بود . و هست . و ترس . و مرگ . و ویروس. و بیماری . و آغاز عصر آکواریوس .
راست میگفت، “خاطرات متاع ناب جهان هستند.” عجیب بود که شب قبل از اعزام رخ نمود و یک glimpse کافی بود . در دنیایی که همه در القاب گم شده اند و رفتارها و تعاملات کدگذاری شده ؛من دلم یکی شدن میخواهد با تو . تکامل و انفجار از ارتباط کانون انرژی ها . تصویر در سر میگفت : بیا دنیا را مثل نوح غرق کنیم به آب لذت . چارچوبها را تو بشکن .پرواز پرواز پرواز . لعنت به بند و اسارت . سیاهی به دنبال نابودی فراقت ماست . به دنبال قلاده انداختن گردن ما .
دوستان عزیز من ، انسان، ساکن بر روی کرهی زمین، در درک خلقت بسیار تنگنظر شده . او معنای واقعی این زندگی ساده و زیبای پیرامونش را درک نمیکند . او چرخهی تولید و بازتولید حیات را ارج نمینهد . انسان به روی زمین ،آگاهی اش، که حق مطلق و حقیقی اوست، را گم کرده . انسان سرگرم مخلوقات ، اختراعات و یافته های خود شده. اسیر یک خلسهی نمادین . اسباببازیها و ایدههایش را دور تا دور خود چیده و آگاهی را در این دایره، محدود و قربانی کرده است. انسان برده و فرزند ذهن خود شده . میدانم که این آفتها را به سادگی میشود درمان کرد و انسان بار دیگر میتواند به جای تمجید و پرستش این سرابِ ذهنی ،به درک و تحسین تجلی حیات و شگفتی های پیرامونش بازگردد . انسان مدرن در طی سالیان، روح را فراموش کرده . باید با مراقبه دروازه ها را برای دریافت و درک گشود . ذهن فعال ما مدام به دنبال یافتن تحریکات و لذتها در چارچوب این دنیای پوچ و نمادین است . سرگردان حیران افسرده. اخیرا اتفاقاتی عمیق برایم رخ داد که پایه های ذهن مادیگرا و پوچم را لرزاند . هرچه بود مرا زیر و رو کرد . هرچند هنوز قادر به درک وقایع نشدهام اما افق دید را گستردهام . قلبم را گشوده و پس از آن دریافت ها آمدند . من حضوری ماورایی را حس میکنم . وقایع دیگر تصادفی نیستند . من با روحم آشتی کرده ام . رهایی در یک شبکهی روحانی بال و پرم را گشوده و تجلی خالقی را در تفکر و رفتارم میبینم . هرچند هنوز انسانی شکاک و پرسشگر هستم اما دریافتهایم آرامش و روشنی را برایم به ارمغان میآورند. یک یگانگی و یکپارچگی خاص را در کل نظام هستی حس میکنم . برای من غیر واقعی بودن و خالی بودن ماده و تصاویرش همانقدر محتمل شده که غیر واقعی بودن فرا ماده . اما در این مسیر پر پیچ و خم قلبم را دنبال میکنم . پاسخ ها و دریافتها امیدوار کننده بوده و انگار حمایتی قدرتمند مرا جهتدهی میکند .این وجود نامرئی انگار مرا تحسین میکند و به مانند زمینی حاصلخیز بارور و پر محصول میسازد . خود را بشناس . دروازه ها را باز کن . مراقبه کلید بازکردن دروازه است . در این سالها رنجهای بسیاری کشیدهام . روحم مچاله شد ، به درون کوره رفت و گداخت . این من که حاصل این ایام است را بسیار میپسندم . جلای روحم را ستایش میکنم و حس میکنم مسیر را بار دیگر پیدا کردهام . ایدههایم از همیشه جوشان تر ، درک و حس هنری ام از همیشه فعالتر ، مغزم از همیشه پردازشگرتر و خلق و خویم از همیشه نرمتر است . هیچوقت تا به این اندازه عاشق زندگی و اطرافیانم نبوده