چشمهایم به خرابهها دوخته شدهاند. خاک همهچیز را پوشانده؛ انگار زندگی خودش را در غباری بیصدا پیچیده و به دست باد سپرده. اما در همین سکوت، صدایی هست. صدای قدمها، صدای دستی که آجرها را کنار میزند، صدای نفسی که هنوز هست
چقدر شکنندهایم و چقدر قوی. انگار هر آجر که میافتد، داستانی را بازگو میکند. داستانی از شادی، از خندههای کودکانه، از امیدهایی که در لابهلای دیوارها جا ماندهاند. و حالا… حالا فقط ما ماندهایم. ما و این جادهای که هر قدمش یادآور چیزی است که از دست دادهایم، و چیزی که هنوز داریم
در اینجا زندگی ساده است. ساده و تلخ، اما زنده. نگاه کن، مردی که از دل آوارها لبخند میزند. زنی که دست کودک را میگیرد و ادامه میدهد. صدای پیرمردی که هنوز دعا میخواند
گاهی فکر میکنم، شاید امید همین باشد. همین که در دل ویرانی، دستی باشد که بلند کند. چشمی باشد که نگاه کند. قلبی که بتپد. زندگی، با همهی دردهایش، باز هم زندگی است. و ما؟ ما فقط راه میرویم. تا جایی، تا روزی که شاید غبار فرو بنشیند و خورشید دوباره از پشت این کوهها طلوع کند