کم پیش میآید که آدم تنهایی میلش به خنده بکشد . این ذات متقلب و دو روی خنده است یا بی روحی و بی مزگی عمیق زندگی ؟ چرا ما تلاش میکنیم چیزی که در سرمان میگذرد را برای دیگران توضیح دهیم ؟ اینکه بفهمیم آنها مانند ما فکر میکنند یک کلک قدیمی برای گریختن از تنهاییست . دقیق تر که بشوی میبینی که این کلک هم بی فایدست . مسکن دوا نیست . وای از روزی که محتویات مغزت در تضاد با اطرافیانت باشد . ولی حداقل آنجا کمی با خود روراست و صادق میشوی . درست ساعت ۱۴:۲۲ دقیقه در حالی که در بخش جراحی مشغول درآوردن تریپل لومن از شاهرگ مریض بودم حسی عجیب به من دست داد . برای لحظهای فراموش کردم که کهام یا اینجا چه میکنم . مثل یک سفر و عروج معنوی برای چند ثانیه رفتم و آمدم . و پس از آن فقط ترس ماند . ترس از مرگ . ترس از خوابیدن جای این مریض . ترس از این که اصلا همهی این دنیای در هم و بر هم سر به کجا دارد ؟ در خوابگاه در حالی که اینترن اتفاقات از خاطرات دختر بازی اش تعریف میکرد ۲ نخ بهمن پشت به پشت دود کردم . حس میکنم کم کم دارد دیر میشود . کاش اینجا بودی . جدیدا در جواب سوال مسخرهی ” چه خبر ؟ ” فقط میتوانم بگویم : هیچ . یا احساساتم زیادی انتزاعی و پرت شدهاند یا اینکه اصلا چیز جذابی برایم اتفاق نمیافتد . یا شاید اتفاق بیفتد و من نبینمشان . بعضی وقتها زمان نمیگذرد . گاهی به خودم میآیم و میبینم گوشت اطراف ناخنم را تکه پاره کرده ام و عمیقا از این عمل لذت بردهام . وقتی ناخنهای تکه پاره ام را میدیدی حسابی لجت میگرفت . یاد دخترک افتادم که با بغض دستش را به گلویش میزد و میگفت : ” اینجاست ، رد نمیشود . ” آدمی باید خودش را از غصه خوردن رها کند و به نومیدیِ تسلی بخش پناه ببرد . زیرا در نومیدی حداقل تکلیفت با خودت مشخص است . دیگر خیلی تلاش نمیکنی و از شکست سر خورده نمیشوی . اصلا این نومیدی خود گاهی بستری میشود برای درخشش وقایع کوچک. جوششی عجیب و غریب که در اندامِ آدم حرکت میکند مثل قطره رنگی کوچک که بر یک صفحهی کاملا سفید میافتد . باید غصه را از دل وا کرد . در ذهنم نوک انگشت اشارهام را کنار چشم راستت قرار میدهم و با ملایمت به پایین میلغزانم تا سر حد زاویهی چانهات اما خاطرات تخیل محض هستند و هیچ سنخیتی با لحظه و واقعیت فعلی من ندارند . گاهی اتفاقاتی عجیب و غریب میافتد که نمیدانم از سر تصادف است یا نیرویی فرا زمینی دخیل است . مثلا امروز عصر کتاب میخواندم و نویسنده از اتفاقی در ساعت ۳ ظهر میگفت ، ناخودآگاه ساعتم را نگاه کردم و ساعت دقیقا ۳ بود . جدیدا از این دست وقایع برایم زیاد رخ میدهند . سرپرستار بخش از ساعت مچی طلایی ام تعریف میکرد اما نمیدانست که این ساعت نیز چیزی جز تعدادی مولکول و اتم که در کنار هم قرار گرفتهاند نیست و تفاوتی بنیادین با مدفوع یا استفراغ ندارد . ولی خب باور به یک تفاوت بنیادین بین چیزها یک حقهی قدیمی است که کانتراست محیط را بالا میبرد و چیزها را لذت بخش یا آزار دهنده میکند و پستاندار به این شکل یاد میگیرد که سمت چیزهایی که برای بقا و تولید مثلش مفید است برود و سمت چیزهایی که برای حیاتش خطرناک است نرود . حال انسان، با هوشِ بیشترش این فانکشن ذهنی را کمی بیچیده تر و حتی از مسیر طبیعی اش دور کرده . آفتابِ ظهر به شدت بد رنگ و بی روح است و همه چیز را زشت و غیر جذاب میکند . انگار با باطنی شرور قصد دارد بی حاصلیها و ملالهایم را به من یاد آوری کند . اما ” با تاریکیِ هوا ، من و اشیاء از برزخ خارج میشویم . “