ام . میتوانم به انسان ها بچسبم و گرمایم را با تمام وجود منتقل کنم و این انتقال حرارت با شعله ور ساختن بنیاد دیگری بر کالبد خودم میتابد و این ارتباط روحی حاصلش میشود یک تشدید و انفجار . قلبم از همیشه تپنده تر است . اشکهایم جاری تر و احساساتم داغتر . تفکراتم بیش از اندازه انتزاعی و در هم پیچیده شدهاند . مثل موجودی که سرش انسان است بالاتنه اش ببر و پایین تنه اش به مانند ستوران ، چهار پا و سُم . من علم و تکنولوژی را میستایم . به هیچ وجه این دو را نقد نمیکنم . صرفا انسانی را تلنگر میزنم که کل هستی را در علم و تکنولوژی میبیند و این خود یعنی بستن دریچههای بسیاری که به آسانی گشوده میشوند. انسان علم زده به اندازهی کلیسای قرون وسطی دگماتیک و گمراه است . باید پتانسیلهای واقعی در این تصویر خیالی دنیا را کشف کنیم . باید به درون خود مراجعه کنیم . چارچوبها را خراب کنیم . فراموش نکنیم که علم و فلسفه از پاسخ به سوالات اساسی بشر ناتوان بوده اند . اینکه اصلا چرا universe وجود دارد؟ اگر پوچی بود و هیچ نبود چطور الان هستی هست و ما و چیزها هستیم ؟ چطور میتوان خود را تنها موجود هوشمند کل هستی دانست ؟ گاها حس میکنم کل این زمین و زندگی مادی به مانند گلدانی است برای بارور سازی و رشد و تجلی . شاید تناسخ واقعی باشد . شاید هم مرگ پایان همه چیز باشد . “قطعیت” ، بار و بندیلش را از تفکر من برای همیشه بسته و فقط یکی شدن با ذرات، عشق ورزیدن و کنجکاوی باقی مانده . امید است که در آینده با شفافیت بیشتری درک کنم . روحی حیران ، مشتعل و عاشق دارم. امیدوارم که مسیرم درست باشد . هرچند شکاکم . و امان از شک. ولی خب این شک و پرسشگری عصارهی رشد است . این نشانگر روحی جدا شده از اصل ، درپی حقیقت اصیل است . مدتی ساکت بودم . چون که افکارم شکسته بود و روحم بی قرار و آشفته بود . به مانند ققنوس دوباره باز خواهم خواست و این رسما اعلام شروع دورهای جدید در زندگی من است. ارتباط عمیق و خالص خود را با من ، در پس ذهنت ، فرای تمام نمادها حفظ کن . این ارتباط دو طرفه است . از هم تغذیه میکنیم . کاری به ساختارش ندارم . صرفا این را عمیقا حس میکنم . شعله ات را خاموش نکن . زندگی عجیب است و دنیا جای شگفتی هاست . پرواز کنیم . عریان . دیوانه .
حکایت
آمو ما یه خالویی داریم تعریف میکنه که رفته بیدن استبل بعد بویری با گرگعلی نشسته بیدن پِی منقل و تشکیلات . دایی جانم ۵ مثقال سیناتوری اصل بِی خوش میاره. شروع میکنن بس دادن به ای گرگعلی . گرگعلی یَک دو سو چار پَنج ،هش نهتا بس میکشه که سرش فیک فیکی میاوو . یلا ریشه میکنه سمت خالو و میگه : “تو خو منه طیاره کردی خو “
دهه فجر نود و هشت
“بیا کنار جنگل یه کلبه بگیریم و خودمونو از تمام دنیا ایزوله کنیم . هر روز صبح پیرن چارخونه ی قرمز و بیلرسوت جینمو بپوشم ، تبرمو بردارم و بیفتم به جون هیزم ها . تو که تازه از خواب بیدار شدی در حالی که مینیژوپ گلگلی پوشیدی و ماگ قهوه ات تو دستته از پشت پنجره یواشکی منو نگاه کنی ، من برگردم چشمم بیفته به تو ، یه لبخند بزنم و عرقمو پاک کنم و دوباره شروع کنم به خورد کردن چوبا .”
