Lady Bower

در این دوردستِ بی انتها زمان به کندی میگذرد. طعم تلخ امتحان و اجبار به گذران روزمره به حوصله بر ترین شکل ممکن . محلی ها به دنبال لقب مناسبی برای من هستند. ولی ما به ارزان ترین شکل ممکن سقوط کردیم . در کنار بانوی پیر ، صدای گیتار یاماهای قدیمی ام در گوشم زنگ می زند . زیر سایبان ابرهای تمام نشدنی لحظه ای به عمق نگاهش پناه می برم. گفت بنوش ، نه یک جرئه ، نه دو جرئه. سر بکش . صحبت عشق بود ، من می گفتم عشق مثل یک جام پر از زهر است

 از این مسابقه ی بی پایان اجباری که برنده ای ندارد خشمگینم . لحظه ای درنگ، حس بی چارگی . بانوی پیر جام مرا دوباره پر کرد . بنوش ! ولی من یک زنبور بی کفایتم . مثل یک سرخ پوست ، حس نوستالژی برای سرزمینم ر ا با خود حمل می کنم . سرزمین میانه ، خانه ی جدید من . انگار فرصتی برای باختن وجود ندارد . بنوش ! بدون حس اجبار بنوش

 حس درخت تنومندی را دارم که در دشتی بی پایان یکه و تنها قد علم کرده و وزش باد و طوفان و باران صورتش را نوازش می کنند. بخش هایی از تنه اش را کرم خورده و روی سطحش جای چند یادگاری قدیمی به جا مانده . قربانی برایم از حس لمس بدن متجاوز می گفت و روحم انگار این حال را می شناخت . مجلل ترین و زیباترین پاییز هم بوی مرگ می دهد . لذت به رنگ زرد و نارجی در می آید و سرانجام از شاخه می افتد . تصویر مبهمی از یک دختر بچه در ذهنم مرور می شود . این یک تلاطم با اصالت است

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *