غول مرحله اول

سلام ،

منو بشناس ! منو بشناس ! آدما مثل کتاب می مونن . اولین بار که با یه آدم  جدید برخورد می کنی درست مثل این میمونه که زندگی یه کتاب جدید بهت هدیه داده ، اولش هم امضا نکرده .انگار به ریشت خندیده مرتیکه . هه هه . پشت کتاب معمولا یه توضیحات درب و داغون و خلاصه از محتوی کتاب گفته که خب اکثرا به دست ناشر و مترجم نوشته شده و ارزش خاصی نداره . درست مثل حرفای مردم در مورد یه نفر قبل از اینکه کامل بشناسیش . مثلا شنیدی حسین آدم چرتیه ، دروغ گوعه و فیلان . حالا بار اولی که حسین رو می بینی ناخواسته این دید رو داری در موردش . مثل اون پاراگراف پشت کتاب . یه عده هستن کلا جلد خوشکلی دارن با طراحی گرافیکی جذب کننده و سایر ادویه های لازم . خولاصه شما جلد رو میبینی و خوشت میاد و کاری هم معمولا به محتوی نداری . خدا رو شکر سرانه مطالعه تو کشورمون به حدی نابوده که هیشکی نگران خونده شدن نیست . هان می گیری چی میگم ؟ یعنی یه جلد خوشکل و یه پاراگراف جذاب تمومه . می خرنت میری تو کتابخونه شون . والا اگه بخوننت . فقط هر از گاهی نیگا جلدت می کنن ذوق می کنن . قوربون کتاب خوشکلم برم . بوس واسش . حالا یه عده هم هستن شبیه این کتاب پوسیده های قدیمی ان . ازینا که مثلا پشتش نوشته قیمت دو ریال ! دو ریال ! هه هه نود و نه درصد وقتی می بینن فقط یه خنده و آه به قیمت کتاب انجام می دن و خدافظ. اصلا کسی واسش مهم نیست که توش چیه . بازم گور پدر محتوی . کتاب قدیمی و کهنه دور خودم جمع کنم که چی ؟ شبیه زندگی آدما نیست ؟ هه هه . حالا یه بخت برگشته ای پیدا میشه جوگیر میشه حس میکنه انتلکته میخواد یه تنه سرانه مطالعه کشور رو منهدم کنه و بوپکونه (!) . میاد می خونتت . در موردت قضاوت میکنه . به فضای کتاب که عادت کرد بهت وابسته می شه و تا آخر هم فرضاً می خونتت .الان چند حالت داره ، یه کلا میندازتت کنار میره سراغ کتاب بعدی.بعد از یه مدتم یادش میره چی گفته بود کتابِ  . یا اینکه خوشش میاد ازت ، فک میکنه فهمیدتت . زرشک . فهمیدت ؟ ؟ منظورت ساختن دنیای فانتزی تو ذهنش با کلمات تو هست ؟ این یعنی فهمیدن ؟ من اینطور فک نمیکنم . یعنی شاید زیادی بدبینم یا آدم چرتی ام یا هرچی . چمیدونم والا . کلا ساخته شدیم واسه خاک خودن تو کتاب خونه ها . حالا جالبه فک کن ما یه سری کتابیم که خودمون کتاب خونه داریم . مثل اینه که دوتا آینه گذاشته باشی جلو هم . اون تصویره لعنتی تا ابد می ره . حالا این آینه ها رو جوری جلوی هم گذاشتن که زاویه داره .یعنی میل داره به منحنی شدن . یعنی تو آینه که نگاه میکنی اون آخر یه جا دیگه تصویر غیب میشه،  می پیچه اون وری . یه جوری انگار دایره میشه . انگار داره بر میگرده از پشت بهت وصل شه. در واقع تو ایجاد کننده این حلقه نیستی بلکه خودت جزئی از حلقه ای . فقط آینه رو که نگاه میکنی می فهمی کجایی  . بسه دیگه . خسته شدم . بعدا میام سراغت مغزتو بیشتر میخورم . این واسه تو بود که دلت واسه بحثای چرت من تنگ شده بود . تو نه ها  ! به خودت نگیر . اون . آره شما ، خود شما . ایشون نه . شما . با جازه

ولی آن ، یک آتش فشان نبود!

