تبعیدی

گاهی زندگی مثل یک شهر قدیمی می‌شود، با خیابان‌هایی خاکستری و کوچه‌هایی که غبار زمان رویشان نشسته است. جایی که هر گوشه، داستانی از گذشته پنهان کرده و هر دیوار، شاهد سکوتی سنگین بوده. میان این فضا، آدم‌ها می‌آیند و می‌روند، اما چیزی در نگاهشان هست که نمی‌گذارد فراموش شوند؛ نوعی از دلتنگی، نوعی از وفاداری که نمی‌دانم از کجا آمده اما عمیقاً لمسش می‌کنم

گاهی سکوت بین آدم‌ها، بیشتر از هزاران حرف معنا دارد. نگاه‌هایی که در آن همه چیز گفته می‌شود—دوستی، خیانت، پشیمانی، شاید حتی عشق. مثل لحظاتی که انگار زمان برای یک ثانیه متوقف می‌شود و همه چیز در تعلیق می‌ماند. در این لحظات، می‌فهمی زندگی چقدر شکننده است، چقدر گذراست، و چقدر زیبا می‌تواند باشد حتی در میانه‌ی آشوب

تصور کن جایی هستی که هر انتخاب، باری از گذشته را روی شانه‌هایت می‌گذارد. جایی که مرز بین درست و غلط دیگر واضح نیست و هر تصمیم، بخشی از وجودت را با خود می‌برد. حس غریبی است؛ یک جور زیبایی تلخ، یک حس تعلیق میان زندگی و مرگ، میان امید و یأس

در این جهان، خشونت هم خودش نوعی رقص می‌شود، جایی برای نمایش یک زیبایی غریب و فراموش‌نشدنی. اما در نهایت، چیزی که می‌ماند، حس فقدان است. نه فقط فقدان آدم‌ها، بلکه لحظاتی که می‌توانستند وجود داشته باشند اما از دست رفته‌اند

همیشه این سوال باقی می‌ماند: آیا چیزی زیباتر از این هست که حتی در دل تاریکی، ردپای نور را جستجو کنی؟ شاید همه‌ی زندگی همین باشد—حرکت در سایه‌ها، با امید به لحظه‌ای کوتاه از روشنایی

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *