این نوشته ها مخاطب خاص نداره فقط دست نوشته های من تو زمان بیکاری هست
ای عشق
ای عشق ای عشق..ای وجودی که وجود خیلی ها را به خود مشغول کرده ای .شنیده ام زندگی بی تو بی معنیست.شنیده ام تمام ابعاد یک نفر با تو تجلی پیدا میکند یا اینکه تو همیشگی هستی.چه شعر ها برای تو سروده شد .اسطوره شدی. در متن ترانه ها لانه کردی.شنیده ام رحم نداری و هیچ خلقی از دم تیغ تو به سلامت نمیگذرد.شنیده ام بالاترین جنبه وجود انسان هستی.ذهن من سرشار از این دست شنیده هاست .ولی من…من….خیلی زود تورا فهمیدم.یا شاید فقط فکر میکردم تو را فهمیده ام.فکر میکردم تو را شناخته ام.فکر میکردم متعلق به من شدی. باتو هم آغوش شده ام.
چه شب هایی که تا صبح با یاد و فکر تو سر میکردم…چه آرزوهایی داشتم..چه اشک ها که بر گونه هایم میریخت ….چه غم ها که در صورتم بود…گرمی تو را در قلبم حس میکردم.تلخ ترین کارم سر کردن با تو بود.ولی بدون تو هم نمیتوانستم.خیلی بی رحم بودی.مرا زجر میدادی و به من میخندیدی.با من بازی میکردی.با اشکهایم ریشه های خودت رو قویتر میکردی.با غم هایم قدرت مند تر میشدی.کم کم روحم را مال خودت کردی.احساساتم بازیچه دستت بود.در سکوت و تنهایی همصحبت من بودی.وقتی چشمهایم را میبستم افکارم را شکل میدادی و در قالب یک تصویر روشن متجلی می شدی.چشم هایم را میبستم و مراغرقه در یک خیال شیرین میکردی.خیالی که فقط یک خیال بود نه بیشتر.وقتی چشم هایم را باز میکردم میدیدم که بار دیگر بازیچه ی دست تو شدم، شیرینیه آن خیال تبدیل به تلخ ترین و عذاب آور ترین زهر و شکنجه برای روحم میشد….زهری که پاد زهرش اشک های من بود.و تو میخندیدی و رشد میکردی.رشد میکردی و من ضعیف تر و شکننده تر میشدم.چه روزهایی که به یک فضای خالی خیره میشدم.تو را تصور میکردم.ولی تو نبودی.و این فقط یک خیال بود.چه زیبا در خاطرم شکل میگرفتی.چه شبهایی که قبل از خواب به تو فکر میکردم به امید اینکه تو هم به من فکر کنی.صورت تو را کنارم حس میکردم ولی تو نبودی.گرمی دستانت را در دستم حس میکرم ولی دستی در دستم نبود.و باز هم به من میخندیدی و من اشک میریختم و تو ریشه هایت را گسترده تر میکردی و من همچنان عشق می ورزیدم.پرنده ای بودم آزاد، که ناخواسته در دام تو افتاده بودم.دامی که خیلی زود همه چیزم شد.و تا اعماق وجودم ریشه دواند.تیغی بودی که من با تمام وجود تن خود را به آن میکشیدم.و تو با صدای ناله ی من آرامش میگرفتی.دریاچه ی دل مرا اقیانوسی از غم کردی…اقیانوسی که موج های قدرتمند و سرکشش ساحل شنی و نرم دل مرا به زیر میکشید و صخره های وجود مرا خرد میکرد.دل من…دل بیچاره ی من…روزگاری ازان من بود.او را از من گرفتی و خود در آن ساکن شدی.چه خوب منزلگاهی انتخاب کردی…هر زمان به ستیزه با تو بلند شدم مرا شکست دادی و به زیر کشیدی…الماس غرورم را خاک پا کردی…..دردمندانه تو را ندا دادم.جواب ندادی.چندی اشک به تو هدیه کردم..باز هم از من روی برگرداندی و به من خندیدی…به من خندیدی و گفتی:
وصال دوست طلب میکنی بلاکش باش
که خار و گل همه با یکدیگر تواند بود
حسین 29 خرداد 90