ماجرای چرت و پرت آقای کراچفسکی :
یه شهر خلوت با کلی ساختمان های بلند.ساختمان های رنگ و رو رفته،بیریخت،زشت و بی روح . وسط شهر،بین همه اون برج ها یه کلبه چوبی فسقلی بود . یه دودکش داشت که هر از گاهی ازش دود خاکستری ملایم بیرون میومد . سقفش از تکه چوب های تیره ساخته شده بود و حالت شیربونی داشت .از جلویش که رد میشدی یه در رنگ و رو رفته میدیدی که یه قفل گنده بهش آویزان بود دوتا پنجره خاک گرفته دوطرف در دیده میشد.این کلبه کوچک محل زندگی آقای کراچفسکی بود.پیرمردی که سال های سال ، کسی او را بیرون از کلبه ندیده بود ،فقط چندبار افرادی او را از پشت پنجره دیده بودند .هر هفته یک فرد ناشناس با یک کیسه که احتمالا خوراکی و وسایل ضروری بود در محله ظاهر میشد و کیسه را از پنجره داخل کلبه می انداخت.به جز مادام استرا در محله کسی آقای کراچفسکی را به خاطر نداشت و اصلا وجود او را متوجه نمیشد .اما مادام استرا که بود؟پیرزنی کوتوله که به زور راه میرفت . لباس های چروک و رنگ رنگی میپوشید و عینک ته استکانی اش از 2 کیلومتری مشخص بود . از جلو که به او نگاه میکردی فقط دوتا چشم می دیدی . پیرزن پس از پیاده روی صبح گاهی هفته ای یک بار روز جمعه لنگ لنگان از جلوی کلبه رد میشد و نگاه معنی داری به دودکش می انداخت . خروج دود از کلبه کافی بود تا وی بداند که آقای کراچفسکی هنوز زنده است .اما آقای کراچفسکی که بود ؟ هیچکس درست نمیدانست . شاید مادام استرا هم جز عشق بازی های خسته دوران جوانی اش با کراچفسکی ،چیز دیگری از وی به یاد نداشت.شاید هم چیزهایی بداند ولی حرفی نمی زد . آخر شایعاتی هست که این دو در جوانی قصد ازدواج داشتند اما از بخت بد و نامردی دنیا این دو به هم نرسیدند . چرایی این قضیه هم معماست . هرچه هست پیرزن هنوز به فکر کراچفسکی است . شاید هنوز امید هایی دارد . کسی چه می داند ؟
صبح یک روز جمعه،اول پاییز ،آسمان از همیشه آبی تر بود . خورشید با خستگی خاصی می تابید. مادام استرا پس از صرف کره مربا و نان تست به عنوان صبحانه به قصد پیاده روی از خانه خارج شد . هوا کم کم داشت سرد میشد . ژاکت پشمی بنفش که پارسال از حراجی خریده بود را پوشید ،مبادا سرما بخورد .با این ژاکت قیافه وی از همیشه مزحک تر و داغون تر شده بود . لنگ لنگان پیاده روی آرام خود را به پایان رساند و طبق روال هر هفته به سمت کلبه کراچفسکی حرکت کرد . به جلوی کلبه که رسید یک چیزی فرق می کرد . صبر کن! پیرزن خشکش زد . برای چند دقیقه عینکش را بالا پایین می کرد . به کلبه نگاه میکرد . دستش می لرزید . آخر دودی از دودکش بلند نمیشد! از پسر بچه دست فروشی که همان اطراف بود سراغ پیرمرد را گرفت . پسرک گفت که صبح زود، همان آقای ناشناس همیشگی که هر هفته غذا می آورد در کلبه را باز کرده و پیرمرد را با خود برده !اما به کجا؟کسی نمی دانست ! اصلا او که بود ؟ باز هم کسی نمی دانست.پیرزن خشکش زده بود . نمی دانست باید چه کار کند . به سمت کلبه حرکت کرد . با کمال نا امیدی در را هل داد . در باز بود ! با کمی تردید وارد کلبه شد . همین که وارد شد بوی چوب سوخته کل دماغش را پر کرد . نور کم بود . پرده های پنجره را کنار زد تا نور به داخل بتابد . کلبه ی کوچک نهایتا بیست متر بود ولی آدم حس میکرد انگار سر و ته ندارد از بس بزرگ است!عجیب بود ! حس آشنایی داشت . بوی پیرمرد را می شناخت . دیوار کلبه سفید بود به طرز ناشیانه ای نقاشی شده بود . پر بود از نقش درخت و گل و سبزه !مجسمه سفید و بلندی کنار در بود . نقش یک زن خوش اندام با صورتی رویایی . چقدر چشم هایش شبیه چشم های استرا بود!یک شومینه گوشه کلبه دیده می شد که چوب هایش کاملا خیس شده بود . معلوم بود کسی روی آن ها آب ریخته! جلوی شومینه یک مبل راحتی پوسیده گذاشته شده بود که میز پوست انداخته ای کنارش چیده شده بود. روی میز یه شیشه نصفه ویسکی و یک لیوان چرکو دیده میشد . آن طرف تر یک سبد حصیری بود که داخلش را با متکا پر کرده بودند . به نظر جای سگ می آمد.روی سبد نوشته شده بود ” نیموش” . اما سگی آنجا نبود! کنار سبد سگ یک میز تحریر تیره بود که تعدادی برگه تا منظم روی آن ریخته شده بود. یه پیپ که هنوز توتون سوخته اش تخلیه نشده بود هم کنار برگه ها بود . کف کلبه پر بود از آشغال و پوست غذا. مادام استرا کنجکاو شد که ببیند در برگه ها چه نوشته . یکی را برداشت و شروع کرد به خواندن .به نظر شبیه یه داستان می آمد اما خیلی زود متوجه شد که این برگه خاطرات کراچفسکی است ! به بقیه برگه ها نگاه کرد و فهمید اصلا همه برگه ها تلاش های نا موفق پیرمرد برای نوشتن شرح حال بوده،همه تا نصفه نوشته و رها شده بودند !انگار نمیتوانسته حرف دلش را بزند! یکی از برگه ها را برداشت و روی مبل کنار شومینه نشست . به زور می توانست خط بد نوشته را بخواند :
” از دست نیموش خسته شدم ، هرچی غذا بهش میدم سیر نمیشه، انگار میخواد لج منو دراره . هی پارس میکنه !دیگه اعصابمو خورد کرده .کاش میشد از شرش خلاص شم . کاش زودتر بمیرم راحت شم . . . ”
برگه را کنار انداخت . در سرش هزاران سوال می چرخید . گیج شده بود . ناگهان در کلبه باز شد .مرد درشت اندام با ریش نامرتب وارد شد . پیرزن ترسیده بود . نمیدانست باید چه کار کند . مرد شروع کرد به صحبت
-شما باید خانوم کراچفسکی باشید. از شهرداری دستور داریم کلبه شما رو خراب کنیم . پیرزن فقط سرش را تکان داد . برگه های روی میز را جمع کرد و از کلبه بیرون زد . پس از آن کسی او را در محله ندید . پیاده روی نمی رفت.کسی از او خبر نداشت . و اما کلبه چه شد؟ خرابش کردند جایش یک برج ساختند . رنگ و رو رفته . بیریخت . زشت . انگار نه انگار که کلبه ای بوده . ..