درست مثل دیشب که باد با سرعت ۳۰ کیلومتر بر ساعت می وزید و ما که وسط بهمن به امید گرما خودمونو رسونده بودیم به دریای جنوب ، در حالی که داشتیم از شدت سرما یخ می زدیم در تلاش بودیم که هیزم گنده و بدشکلی که داشتیم رو آتیش بزنیم . هیچ چوب خردی در کار نبود . فقط حدود یک متر تنه ی پهن درخت داشتیم و و البته یک و نیم لیتر نفت ، یه لیتر عرق و به میزان کافی مزه . از شانس گند ما موج سرمای جدیدی جنوب کشور رو در بر گرفته بود . بالاخره اتیش گرفت و پیک افتر پیک رفتیم بالا . حسابی گرم شده بودیم ، پیکم دستم بود زل زده بودم به آتیش . سرم تحت تاثیر الکل و برگ گیج میرفت . برگشتم نگات کردم . گفتی : ” قـُــــربـــــونِ حالِ خَــــــــــــش ” و من متوجه شدم پیکم رو کج کردم و کل لباسم خیس شده .
سایک فراکتالی
درب ورودی مغزم را گشودی و قدم به اتاقی نهادی که از لحاظ بصری ناهمگون بود و به نوعی از هندسهی فراکتالی پیروی میکرد . جای جای اتاق پر بود از میزها و کمدها و کپهی اشیاء . گیج و مبهم زل زده بودی به محیط اما همه چیز زیر پارچه های رنگی مخفی شده بود . مثل اشباح . Shape چیز ها معلوم بود اما ماهیت آنها نه . روی یکی از کمدها نوشته بود هویت ، روی یکی خاطرهها ، روی یکی عشق . حس میکردی که انگار آنجا غریبهای .تعلقی به آنجا نداری . آری تو یک بیگانه بودی .برگشتی و مرا پشت سرت دیدی. ساکت و بی روح ایستاده بودم . با یک لبخند دستم را روی شانه ات گذاشتم و گفتم : آیا من برای من ، در قیاس با تو که فرد دیگری هستی کمتر بیگانه است ؟ چه بسا آنچه من در مورد خودم میدانم به اندازه تصوراتم از تو پرت و بی ربط باشد . آری من هم مثل تو فقط در این اتاق پرسه میزنم و پارچه ها و shape ها را میبینم . البته همیشه این توهم را داشته ام که خودم را به خوبی شناخته ام . هه هه خنده دار است . بگذریم . راستی چه اتفاقی میافتد که ما مدام به هم فکر میکنیم و انگار یکدیگر را میجوییم ؟ پاسخ ساده است : فانتزی ! فانتزی مثل یک دژ محکم خواستن های ما را نگهداری میکند . اما من مطمئنم اگر مدتی کنار هم باشیم فانتزی ما به سمت کس دیگری پرواز خواهد کرد چرا که هر رابطهی عاشقانه ای در واقع ۴ نفره است . من و تو و اشباح درون فانتزیهای ما . ما خاطراتمان از عشق و معشوقهای قبلی را با خود حمل میکنیم و پس از هر عشق شکست خورده آنها را در شخص جدیدی مییابیم و جستوجو میکنیم . و اما محتویات کمد عشق هرگز گشوده نمیشود . هر عشق اگر پا فراتر از فانتزیبگذارد محکوم به شکست و boredom است . چرا که ما آنچه نیست و نداریم را میخواهیم . مخصوصا در دنیای پر از محرک امروزی .مثل بچه ها بهانه میگیریم . ارضا نمیشویم و با دنیا سر لجبازی داریم . اخیرا در زندگی اصلا فهمیده نمیشوم . مدتی است در مورد خودم فقط سکوت میکنم و پشت پرسونای طنز پرداز و سادیستیک خود پنهان میشوم . ابزار من برای بروز زبان است و زبان در ذات خود موجودی شرور و حیله گر است .
