چون من نغمه ی بادم.خورشیدم آزادم.تا لحظه ی آخر میتابم. زنجیرا میشکافن از هر نوسانم ،سخت تر از هر باور ،میتابم
باز هم همان اشتباه همیشگی؛ خروج از پشت دیوار، فارغ از هر لایه تدافعی، رو در رو با امواج رادیواکتیو دنیای بیرون. احساساتی که تازهتر از همیشه میدرخشند و ماورای بنفش بیرحم که میسوزاند و تر و خشک نمیشناسد. پارادوکسی قدیمی و تنهایی ابدی که حالا برایم عادی شده است. مسافری در این مسیر پرپیچوخم، در میان خیابانهای سرسبز شهری حوالی منچستر قدم میزنم. به مادرم فکر میکنم، به پدرم. گرمای عشق و سپس ترس را احساس میکنم؛ ترس از نداشتن آنها، ترس از موی سفید پدر و دردهای مادر. و مسیری که پیش رو دارم، سراسر مبهم. باید برنده باشم؛ شاید هم باختم. چقدر برای باخت آمادهای؟ اگر فاجعه رخ دهد، چه؟ ترس هست، امید هست و دوست همیشگی: تنهایی
احساس میکنم روحی ورمکرده دارم؛ آکنده از چیزی مثل شرابی که سالها در تاریکخانه استراحت کرده. غربت غریبه است
وارد جهانی میشوم که در آن رنگها بهطور عجیبی تیره و روشن میشوند، سایهها و نورها در هم میآمیزند و هیچ چیز قطعی نیست. شاید اینجا جایی برای تفکر باشد، برای تأمل درون خود، برای مواجهه با آنچه از آن میترسم و یا آنچه به دنبالش هستم. اینجا جایی است که گذشته و حال در هم تنیدهاند و آینده همچون پردهای نیمهشفاف در دوردستها موج میزند
لحظهای میایستم و به همه چیز فکر میکنم. به روزهایی که هنوز نیامدهاند و به شبهایی که شاید هرگز نخواهم دید. آیا این همه تلاش برای چیزی است که ارزشش را دارد یا تنها تکراری است از اشتباهات گذشته؟ و اگر راهی برای برگشتن نباشد، چه؟ هر قدمی که برمیدارم، مرا به جایی میبرد که نمیدانم خواهم توانست از آن بازگردم یا نه
اما در این لحظهی خاص، در این سکوتی که همچون مهی غلیظ همهجا را فراگرفته، تنها یک چیز روشن است: باید ادامه دهم، حتی اگر معنایش غرق شدن در دریای ناشناختهها باشد. چون من نغمهی بادم، خورشیدی آزادم
انسان مدرن با توهم دانستن آنچه میخواهد زندگی میکند، در حالی که در واقع آنچه باید بخواهد را میطلبد! روح جمعی، عرف و شرایط همچون نقشهای پنهان او را به سمت آنچه باید بخواهد فشار میدهند. باور عمومی بر این است که یافتن پاسخ این پرسش که “من چه میخواهم؟” ساده است، در حالی که من معتقدم انسان باید بپذیرد که پاسخ این پرسش بزرگترین معمای حلنشدنی ذهن است! ما با پذیرش اهداف و امیالی که پیش رویمان قرار دادهاند، به راحتی از پاسخ به این معما فرار میکنیم! و هر لحظه که میگذرد، بیشتر به این فکر میافتم که آیا واقعاً مسیری که پیش گرفتهام، انتخاب خودم بوده یا تنها تحت تأثیر امواج محیط و فشارهای بیرونی به سوی آن رانده شدهام؟ در این پیچوخمهای زندگی، آیا واقعاً خواستههای من چیزی از خودم است یا تنها انعکاسی از انتظارات دیگران؟ شاید به همین دلیل است که هر چه جلوتر میروم، احساس تنهایی بیشتری میکنم، چرا که هر قدم مرا از هویت واقعیام دورتر کرده و به سویی میبرد که شاید هرگز به من تعلق نداشته است
معمولاً آدمهایی که بر اساس استانداردهای روزمره “سالم” محسوب میشوند، در قیاس با دیوانگان بر اساس ارزشهای ناب انسانی بسیار بیمارترند. افراد عادی یاد گرفتهاند که خود واقعیشان را فراموش کنند تا با آن شخصی که از آنها انتظار میرود باشند، یکی شوند؛ یک تصویر غریبه، یک روح پوشالی که اتفاقاً بسیار موفق و پذیرفتهشده است
در این مسیر پر از سؤال و تردید، چیزی در اعماق وجودم مرا به چالش میکشد: آیا واقعاً در حال زندگی کردن هستم یا تنها زمان را میگذرانم؟ آیا به دنبال معنا و حقیقت هستم یا فقط در پیِ تأیید دیگران و رفع انتظارات بیرونی؟ هر چه بیشتر به این سؤالات فکر میکنم، بیشتر احساس میکنم که در دنیایی پر از انعکاسها و سایهها زندگی میکنم؛ جایی که مرز بین واقعیت و توهم چنان نازک شده که گاهی نمیتوان آنها را از هم تشخیص داد
در نهایت، شاید همهی ما در جستجوی چیزی هستیم که هرگز نمیتوانیم به طور کامل به آن دست پیدا کنیم؛ شاید زندگی بیشتر یک جستجوست تا یک مقصد. و در این جستجو، لحظاتی هست که احساس میکنم به پاسخ نزدیک شدهام، اما همین که دستم را دراز میکنم تا آن را بگیرم، میبینم که ناپدید شده؛ مانند بخار صبحگاهی که در مقابل چشمانم محو میشود