سیصد و شصت و پنج روز پیش دل را به دریا زدم . نتیجه اما فقط از دست دادن و دل تنگی بود. لذت تماشای صورت آنکه همه چیز بود به پوچی و انزوا تبدیل شد . صدای تنهایی در سرم میپیچد و به مانند اسبی که ساعت ها در بیابان چهارنعل رفته ، خسته ام . چند روز دیگر بیشتر نمانده . باید خاک و مادرم را برای همیشه رها کنم . سرمایه ناچیزی دارم. سالی که گذشت یک حس عجیب ماندگار برایم به جا گذاشته . پس آن گنج بی نهایت کجاست؟ جادوگر سیاه با طلسمی جاودانه فراغت را بر من حرام کرده. شیطان به شکل یک مار نا امیدی بیمارگونه را به زیر پوستم تزریق کرده است . در آخرین روز سال روی میز طبابت در حال خوردن پیتزا مارگاریتای یخ زده به عمق احساساتم شیرجه میزنم . ولی خستگی توان سلطان را ربوده است . در تهران باغی پراز گل نرگس وجود دارد . اما سرکوبگران عسل را از کندوی ما گرفته اند . بزرگترین انتقام من از او این است که رهایش کنم . سوراخی که در قلب من وجود دارد سراسر رنج و آزادی است. نگاه کن به این ویرانه ! ولی هیچ به مانند بوسه ی اول مطلق و به یاد ماندنی نیست. یک غذای بسیار خوشمزه ولی کم پروتئین نیاز جسم انسان را برآورده نمیکند . کار و تلاش دائمی جنگیست که در نهایت محکوم به شکست است . این روح سراسر آشوب را کسی گردن نمیگیرد . مثل زنبور نیش میزنم و سپس تمام
آری ، او دیگر مرده است . جای خالی یک تودهی سرطانی در میان مغزم به مانند یک آبسه ی چرکی ورم کرده . معصومیت نگاهی که از دست رفت . آن میل بی نهایت به همه چیز تبدیل به یک بی تفاوتی سنگین شده . سبک و بی حاصل در جهان گز میکنم .به من دست بزن تا حس لمس آرام پوست سوخته ی یک بمب گذار انتحاری را تجربه کنی
این پایان یک تراژدی است. به راستی که این همه فکر و فشار از برای چه بود ؟ حسن ختام وجود ندارد . مسخ در یک هم آغوشی آسمانی.از این بی بند و باری پاتولوژیک تهوع می گیرم . این یک فرار بی حاصل از مرگ است