فهمیده ام که زبان خواسته ها و امیال مرا قالب بندی میکند . نیازهای کاذب ایجاد میکند . خوب و بد میکند . بر من سلطه دارد . از درون . من مثل طفلی ام که گریه میکند و پدر و مادر گمان میبرند که گرسنه است . حال مشکل واقعی چیز دیگریست . ممکن است سردم باشد یا دلدرد داشته باشم یا حوصله ام سر رفته باشد . اما پاسخی که میگیرم خوراندن شیر است . گریستن کاهیده شدهی زبان است . زبان همانقدر گمراه کننده و ناکارامد است که گریستن آن طفل . حال به شکلی پیچیده تر و تکامل یافته تر .رابطهام با صمیمیترینها هم حتی کمرنگ و بی رمق شده . مثل ققنوس سوخته ام و منتظر یک تولد دوباره ام . و این یک سیکل و چرخه است تا اینکه روزی واقعا بمیرم و خوابی ابدی حاصل کار من باشد . اشارات اجمالی مرا بپذیر و به درون اتاق من بیا ، سیگاری آتش بزن و در سکوت دوشادوش من بشین . من کمک نمیخواهم . بی نیازم اما تو باش، در این اتاق . چرا که من به صورت غریزی از تنهایی هراس دارم .
یک تست ساده
زرشک ! برای خودش حرف میزد . و تماما چرت میگفت . چرا که او نیز یک جاکش بود . و اما من بریده بودم . از آنجایی که او بود . و شاشیدم به صورتش . جوری که پیراهنش در هالهای از زردی خیسید . و او از من میترسید . همانطور که طفل از سوزن . چرا که تیغ من تیز و برنده بود . و او به گلهی کُند ها عادت داشت .خفه شد و نشست . دور شد و نگاهش شرور و پر حیله بود . در فکر یک تقلب جانانه . یک رکب . توسل به زور بیرونی . مردک جاکش . همیشه همین بوده . ریاکاری و جاکشی . و از آنجا برای من هیچ هیچ نمانده بود . و او بوی گند میداد. آیا من موجودی ترسناکم ؟ از این برندگی مرا چه حاصل ؟ و اما این ترس . ترس لعنتی . و من احساس ناتوانی میکنم . از همان ابتدا البته همین بوده . الان سالهاست در این منجلاب دست و پا میزنم و تن یه سلطهی گاوها و شغالها و گرگ ها داده ام . به اجبار . برای رسیدن به هدفی ساختگی و کد گذاری شده . از من سوء استفاده شده؟ هیچ سودی نداشت به جز درسهای عمیقی که از پلکیدن توی منجلاب برون میآیند . شناخت و شناخت . آری همه نفرتانگیز و اعصاب خوردکن شده اند . و این رهایی و تهی بودگی من روی این بو گندو ها نور انداخته . آیا اگر تیزی را از غلاف در بیاورم تنها و تنها و تنها تر میشوم ؟ اصلا شاید من هیچ گهی نیستم . این کویر از تنبلی و بی عرضگی من بوده ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ و سوالی که مطرح میشود که چه کنم ؟ آیا زبان بگشایم . شورش کنم مزخرفات را در صورت آدمها بکوبانم یا خفه خون بگیرم . انگار نه انگار . بگذارم در آتش خود بسوزم و هیچ بیرون ندهم . شاید من از خودم بیشتر از بقیه بیزارم . این میل به نابودی و اتمام . این میل به رهایی از همه چیز . نا توانی از ادامه . قفل شدن شروع . خسوف . و اما تو وقتی میبینی ریشسفیدان و با تجربههای جامعهات مشتی گاو و گوسفندند . کاملا ابله و بی حاصل . غرق در خرافه . گمراه گمراه گمراه . مسئولیت نپذیر و منفعل . و این انفعال آنها ترسناک است . اعتقاداتشان ترسناک است . ترسناک تر اینکه این بیشعورها مسئول تربیت نسل جوانتر بوده اند و مینهای در ذهن آدمها جاگذاری شده . ترسناک و کشنده . لایه های کثافت زیر حریر ابریشم. اما این سوال مطرح است که اصلا من صلاحیت این انتقادها را دارم ؟ شاید در نوعی گنگی و گمراهی گم شده ام . البته این شک به خود تاثیری بر علمم به گمراهی و بی عقلی افراد جامعه ام ندارد . آن را تقریبا مطمئنم . بر من شفاف و روشن است . من دارم میسوزم . بی قرارم . شبها خوب نمیخوابم . افکارم پخش و پراکنده شده . دلم یک فراموشی تمام عیار میخواهد . شاید باید سفر کنم . سنندج مقصد بعدی . مهمانسرای کوچکی خواهم گرفت و ۱۰ روز ساکت میمانم . و گمان میبرم که من به مقام پیامبری رسیدهام . پیامبر پوچی . و البته ایمان آوردن به یک پیامبر پوچی مسخره و خنده آور است درست مثل همه چیز .همه چیز از دم .
شبِ قبل از تی آی
در روزمره بارها به این اشتباه دچار میشوم که رستگاری واقعی در “خوب” بودن مداوم نهفته است . اما نقطهی اوج احتمالا ترکیبی از خوب و بد است بدین سان که اگر غمگینم با تمام وجود غم را زندگی کنم و اگر خوشم واقعا خوش باشم . آنچه که واقعا هستم را بفهمم و زندگی کنم و سعی در تغییر زوریِ حال و حسم نداشته باشم . بله این اشتباهی بزرگ است . معادل آن ،خلقِ مفهوم شیطان است . بشر از پذیرفتن اینکه شرها هم از خدا منشا میگیرند عاجز بود . لذا شیطان را خلق کرد و تمام بدیها و کژیها را به زیر لوای آن راند و خدایی پاک و مقدس آفرید . اما ناقص . و من نمیخواهم خدایی ناقص باشم . تامام .
پایگاه
خود را در کوچهی تاریک خانهی قدیمی پدربزرگ ، محلهی پایگاه هوایی یافتم . شب بود. نیمه شب شاید . درست نمیدانم. پیکری سیاه بر من ظاهر شد . خنجری را بی درنگ به قفسهی سینهی من زد . من افتادم . از دهانم خون بیرون زد . همزمان تصویر مسیح با حالهی نور به سمت من حرکت کرد . نزدیک که شد با استهزایی آزار دهنده شروع به خندیدن کرد و سپس ردایش را بالا زد و سرمستانه رقصید . و من همزمان روی زمین بودم . خون بالا میآوردم و به سختی نفس میکشیدم . مادر را دیدم که نگران نگاهم میکرد . اما ترک برداشته بود . و زوالی آزار دهنده در اندامش دیده میشد . چهرهی تمام دوستان رفته دور تا دورم میچرخید . دردی آزار دهنده امانم را بریده بود . انگار داشتم مچاله میشدم . در آسمان نوری دیدم. بلافاصله یک دلقک با خنده گفت :” این ها همه دروغ است . و حقیقت مطلق یک چیز است مطابق با پوچی .” دنیا نه میسازد و نه خراب میکند . خانهی سالم و تخریب شده از منظر دنیا تفاوت معنایی ندارند . در یک دنیای در حال انبساط چیزها از هم دور میشوند و نه نزدیک . و تو گمان میبری خدایت را کشتهای اما در واقع آبستن خدایی جدید هستی . دنیا نه میدهد و نه میگیرد . این یک مشت اتم در کلیت خود ثابت هستند . اما این بودن و زنده بودن حیرت انگیز است و مرا به اضطرابی عجیب وا میدارد . چارچوب اندیشهام پودر شده و شکسته است . و در آخر باید بگویم که مالیخولیای دوست داشتنت را دوست دارم .
