را

در گلویم کلاف موییست از حرف‌ها . در سرم غباریست از ایده ها و فکر ها . قلبم آکنده از دلتنگی‌هاست و روحم از همیشه بارور‌تر و روشن تر است . او با من حرف زد . چند بار . نشانه هایش را دیدم . بارها سعی کردم بنویسم و بعد از چند خط کاغذ مچاله شد . هیچوقت به اندازه‌ی الان از حرفه‌ی طبابت لذت نبرده‌ام . معلق در دنیای عجیب نظامی گری و درجه دارها. چاکرای تاج رو به آسمان . دریافت‌ها یکی پس از دیگری بر روحم نقش می‌بندند . در پی یک رزونانس . من پخش کننده‌ی عشقم . انسان‌ها تشنه‌ی ارتباطی بی‌نماد و مستقیم هستند . به روح‌ها پیوند میزنم . در پی رزونانس . با همه ارتباط خوبی دارم . از سید گرفته ، ارشد سرباز‌های بهداری، تا کشاورز که از روستایی دور آمده و کارش هر روز این است که آمبولانس قدیمی بهداری را برق بیندازد . به یاد چند ماه پیش.
اواسط پاییز . هوا به شدت سرد و مچاله کننده شده بود. در خیابان مرکزی شهرک به آرامی قدم می زدم . پیکر های سیاه پوش همه جا در رفت و آمد بودند . چهره‌ی عبوس آنها حال مرا خراب می‌کرد . انگار منتظر بودند حرف بزنم تا یک سیلی محکم زیر گوشم بزنند . یا شاید با چماق سر و کتفم را خورد کنند .لعنتی ها مثل دیوانه‌ساز‌های آزکابان تمام تلاششان برای خلق ترس بود . و هست . و ترس . و مرگ . و ویروس. و بیماری . و آغاز عصر آکواریوس .
راست میگفت، “خاطرات متاع ناب جهان هستند.” عجیب بود که شب قبل از اعزام رخ نمود و یک glimpse کافی بود . در دنیایی که همه در القاب گم شده اند و رفتارها و تعاملات کدگذاری شده ؛من دلم یکی شدن میخواهد با تو . تکامل و انفجار از ارتباط کانون انرژی ها . تصویر در سر می‌گفت : بیا دنیا را مثل نوح غرق کنیم به آب لذت . چارچوب‌ها را تو بشکن .پرواز پرواز پرواز . لعنت به بند و اسارت . سیاهی به دنبال نابودی فراقت ماست . به دنبال قلاده انداختن گردن ما .
دوستان عزیز من ، انسان، ساکن بر روی کره‌ی زمین، در درک خلقت بسیار تنگ‌نظر شده . او معنای واقعی این زندگی ساده و زیبای پیرامونش را درک نمی‌کند . او چرخه‌ی تولید و بازتولید حیات را ارج نمی‌نهد . انسان به روی زمین ،آگاهی اش، که حق مطلق و حقیقی اوست، را گم کرده ‌. انسان سرگرم مخلوقات ، اختراعات و یافته های خود شده. اسیر یک خلسه‌ی نمادین . اسباب‌بازی‌ها و ایده‌هایش را دور تا دور خود چیده و آگاهی را در این دایره، محدود و قربانی کرده است. انسان برده و فرزند ذهن خود شده . می‌دانم که این آفت‌ها را به سادگی می‌شود درمان کرد و انسان بار دیگر می‌تواند به جای تمجید و پرستش این سرابِ ذهنی ،به درک و تحسین تجلی حیات و شگفتی های پیرامونش بازگردد . انسان مدرن در طی سالیان، روح را فراموش کرده . باید با مراقبه دروازه ها را برای دریافت و درک گشود ‌. ذهن فعال ما مدام به دنبال یافتن تحریکات و لذت‌ها در چارچوب این دنیای پوچ و نمادین است . سرگردان حیران افسرده. اخیرا اتفاقاتی عمیق برایم رخ داد که پایه های ذهن مادی‌گرا و پوچم را لرزاند . هرچه بود مرا زیر و رو کرد . هرچند هنوز قادر به درک وقایع نشده‌ام اما افق دید را گسترده‌ام . قلبم را گشوده و پس از آن دریافت ها آمدند . من حضوری ماورایی را حس می‌کنم . وقایع دیگر تصادفی نیستند . من با روحم آشتی کرده ام . رهایی در یک شبکه‌ی روحانی بال و پرم را گشوده و تجلی خالقی را در تفکر و رفتارم می‌بینم . هرچند هنوز انسانی شکاک و پرسشگر هستم اما دریافت‌هایم آرامش‌ و روشنی را برایم به ارمغان می‌آورند. یک یگانگی و یکپارچگی خاص را در کل‌ نظام هستی حس میکنم . برای من غیر واقعی بودن و خالی بودن ماده و تصاویرش همانقدر محتمل شده که غیر واقعی بودن فرا ماده . اما در این مسیر پر پیچ و خم قلبم را دنبال می‌کنم . پاسخ ها و دریافت‌ها امیدوار کننده بوده و انگار حمایتی قدرتمند مرا جهت‌دهی می‌کند .