آسمان بنفش بود ، گلوله های برف یکی یکی از بالا می ریختند . ازشدت سرما به سختی می شد نفس کشید .به آرامی جلو می رفت . پاهایش تا زانو درون برف فرو می رفت. او موجودی سبز رنگ بود ، با هیکلی ماهیچه ای و درشت . شلوار از چنس چرم ضخیم به پا داشت . پیراهنش پاره پاره بود . از دور یک کوه سیاه پیدا بود . بدنش بی حس شده بود. امیدی نداشت . بالاخره در سرما می مرد . هیچ امیدی نداشت . کوه را از میان مه می دید . بدون اینکه فکر کند شروع به حرکت به آن سمت کرد . نزدیک تر  شد ، کوه عجیب به نظر می رسید . .رودخانه هایی از جنس گدازه اطراف کوه بودند . ولی آن کوه یک آتش فشان نبود . عجیب بود. نزدیک و نزدیک تر شد . کم کم به پای کوه رسید . از پایین کوه مثل پنیر سیاه رنگی بود که کم کم آب می شد . از آن دور ها، در دامنه کوه یک بخار عجیب نمایان بود .سریع به آن سمت حرکت کرد . یک چشمه  دید که  آب جوش از درونش سرازیر بود . قل قل می کرد .چند سالی میشد که پوست بدنش از سرما بی حس شده بود   . لمس برایش معنی نداشت . بدنش را مقابل آب جوش گرفت . همینطور که پوستش شروع به سوختن کرد لبخند می زد .بالاخره بعد از چندسال حس هایی از پوست دریافت میکرد.پوستش داشت زق زق می کرد . پوست ، عزیز ترین قسمت بدنش، محافظش، نجات دهنده اش  .هِی با خودش فکر می کرد که در این برهوت ، در این ناکجا آباد ، سوختن ، بهای زیادی برای حس کردن دوباره‌ی پوست نیست .

پایان

خودايمني!

يه روز تابستوني ديگه ، هوا گرمه ،آفتابِ داغ شيراز داره ميخوره تو سرم . دم در دانشكده پزشكي وايسادم منتظر تاكسي برم خونه . تاكسي اول مياد رد ميشه واي نميسه . دومي ، سومي . دارم از گرما مي ميرم .يه خانم تقريبا ٣٠ ساله داره ميره سمت ورودي دانشكده .مانتو رنگ رنگي و دامن تابستونه ليمويي و يه صندل آبي آسموني.چنتا برگه و نسخه تو دستشه . احتمالا بايد واسه نمونه گيري بره بخش پاتولوژي يا واسه نمونه بند ناف بره بخش ايمني . راهش نميدن تو دانشگاه. بالاخره يه تاكسي واي ميسه .يه چارصد و پنج مشكي كه تابلو تاكسي تلفني رو سقفشه . راننده تپله ، موهاي بلند ،لخت و نا مرتبي داره ، ته ريش به هم ريخته . شلوار جين آبي روشن و يه تي شرت رنگ و رو رفته تنشه . سوار ميشم سلام ميكنم. جواب ميده. پا رو ميذاره رو كلاچ، دنده يك ، گاز . همون خانم ٣٠ ساله با عصبانيت كنار خيابون دست دراز ميكنه جلو تاكسي ما . راننده اعتنا نميكنه و ميگه : “زنيكه فاحشه ( با كمي تغيير) ، تو ماه رمضون اين چه وضع لباس پوشيدنه ، گه ميخوره دامن ميپوشه ، اينا رو بايد مورد تجاوز جنسي قرار داد ( باز هم با كمي تغيير) ” . من يه لحظه مغزم هنگ ميكنه . دوست دارم از شدت عصبانيت كلي با يارو بحث كنم. ولي نه ولش كن . سكوت ميكنم ، موبايلمو در ميارم و الكي صفحه گوشي رو باز و بسته ميكنم …
***
اين اتفاق كه نقل كردم به امروز صبح بر ميگرده . حسابي اين قضيه منو برد تو فكر . ذهنم رو درگير كرد . همه اش با خودم كلنجار ميرفتم كه مگه يه دختر ايراني چه گناهي كرده كه بايد اينجوري برچسب بخوره و تو جامعه تحقير شه ، اونم به جرم پوشيدن لباس با رنگ شاد . چرا بايد اينقد تنفر وجود داشته باشه نسبت به يه دختر بيچاره ؟ و هزارتا چراي ديگه كه فك كردن بهشون به آدم سردرد ميده . به نظر من اين جامعه بيماره ، اونم از نوع بيماري هاي “خود ايمني ” . حالا بيماري خود ايمني چيه ؟ زماني كه بدن به يك دسته از سلول هاي خودش حساس ميشه و اونا رو از بين ميبره يه بيماري خود ايمني شكل ميگيره . مثال خود ايمني ،بيماري ام اس هست كه بدن يك سري سلولاي محافظ نورون هاي عصبي رو به دست خودش از بين ميبره . خلاصه كه جامعه ما هم وضع همينه . خود افراد جامعه به يك سري ديگه از افراد همين جامعه حساس شدن ، تنفر دارن ، عقده دارن و اگه ميتونستن چه جنايت ها كه نميكردن . آقا بايد كورتون تجويز كرد.كورتون فرهنگي .(زرشك!)
/خلاص/
چهارده تير هزار و سيصد و نود سه