خرگوشی در کلاه نیست
خنده دار است که پس از این همه سال جست و جوی حقیقت و راه و کنجکاوی در نهایت همه چیز در یک کلمه خلاصه شد : “هِچ” . هِچ به گویش پشتو . بله این تماما تبدیل به یک مسیر مونوتون شده بدون بالا و پایین . بدون اضاف و کسری و نا امیدی روی این خط صاف بند بازیمیکند . الگوهایی که جلوی پایم میگذارند برایم غیر جذاب و غیر تحریک کننده هستند و این مرا تا ژرفای وجودم غرق میکند و در آخر از خود میپرسم که شاید مشکل از خود من است ؟ شاید با overstimulation مسیرهای نورونی مغزم را سوزانده و خراب کرده ام . ولی خب این کلمات نماد هستند که از ژرفا میآیند و این یعنی کسی از آن پایینها میخواهد چیزی یگوید . آیا من کلمات را به درستی درک و پردازش میکنم ؟آیا خود سانسوری دارم ؟ سفر رفتم و تاریکی سفر مرا اسیر کرد . هیچ نبود . هیچ . نه الهامی . نه تصویری . نه توهم و خیالی . بی میل و به دوست و غریب . آرام جان اما در جای دگر . مشغول به تن دادن به مزخرفات جامعه . عده ای عوضی برای ما قانون وضع میکنند . دزدهای در لباس پلیس ، سیاست مداران دروغگو و عدم شفافیت دنیا مرز خوب و بد را کشت و اصلا خوب چیست؟ اصلا خوب وجود ندارد . و همینطور بد . من یک هیستریک بی جوابم و این سگ سیاه را دوست دارم .برای بیرون کشیدن مهرگیاه وجود سگ سیاه ضروری است . مهرگیاه ریشه ای به شکل انسان دارد که موقع خروج از زمین جیغ میکشد . روح من مثل یک مزرعهی کشت است . پر از مهرگیاه . یکی را به شیطنتی شبانه و تخطی از عرف بیرون میکشی و این بیرون کشیدن انگار خود باز هزاران دانه میپاشد بر جای جای این زمین زراعی . من مست عشق در کف خانه ،حوصله ام سر میرود . نه مایل به بازی ، نه به جنگ و دعوا . این بوم تک رنگ کمی زود به دیوار خانه ام نصب شده . مثل این پیرمردها که در پارک دور هم مینشینند و هِچ نمیگویند . چرخان از ریتم موسیقی و بوسهای به روی گردن و فراموشی لحظه ای همه چیز . این دیوانه بازی ها صرفا نشانهای از وخامت اوضاع ست یا یک بیخیالی فوق ارزشمند ؟ ولی من گمان میکنم که این سکون و خفا و سکوت خود والا و با ارزش است . خب طبیعی است وقتی دست شعبده باز برایت رو باشد حوصله ات از نمایشش سر برود . هه .