این وجود نامرئی انگار مرا تحسین می‌کند و به مانند زمینی حاصلخیز بارور و پر محصول می‌سازد . خود را بشناس . دروازه ها را باز کن . مراقبه کلید بازکردن دروازه است . در این سال‌ها رنج‌های بسیاری کشیده‌ام . روحم مچاله شد ، به درون کوره رفت و گداخت . این من که حاصل این ایام است را بسیار می‌پسندم . جلای روحم را ستایش می‌کنم و حس می‌کنم مسیر را بار دیگر پیدا کرده‌ام . ایده‌هایم از همیشه جوشان تر ، درک و حس هنری ام از همیشه فعال‌تر ، مغزم از همیشه پردازشگرتر و خلق و خویم از همیشه نرم‌تر است . هیچوقت تا به این اندازه عاشق زندگی و اطرافیانم نبوده ام . می‌توانم به انسان ها بچسبم و گرمایم را با تمام وجود منتقل کنم و این انتقال حرارت با شعله ور ساختن بنیاد دیگری بر کالبد خودم می‌تابد و این ارتباط روحی حاصلش می‌شود یک تشدید و انفجار . قلبم از همیشه تپنده تر است . اشک‌هایم جاری تر و احساساتم داغ‌تر . تفکراتم بیش از اندازه انتزاعی و در هم پیچیده شده‌اند . مثل‌ موجودی که سرش انسان است بالاتنه اش ببر و پایین تنه اش به مانند ستوران ، چهار پا و سُم . من علم و تکنولوژی را می‌ستایم . به هیچ وجه این دو را نقد نمی‌کنم . صرفا انسانی را تلنگر می‌زنم که کل هستی را در علم و تکنولوژی می‌بیند و این خود یعنی بستن دریچه‌‌های بسیاری که به آسانی گشوده می‌شوند. انسان علم زده به اندازه‌ی کلیسای قرون وسطی دگماتیک‌ و گمراه است . باید پتانسیل‌های واقعی در این تصویر خیالی دنیا را کشف کنیم . باید به درون خود مراجعه کنیم . چارچوب‌ها را خراب کنیم . فراموش نکنیم که علم و فلسفه از پاسخ به سوالات اساسی بشر ناتوان بوده اند . اینکه اصلا چرا universe وجود دارد؟ اگر پوچی بود و هیچ نبود چطور‌ الان هستی هست و ما و چیز‌ها هستیم ؟ چطور می‌توان خود را تنها موجود هوشمند کل هستی دانست ؟ گاها حس می‌کنم کل این زمین و زندگی مادی به مانند گلدانی است برای بارور سازی و رشد و تجلی . شاید تناسخ واقعی باشد . شاید هم مرگ پایان همه چیز باشد . “قطعیت” ، بار و بندیلش را از تفکر من برای همیشه بسته و فقط یکی شدن با ذرات، عشق ورزیدن و کنجکاوی باقی مانده . امید است که در آینده با شفافیت بیشتری درک کنم . روحی حیران ، مشتعل و عاشق دارم. امیدوارم که مسیرم درست باشد . هرچند شکاکم . و امان از شک‌. ولی خب این شک و پرسشگری عصاره‌ی رشد است . این نشانگر روحی جدا شده از اصل ، در‌پی حقیقت اصیل است . مدتی ساکت بودم . چون که افکارم شکسته بود و روحم بی قرار و آشفته بود . به مانند ققنوس دوباره باز خواهم خواست و این رسما اعلام شروع دوره‌ای جدید در زندگی من است. ارتباط عمیق و خالص خود را با من ، در پس ذهنت ، فرای تمام نماد‌ها حفظ کن . این ارتباط دو طرفه است . از هم تغذیه می‌کنیم . کاری به ساختارش ندارم . صرفا این را عمیقا حس می‌کنم . شعله ات را خاموش‌ نکن . زندگی عجیب است و دنیا جای شگفتی هاست . پرواز کنیم . عریان . دیوانه .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *