درب ورودی مغزم را گشودی و قدم به اتاقی نهادی که از لحاظ بصری ناهمگون بود و به نوعی از هندسهی فراکتالی پیروی میکرد . جای جای اتاق پر بود از میزها و کمدها و کپهی اشیاء . گیج و مبهم زل زده بودی به محیط اما همه چیز زیر پارچه های رنگی مخفی شده بود . مثل اشباح . Shape چیز ها معلوم بود اما ماهیت آنها نه . روی یکی از کمدها نوشته بود هویت ، روی یکی خاطرهها ، روی یکی عشق . حس میکردی که انگار آنجا غریبهای .تعلقی به آنجا نداری . آری تو یک بیگانه بودی .برگشتی و مرا پشت سرت دیدی. ساکت و بی روح ایستاده بودم . با یک لبخند دستم را روی شانه ات گذاشتم و گفتم : آیا من برای من ، در قیاس با تو که فرد دیگری هستی کمتر بیگانه است ؟ چه بسا آنچه من در مورد خودم میدانم به اندازه تصوراتم از تو پرت و بی ربط باشد . آری من هم مثل تو فقط در این اتاق پرسه میزنم و پارچه ها و shape ها را میبینم . البته همیشه این توهم را داشته ام که خودم را به خوبی شناخته ام . هه هه خنده دار است . بگذریم . راستی چه اتفاقی میافتد که ما مدام به هم فکر میکنیم و انگار یکدیگر را میجوییم ؟ پاسخ ساده است : فانتزی ! فانتزی مثل یک دژ محکم خواستن های ما را نگهداری میکند . اما من مطمئنم اگر مدتی کنار هم باشیم فانتزی ما به سمت کس دیگری پرواز خواهد کرد چرا که هر رابطهی عاشقانه ای در واقع ۴ نفره است . من و تو و اشباح درون فانتزیهای ما . ما خاطراتمان از عشق و معشوقهای قبلی را با خود حمل میکنیم و پس از هر عشق شکست خورده آنها را در شخص جدیدی مییابیم و جستوجو میکنیم . و اما محتویات کمد عشق هرگز گشوده نمیشود . هر عشق اگر پا فراتر از فانتزیبگذارد محکوم به شکست و boredom است . چرا که ما آنچه نیست و نداریم را میخواهیم . مخصوصا در دنیای پر از محرک امروزی .مثل بچه ها بهانه میگیریم . ارضا نمیشویم و با دنیا سر لجبازی داریم . اخیرا در زندگی اصلا فهمیده نمیشوم . مدتی است در مورد خودم فقط سکوت میکنم و پشت پرسونای طنز پرداز و سادیستیک خود پنهان میشوم . ابزار من برای بروز زبان است و زبان در ذات خود موجودی شرور و حیله گر است .
فهمیده ام که زبان خواسته ها و امیال مرا قالب بندی میکند . نیازهای کاذب ایجاد میکند . خوب و بد میکند . بر من سلطه دارد . از درون . من مثل طفلی ام که گریه میکند و پدر و مادر گمان میبرند که گرسنه است . حال مشکل واقعی چیز دیگریست . ممکن است سردم باشد یا دلدرد داشته باشم یا حوصله ام سر رفته باشد . اما پاسخی که میگیرم خوراندن شیر است . گریستن کاهیده شدهی زبان است . زبان همانقدر گمراه کننده و ناکارامد است که گریستن آن طفل . حال به شکلی پیچیده تر و تکامل یافته تر .رابطهام با صمیمیترینها هم حتی کمرنگ و بی رمق شده . مثل ققنوس سوخته ام و منتظر یک تولد دوباره ام . و این یک سیکل و چرخه است تا اینکه روزی واقعا بمیرم و خوابی ابدی حاصل کار من باشد . اشارات اجمالی مرا بپذیر و به درون اتاق من بیا ، سیگاری آتش بزن و در سکوت دوشادوش من بشین . من کمک نمیخواهم . بی نیازم اما تو باش، در این اتاق . چرا که من به صورت غریزی از تنهایی هراس دارم .