راه صلیب
مار سیاه را دیدم . در حالی که دور چوب صلیب پیچ و تاب میخورد و بالا میرود . به درون بدن مصلوب میخزد و دوباره دگرگون شده از دهان او پدیدار میشود.رنگ مار سفید شده است . مانند یک تاج دور سر مرده حلقه زده و نوری بالای سر مرده میدرخشد و خورشید درخشان از شرق طلوع میکند. ایستاده ام و نگاه میکنم. گیج و آشفته . و باری سنگین بر روحم سنگینی میکند . اما پرنده ی سفید که بر شانه ام نشسته با من صحبت میکند : بگذار ببارد ،بگذار باد بوزد ، بگذار آبها جاری شوند و آتش بسوزد. بگذار هر چیزی رشد و دگرگونی خودش را داشته باشد . به راستی که راه از مصلوب میگذرد . روشن نیست فروتنی فرد باید چقدر بزرگ باشد تا عهده دار زندگی کردن خود شود . بیزاری هر آن کس که بخواهد پای به درون سرزمین درونی خود بگذارد به سختی قابل سنجش است . نفرت او را بدحال میکند ، خود را به تهوع وا میدارد . ترجیح میدهد هر حقه ای طرح بریزد تا در گریز یاری اش کند ، چون هیچ چیز با عذابِ راهِ خود شخص معادل نیست. در حد ناممکن دشوار به نظر میرسد . به قدری دشوار که انگار هرچیزی بر او ترجیح دارد . حتی کم نیستند کسانی که ترجیح میدهند دیگران را به جای ترس از خودشان دوست داشته باشند . و نیز باور دارم برخی مرتکب جرم میشوند تا با خودشان مجادله راه بیندازند . پس بر هر چیزی میآویزم تا راهم را بر خودم سد کنم . او که به سوی درون برود ، به پایین فرود میآید . این کار شیر قدرتمند را به خشم میآورد . او عاقبت در پایین ترین جا به خود میرسد و به عجز خود . در راه صلیب . درست لحظات آخر و این روح او را مصلوب میکند ، آنگونه که خودش این را پیشگویی کرده بود . روحش قبل از جسمش میمیرد . اما چه باید بر سر یک مرد بیاید تا دریابد که آن موفقیت بیرونی مشهود ، که میتواند به دست بیاورد ، او را به گمراهی میبرد . چه رنجی باید بر انسانیت وارد شود تا انسان دست از ارضای اشتیاق به تسلط بر هم نوعش و تقاضای دائمی به اینکه دیگران هم باید چنین باشند بکشد . چه اندازه خون باید جاری شود تا انسان چشم بگشاید و راه منتهی به مسیر خود را ببیند و خود را دشمن بینگارد و به کامیابی واقعی خود هوشیار شود . تو فراموش کردهای که یک حیوان هستی .به نظر میرسد که تو همچنان اعتقاد داری که زندگی جای دگر بهتر است . تمنای شما خودش را در درون شما ارضا میکند . نمیتوانید پیشکشی گرانبهاتر از خودتان به خدایتان اهدا کنید. احتمالا طمعتان شما را هدر دهد . در این صورت ( که هدر بروید ) راحت خواهید خفت . اگر چیزهای دیگر و افراد دیگر را ببلعید ، طمعتان تا ابد ارضا نشده باقی میماند . چون تمنای بیشتری دارد . چون گرانبهاترین را میطلبد . شما از سوختن در حرارت درونتان هراس دارید . شاید هیچ چیزی شما را از این طمع و خطا منع ننماید ، نه همدلی کسان دیگر و نه همدلی خطرناکتر شما با خودتان . چون شما باید تنها با خودتان زندگی کنید و بمیرید . آنگاه که شعلهی طمعتان شما را ببلعد ، و هیج از شما نماند جز اندکی خاکستر ، در میابید که هیچ چیزی از شما ماندگار نیست . ولی شعله ای که خود را در آن نابود کردهاید بسیار روشنی بخش است . اما چنانچه هراسان از آتشتان بگریزید ، هم نوعان خود را نیز به شعله میاندازید . و مادام که میل به خود و مسیر خود نیابید ، عذاب سوزان طمعتان نابود نخواهد شد . یک دیوانه سمت راست بدنش از درد میسوخت . یک بدن لخت میخ شده به صلیب . و من سوار بر ارابه به چرخ ارابه فکر میکنم و ارابه ران راه را برایم توصیف میکند .