سیر!

سس-سیر-و-فلفل-کیمبال

همه در زندگی آرزوهایی دارند . زندگی هرکس کم و کاستی هایی دارد . زیبایی و بدی به موازات هم هستند و فیلان و فیلان و فیلان . خلاصه یه اتفاق کوچک میتواند زندگی شما را خیلی زیبا کند و به العکس . حال این اتفاق کوچک چیست ؟ خلاصه از تشریفات بگذریم، آقا ماجرا از از اونجا شروع شد که به صورت کاملا اتفاقی یک عدد سس کیمبالِ سیر و فلفل خریداری شد . در ابتدا همه ی حضار با دهن کجی بی رحمانه خویش حال خریدار را به شدت گرفتند . آقا ولی لامصب خوشمزست! جان تو خیلی سس خوشمزه ایه ! ولی چشمت روز بد نبینه قاشق اول رو که خوردی تا 2 رو تا شعاع دو متریتو سم پاشی میکنی .حال توجه شما را به ادامه اخبار جلب میکنم .

سیر چیست  ؟ سیر با نام علمی (Allium sativum) گیاهی است از راسته مارچوبه‌سانان (Asparagales) از تیره نرگسیان و زیر تیره پیازیان (Alliaceae) و سرده والک(Allium). من که چیزی نفهمیدم تورو نمیدونم . آقا سیر هرچی که هست بسیار خوشمزه و خوش طعم است . بلی ! حال این فرشته پاک که بدون هیچ چشمداشتی این مزه اصیل و خوب را به خورنده انتقال می دهد ، بو می دهد ! بله ! بو! بوی گند می دهد.راه حلی هم ندارد . تو هرچه میخواهی بکن ، سیر را خشک کن ، ترشی بگیر ، حرارت بده ، منجمد کن ، آقا جواب نمیده ! بازم اولین حبه سیر رو که میخوری تا دوروز اطرافیان را سم پاشی می کنی !

باز گردیم به سس کیمبال ! آقا خولاصه سس مذکور بدون استفاده در یخچال ما رو به فساد گذاشته . چندی پیش در خلوت خود اندیشیدم که همین سیر می تواند آن اتفاق خوب باشد ! بله! شما تصور کن که سیر بو نداشت ، هروقت میخواستی می توانستی بخوری . بهشت را نمیخواهم اگر سیر در آنجا هم بو بدهد . سرتونو درد نیارم ، این می تواند یکی از همان اتفاق های کوچولو و نشاط آور باشد . برای من حداقل.  هرچند رویایی بیش نیست . ما رویای سیر خوری بی دردسر را به گور خواهیم برد . باشد که آیندگان چاره بی اندیشند و فکری بکنند. از ما که گذشت . در کل جونم واستون بگه که دنیا جای قشنگتری بود اگر سیر بو نمی داد !

نتیجه اخلاقی اینک سیر نخور آقا . بو می دی . آقا دلت واسه اطرافیان بسوزه . گناه دارن خب . می دونم خوشمزست . می دونم عالیه . می دونم بی نظیره ولی جان مادرت نخور لامصب . کشتیمون! بسه دیگه . دارم دوچار دوگانگی میشم .  تا پستی دیگر و فیلان شما را به خداوند منّان می سپارم .

دزد ماشین

چند هفته پیش تو خیابون نشاط ،پشت دانشکده پزشکی ساعت 8 صبح ماشینمو پارک کردم . وقتی ساعت 12 برگشتم که برم خونه دیدم در ماشین بازه و همه وسایل داخل ماشینم رو دزدیدن . خلاصه زنگ زدم پلیس و پرونده تشکیل دادیم و اینا .  دیروز اس ام اس اومد از آگاهی که دزد رو گرفتن . امروز صبح رفتم بالای کلانتری گل سرخ برای رسیدگی به پرونده . ازم خواسته بودن یا یکی به نام سروان حیدری صحبت کنم . از نگهبانی پرسیدم بهم گفت آخر راهرو سمت چپ میتونم این آدمو پیداش کنم . راهرو نسبتا کوتاهی بود آخر راهرو دوتا اتاق بود . دم در هر دو هم نوشته بود “سرقت درون خودرو” . وارد اتاق سمت چپ شدم . یه اتاق تقریبا بیست متری با دوتا میز کهنه و رنگ و رو رفته ،سه چارتا صندلی اداری و یه کمد . رنگ دیوار به طرز آزار دهنده ای سبز بود . میز اول خالی بود و یه مشت پرونده رنگ رنگی ریخته بود روش . رو زمین کلی ضبط و عینک و باند ریخته بود . چنتا زاپاس هم اون گوشه گذاشته بود .اتاق نسبتا پر از آدم بود که گمون کنم همه مال باخته بودن . دو نفر هم با دستبند رو زمین نشسته بودن . پشت میز دوم یه مرد تقریبا پنجاه ساله با یه عینک طبی نازک نشسته بود .موهاش سفید بود و ظاهری پدربزرگ گونه داشت . رفتم جلو پرسیدم آقای حیدری ؟گفت خودم هستم . خلاصه برگه های شکایت رو گرفتم و شروع کردم پر کردن . گزارش کامل نوشتم که چه چیزایی ازم دزدیدن و چطور در ماشین رو باز کردن. از سروان پرسیدم اون دوتا که اونجا نشستن دزد ماشین من هستن ؟گفت آره . رفتم جلو تا بتونم بهتر ببینمش . یه آدم حدودا چهل ساله ،چاق و چله با موهای جو گندمی . بهش گفتم فقط ازت یه سوال دارم . گفت بپرس .پرسیدم ضبطو بردی ،زاپاس رو بردی دمتم گرم،فقط خوداییش بم بگو سی دی های تو ماشینمو واسه چی بردی ؟ :دی نگام کرد گفت خب بردم گوش بدم . 😐
برگشتم رو صندلیم نشستم به یارو نگاه کردم . هی میزد تو سر خودش و آه میکشید . یارو زن داشت و یه پسر هم داشت . با این همه شاکی که داشت حد اقل ده سالی واسش میبریدن،حالا حالاها باهاس آب خنک بخوره . چیزی که من تو یارو میدیدم یه دزد نبود . تباهی یه زندگی بود ، نا امیدی ، غم . ناخودآگاه به بچه ای فکر میکردم که قراره تا ابد از این قضیه زجر بکشه ، و خدا میدونه چه بلایی سر شخصیتش میاد ،این که فکر کنه باباش دزد بوده،این که باباشو پشت میله ها ببینه… به زنی فکر میکردم که الان باید برای اداره زندگی و آزادی شوهرش تن به هر کاری بده .به هر خری التماس کنه و کوچیک شه . آیا حقشه که اینطوری عذاب بکشه ؟به کدوم گناه ؟  به مردی فکر کردم که الان داره چند سال آینده زندگی و شادابیش رو تباه شده میبینه .کاملا نابود . هرچند حقشه ولی خب گه گاهی باید به زندگی از پنجره یه آدم دیگه نگاه کرد . . .

تردستی قدیمی

دَم دمای غروب بود . وسط جنگل ، جایی که دست هیچکس بهش نمیرسید . آسمون نارنجی بود . بوی چوب میومد ، بوی نم، بوی سبزی . سکوت.صدای پرنده . جیک جیک . وسط جنگل یه دریاچه بود، نسبتا عمیق . آروم !غمگین بود ، دلگیر . پروانه ها دور و ورش میچرخیدن . یه باد خنک میومد . آب آروم بود . آروم تر از همه دنیا . هیچکس نبود .دور از همه  . هیچ خشونتی نبود ، هیچ دروغی نبود  تنها نشسته بود کنار دریاچه به صدای پرنده ها گوش می‌داد . همین که نمیفهمید چی میگن خیلی خوب بود . به آب خیره شده بود . چه آرامشی ! فقط جنگل بود و آب و پروانه ! تو دلش به آب میگفت خوش به حالت ، تو هیچ کار بدی نکردی، پاکی ، معصومی.یه جرقه !  ایستاد سر پا ، چشماشو بست ، پرید تو دریاچه . چه هم آغوشی شیرینی ! آب تمیز بود ، آب معصوم بود . . . Continue reading تردستی قدیمی

در زمان نیازمندی من

دوباره همون اتاق همیشگی ،تاریک ، بوی عود قاطی شده با دود سیگار . مثل همیشه نشستم رو زمین . روبروم پنجره است . پنجره کوچولویی که رو به دیوار پشتی یه برج باز میشه. انگار محکومم تا آخر عمر این منظره سیمانی و بد هیبت و بیریخت رو ببینم و تحمل کنم. یا ظهر بود یا طرفای بد از ظهر . درست نمیدونم شایدم صبح بود . تو این اتاق لعنتی زمان معنی نداره . فقط تنهایی و بوی دود و تاریکی . و البته این پنجره ی لعنتی . پاتوق منم که همون طرفا کف اتاقه . چار زانو بشینم رو زمین آهنگ گوش بدم ،سیگار بکشم و اجازه بدم مرداب زندگی کم کم قورتم بده بره پایین . . .
تابستون مایل ها با من فاصله داره.هیچکس از من نخواست بمونم ، اگه میخوام دردم آروم شه باید تغییرو بپذیرم . . .
چند روز پیش درست همین جا داشتم فکر میکردم که معنی واقعی زندگی چیه؟عشق ؟محبت ؟ پس چرا آدما همه تنهان ؟ راستش زندگی رو همیشه مثل یه بازی کامپیوتری میبینم . مرحله ها رو یکی یکی میگذرونی . یهو میفهمی گیم آور شدی . هر مرحله هر رابطه ذره ای به وجود و شخصیتت اضافه میکنه . البته مغز آدم یه گنجایشی داره ها . مث گوشی سامسونگ میمونه . زیاد برنامه روش نصب کنی میفته تو سراشیبی .سرعتش کم میشه. واسه همینه میگن آدما دوبار بچه میشن . یه بار موقع تولد . یه بارم وقتی پیر میشن .
بازم سیگار ،بازم دود ،خلط های شبانه . . . یارو بم میگفت احمق نکش ایقد ،خودتو داغون میکنی ، می میری زودی .شاید راس بگه ولی خیلی وقته دیگه از مردن نمیترسم . فوقش آدم به جا 70 سالگی تو 60 سالگی دار فانی رو وداع میگه دیگه . گور بابای زندگی … آدما هم که فقط بلدن سرزنش کنن . چی میشد اگه مثلا به جا اینکه بیاد بگه نکش میمیری با خودم صحبت میکرد ،دوستم میشد،یاورم میشد. . . یا میپرسید فلانی چه مرگته که اینقد سیگار میکشی. . .
خدا میدونه این آهنگه چند بار پشت سر هم پلی شده . اصلا نفهمیدم . صد بار، دیویس بار ؟ نمیدونم . یادش بخیر چند روز پیشا چت بودم فک میکردم پنجره ام رو به حیاط یه خونه دو طبقه تو فرانسه باز میشه . یه حیاط کوچولو وسط بود . دور تا دور آپارتمان .اتاق منم یکی از همینا بود . تو تراس و حیاط همه اش گل های شمع دونی قرمزی بود که تو گلدون سفالی از دیوار آویزونشون کرده بودن.صدای آکاردءون میومد . ابری بود .نم نم بارونو میدیدم . دیوارا میخندیدن و لبخند میزدن . دلم نمیخواست نزدیک شم و از لب پنجره نگاه کنم .از همون دور کف اتاق حالش بیشتر بود .شاید چون ته دلم میدونستم بازم دارم خودمو گول میزنم … 
تابستون مایل ها با من فاصله داره.هیچکس از من نخواست بمونم،اگه میخوام دردم آروم شه باید تغییرو بپذیرم . . .

چند شب

چند شبی میشه بدون شب بخیر خوابیدم. قشنگ سرمو گذاشتم رو بالشت فکر کردم تا صبح ! همیشه حسودیم میشه به کسایی که سرشونو میذارن رو بالشت و بیهوش میشن تا فرداش. ولی خب زندگی همیشه اونطور که باید و شاید نیست . ولش کن بذا به درسم برسم . ولی خب این فکر لعنتی دست از سرم بر نمیداره ،کاش مغز آدم دکمه آن و آف داشت یا مثل این چراغ جدیدا پیچ تنظیم نور . راستی پرسپولیس هم باخت دیروز ،گور باباش خیلی وقته فوتبالی نیستم دیگه. راستشو بخوای یکم دلم گرفته. . . چند شبی میشه بدون شب بخیر خوابیدم . . .

جیش در ملع عام

بحث از اجتماع که میشود میرسیم به مفهومی به نام “ارزش” و مهم‌تر از اون ارج نهادن به “ارزش‌”ها. حال شما فرض کُن از آغاز طلوع بشریت جیش کردن در ملع عام چیز قابل قبولی تلقی میشد . به طوری که از همان آغاز ، قدرتمندان به طور هدف‌دار مردم را به این سمت سوق میدادند.به مردم میقبولاندند که یک انسان کامل میبایست در ملع عام جیش کند و کسانی که در خفا جیش میکردند را نکوهش و مجازات میکردند. آیا پس از گذشت قرن ها و هزاره‌ها این “جیش کردن در ملع عام” تبدیل به یک ارزش نمیشد ؟ آیا جیش در ملع عام محبوب و جیش در خفا مذموم شمرده نمیشد ؟ از کجا معلوم ارزش‌های کنونی ما ساخته و بازیچه عده‌ای از پیشینیان نبوده اند ؟

ثبت

ای کاش میتونستم با چشمام عکس بگیرم یا موزیکی که تو مغزم میگذره رو بیارم رو کاغذ . . . کاش میتونستم هر خروجی که دلم میخواد رو از مغزم بگیرم بپاشم به دیوار .

خسته

قرار بود بیام دانشگاه که “خود” واقعیم رو بشناسم . شخصیت واقعیمو پیدا کنم ،جواب سوالای مبهممو بگیرم ،رشد کنم . چیزی که الان هست یه چیز کاملا متفاوت ایجاد کرده.جوی روی این محیط زباله حاکم هست که من حتی نمیتونم تو محیط دانشگاهی “خود” فعلی خودم رو داشته باشم ،چه برسه به اینکه بخوام رشدش بدم . باید پشت یه نقاب پنهان شی ، تو یه قالب خاص صحبت کنی،رفتار کنی، درس بخونی و روزاتو یکی یکی بگذرونی.دلم تنگ شده واسه “خودم بودن”. دارم کم کم چیزی که الان دارم رو هم گم میکنم تو این محیط پر از ریا و دروغ .
واقعا خسته ام از این شیوه و روش . واقعا خسته ام .