بوقلمون از قفس گریخت

خود را در یک اتاقک بدون پنجره و تاریک یافتم  . منبع نور برایم مشخص نبود . یک پیکر سیاه شنل‌پوشِ خیلی بلند پشت سرم ایستاده بود . چهره‌اش را نمی‌دیدم . حرف نمی‌زد . حرکت نمی‌کرد اما انگار بر من احاطه‌ی کامل داشت . بسیار بلند قد بود و وجودش در آن لحظه به من ترس و اضطراب می‌داد . رو‌برویم ، زنی بسیار زیبا روی زمین افتاده بود . چهره‌اش را دقیق نمی‌دیدم و جزئیات صورتش را تشخیص نمی‌دادم . فقط می‌دانم که بسیار دوستش داشتم و برایم عزیز بود . جوری که دلم می‌خواست نوازشش کنم و او را به آغوش بکشم . دست و پایش با زنجیر بسته شده بود و زنجیر‌ها با چند سیم به یک ژنراتور وصل شده بود . از پشت ژنراتور کابلی خارج می‌شد که منتهی می‌شد به یک دکمه که درست کنار دست من قرار داشت . پیکر سیاه‌پوش دستش را بالا برد و بدون اینکه چیزی بگوید انگار با یک ارتباط ذهنی پیچیده مرا وادار به فشار دادن دکمه کرد . زن تحت اثر الکتریسیته شروع به لرزیدن کرد . پیکر سیاه پوش دستش را انداخت و من دستم را از روی دکمه برداشتم . چشمان زن از حدقه بیرون زده بود . رگ هایش پر خون شده بود و کل بدنش در اسپاسم کامل بود . حس عجیبی داشت. شکنجه‌ای که برای شکنجه‌گر ، یک شکنجه بود .
***
در ادامه در مسیر بازگشت از جنگلِ بلوطِ کم تراکمِ سنگر به تعدادی کارگر رسیدم که داشتند یک مکعب را با چوب و میخ میساختند . از لابه‌لای چوب‌ها که نگاه کردم ، تنها چیزی که در اتاقک مکعبی دیدم یک سمبلِ تهی بود که بر روی یک میز گرد قرار داشت و میز مدام در حال چرخش ۳۶۰ درجه‌ای بود .
***
تو را چه شده که برق زندگی از چشمانت گریخته ؟آیا محتویات جمجمه‌ات هنوز سر جایش است ؟ ای پنهان در اعماق، ای مادر ، ای پدر‌ ، نمی‌دانی حاضرم چه هزینه‌ای برای یک آغوش طولانی بپردازم !
چرا این‌چنین سفید و خالی هستی ؟ چرا دیگر شناس نیستی ؟به راستی که تو را هیچ نمی‌شناسم !
تو که عاشق مکالمات طولانی و جذاب بودی چه شده که سکوتی مه‌آلود اطرافت را فرا گرفته و دائما در یک قدمی بخار شدن هستی ؟ چگونه می‌توان به عمق فاجعه پی برد ؟ اصلا آیا ما بازنده‌ایم ؟ دلیل خاکستری شدن روز‌ها گره خورده در بی‌حرفیِ مطلق . اصلا هیچ چیز ثبات ندارد و تصاویر فقط می‌دوند و من اصلا تعقیب هم حتی نمی‌کنم .

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *