یک روح اسفنجی

بعد از گذراندن یک روز کسالت‌آور دیگر و در حالی که تمام روز را در اتاقم سپری کرده بودم، تصمیم گرفتم برای کمی معاشرت و تمرین رول‌پلی به سمت لابی خوابگاه بروم. چند روزی بود که ترس مخفی و عجیبی در وجودم حس می‌کردم. هر چه تلاش می‌کردم نمی‌توانستم آن را ریشه‌یابی کنم و بفهمم دقیقا از چه چیزی می‌ترسم. طبق عادت همیشگی، این سوال را به انتهای فکرهایم هل دادم و کار را به دست تعمیرکار همیشگی، یعنی زمان سپردم.

از در اتاق خارج شدم و درست در ورودی فلت با همسایه پاکستانی‌ام روبرو شدم. با ادب و فرمالیته سلامی رد و بدل کردیم و به سرعت از کنار هم عبور کردیم. سوالی ذهنم را مشغول کرد: این پسر از چه چیزی می‌ترسد؟ او عقاید مذهبی تندی داشت و این را بارها در مکالمات تصادفی‌مان در آشپزخانه به وضوح دیده بودم. با خودم گفتم احتمالا از خدا و مجازات آخرت می‌ترسد؛ از اینکه بنده ناخالصی باشد و در مسیر تعالی تسلیم وسوسه‌های دنیوی شود

در ادامه مسیر به یک دختر اروپای شرقی برخوردم که با عجله به سمت اتاقش می‌رفت. او هم شاید از جنگ و بدبختی همراه با آن، یا از فقر و جامعه بی‌رحم انگلستان می‌ترسد. یا شاید از نگاه‌های تند و تیز و چشم‌چرانی پسرهای کله‌سیاه. مسخره بود. من که از پیدا کردن ترس درون خودم ناتوان بودم، حالا داشتم برای بقیه مردم نسخه می‌پیچیدم و تئوری‌پردازی می‌کردم

به ورودی ساختمان که رسیدم، جنی، نظافتچی پیر خوابگاه را دیدم که با کیسه‌ای پر از مواد شوینده به سمت فلت شماره ۲ می‌رفت. از قیافه‌اش می‌شد حدس زد که احتمالا کثافت‌کاری بدی در آنجا صورت گرفته است. اما در اعماق وجودش احتمالا نگران قسط‌های بیشماری که باید سر ماه پرداخت کند بود، یا اینکه به عنوان یک سفیدپوست بریتانیایی، با این سن باید تا سال‌ها گندکاری‌های مهاجرهای کله‌سیاه را تمیز کند

هوای حیاط تحت تاثیر باران تابستانی به شدت مرطوب بود. بوی چمن خیس کل فضا را گرفته بود. به سمت لابی رفتم. وسط سالن چند دانشجوی هندی مشغول بازی بیلیارد بودند. چشم چرخاندم تا دوستانم را ببینم اما هیچکس نبود و سالن تقریبا خالی بود. در گوشه سالن، یکی از همکاران ایرانی را دیدم که روی میز دو نفره روی جزوه‌هایش چنبره زده و خیلی جدی درس می‌خواند. همین روزها امتحان داشت و بزرگترین ترسش این بود که در روز امتحان با سناریوهای جدید و متفاوت با آنچه در جزوه‌ها خوانده بود روبرو شود

روی مبل راحتی سفید و کثیف وسط سالن ولو شدم و چند کام از پاد شارژی‌ام گرفتم. همین که به تکیه دادن به پشتی مبل ادامه دادم، سعی کردم ذهنم را آرام کنم. پاد شارژی را در دستم چرخاندم و به فکر فرو رفتم. انگار نه تنها من، بلکه همه ما با ترس‌هایی که در درونمان می‌جوشد دست و پنجه نرم می‌کردیم. شاید همه ما به نوعی به دنبال راهی برای مقابله با این ترس‌ها بودیم؛ برخی از طریق درس خواندن، برخی با تمرین مذهبی و برخی با کار سخت و تلاش برای پرداخت قسط‌ها

در همین حال، صدای خنده‌ی دانشجویان هندی که بیلیارد بازی می‌کردند، مرا به خود آورد. صدای توپ‌ها که به هم برخورد می‌کردند، نوعی ریتم آرامش‌بخش داشت. تصمیم گرفتم به جای غرق شدن در فکر، به آنها ملحق شوم. شاید کمی تفریح و تعامل با دیگران بتواند حواسم را از ترس‌های مبهمی که در ذهنم می‌چرخیدند پرت کند

به سمت میز بیلیارد رفتم و از یکی از پسرها پرسیدم: «می‌شود من هم بازی کنم؟» او با لبخند سر تکان داد و چوب بیلیارد اضافی را به من داد. همان‌طور که بازی می‌کردیم، صحبت‌های کوتاهی درباره دانشگاه، کلاس‌ها و زندگی در خوابگاه رد و بدل می‌شد. هرچند که این صحبت‌ها سطحی بودند، اما باعث شدند حس کنم تنها نیستم

بعد از چند بازی و خنده، حس کردم حال و هوایم بهتر شده است. به ساعت نگاه کردم و دیدم که وقت زیادی از شب گذشته است. تصمیم گرفتم به اتاقم برگردم و کمی استراحت کنم. از همه خداحافظی کردم و به سمت پله‌ها رفتم

همین که به پله‌ها رسیدم، حس سنگینی عجیبی در دل شب و در هوای مرطوب خوابگاه پیچید. صدای آرام و مرموزی از گوشه‌های تاریک سالن به گوشم رسید. توهمی مالیخولیایی از اعماق ذهنم قدرت گرفت. انگار کسی با نجواهای مبهم سعی داشت توجه مرا جلب کند. نگاهی به اطراف انداختم، اما هیچ‌کس در نزدیکی من نبود. تصمیم گرفتم این حس ناگهانی را نادیده بگیرم و به سمت اتاقم بروم

با هر قدمی که به اتاقم نزدیک‌تر می‌شدم، حس ترس و ناامنی درونم شدت می‌گرفت. صدای نجواهای درون سرم بیشتر و بیشتر می‌شدند، تا جایی که دیگر نمی‌توانستم آن‌ها را نادیده بگیرم. در لحظه‌ای که دستم را به دستگیره در اتاقم رساندم، حس کردم کسی اسم مرا صدا می‌زند. حس کردم سایه‌ای تاریک و نامشخص در انتهای راهرو ایستاده است

بدون هیچ راه فراری، در جایم میخکوب شده بودم. حس کردم دیگر نمی‌توانم از این ترس مرموز و ناشناخته فرار کنم

سایه به من نزدیک‌تر شد، و در لحظه‌ای کوتاه و ناگهانی، تمام وجودم را فرا گرفت و من در تاریکی مطلق فرو رفتم

تمامی ترس‌هایی که در ذهنم داشتم، اکنون به حقیقت پیوسته بودند. ترسی که نمی‌توانستم ریشه‌یابی کنم، حالا مرا در بر گرفته بود و هیچ راه فراری نداشتم. من با ترس بزرگم یکی شده بودم.احساس کردم که این تاریکی بی‌انتهاست، مانند یک گرداب که هر لحظه مرا بیشتر به اعماق خود می‌کشید. در آن لحظات کوتاه و بی‌پایان، چیزی جز سکوت و خلاء نبود. هیچ صدایی، هیچ نوری، فقط تاریکی محض. در این لحظات آخر، تنها چیزی که باقی ماند، حضور آن ترس و حس تسلیم شدن در برابر آن بود. و بعد، هیچ

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *