آسمان بنفش بود ، گلوله های برف یکی یکی از بالا می ریختند . ازشدت سرما به سختی می شد نفس کشید .به آرامی جلو می رفت . پاهایش تا زانو درون برف فرو می رفت. او موجودی سبز رنگ بود ، با هیکلی ماهیچه ای و درشت . شلوار از چنس چرم ضخیم به پا داشت . پیراهنش پاره پاره بود . از دور یک کوه سیاه پیدا بود . بدنش بی حس شده بود. امیدی نداشت . بالاخره در سرما می مرد . هیچ امیدی نداشت . کوه را از میان مه می دید . بدون اینکه فکر کند شروع به حرکت به آن سمت کرد . نزدیک تر شد ، کوه عجیب به نظر می رسید . .رودخانه هایی از جنس گدازه اطراف کوه بودند . ولی آن کوه یک آتش فشان نبود . عجیب بود. نزدیک و نزدیک تر شد . کم کم به پای کوه رسید . از پایین کوه مثل پنیر سیاه رنگی بود که کم کم آب می شد . از آن دور ها، در دامنه کوه یک بخار عجیب نمایان بود .سریع به آن سمت حرکت کرد . یک چشمه دید که آب جوش از درونش سرازیر بود . قل قل می کرد .چند سالی میشد که پوست بدنش از سرما بی حس شده بود . لمس برایش معنی نداشت . بدنش را مقابل آب جوش گرفت . همینطور که پوستش شروع به سوختن کرد لبخند می زد .بالاخره بعد از چندسال حس هایی از پوست دریافت میکرد.پوستش داشت زق زق می کرد . پوست ، عزیز ترین قسمت بدنش، محافظش، نجات دهنده اش .هِی با خودش فکر می کرد که در این برهوت ، در این ناکجا آباد ، سوختن ، بهای زیادی برای حس کردن دوبارهی پوست نیست .
پایان
بسيار زيبا
ممنونم 🙂
خواهش ميكنم.