مار سیاه را دیدم . در حالی که دور چوب صلیب پیچ و تاب میخورد و بالا میرود . به درون بدن مصلوب میخزد و دوباره دگرگون شده از دهان او پدیدار میشود.رنگ مار سفید شده است . مانند یک تاج دور سر مرده حلقه زده و نوری بالای سر مرده میدرخشد و خورشید درخشان از شرق طلوع میکند. ایستاده ام و نگاه میکنم. گیج و آشفته . و باری سنگین بر روحم سنگینی میکند . اما پرنده ی سفید که بر شانه ام نشسته با من صحبت میکند : بگذار ببارد ،بگذار باد بوزد ، بگذار آبها جاری شوند و آتش بسوزد. بگذار هر چیزی رشد و دگرگونی خودش را داشته باشد . به راستی که راه از مصلوب میگذرد . روشن نیست فروتنی فرد باید چقدر بزرگ باشد تا عهده دار زندگی کردن خود شود . بیزاری هر آن کس که بخواهد پای به درون سرزمین درونی خود بگذارد به سختی قابل سنجش است . نفرت او را بدحال میکند ، خود را به تهوع وا میدارد . ترجیح میدهد هر حقه ای طرح بریزد تا در گریز یاری اش کند ، چون هیچ چیز با عذابِ راهِ خود شخص معادل نیست. در حد ناممکن دشوار به نظر میرسد . به قدری دشوار که انگار هرچیزی بر او ترجیح دارد . حتی کم نیستند کسانی که ترجیح میدهند دیگران را به جای ترس از خودشان دوست داشته باشند . و نیز باور دارم برخی مرتکب جرم میشوند تا با خودشان مجادله راه بیندازند . پس بر هر چیزی میآویزم تا راهم را بر خودم سد کنم . او که به سوی درون برود ، به پایین فرود میآید . این کار شیر قدرتمند را به خشم میآورد . او عاقبت در پایین ترین جا به خود میرسد و به عجز خود . در راه صلیب . درست لحظات آخر و این روح او را مصلوب میکند ، آنگونه که خودش این را پیشگویی کرده بود . روحش قبل از جسمش میمیرد . اما چه باید بر سر یک مرد بیاید تا دریابد که آن موفقیت بیرونی مشهود ، که میتواند به دست بیاورد ، او را به گمراهی میبرد . چه رنجی باید بر انسانیت وارد شود تا انسان دست از ارضای اشتیاق به تسلط بر هم نوعش و تقاضای دائمی به اینکه دیگران هم باید چنین باشند بکشد . چه اندازه خون باید جاری شود تا انسان چشم بگشاید و راه منتهی به مسیر خود را ببیند و خود را دشمن بینگارد و به کامیابی واقعی خود هوشیار شود . تو فراموش کردهای که یک حیوان هستی .به نظر میرسد که تو همچنان اعتقاد داری که زندگی جای دگر بهتر است . تمنای شما خودش را در درون شما ارضا میکند . نمیتوانید پیشکشی گرانبهاتر از خودتان به خدایتان اهدا کنید. احتمالا طمعتان شما را هدر دهد . در این صورت ( که هدر بروید ) راحت خواهید خفت . اگر چیزهای دیگر و افراد دیگر را ببلعید ، طمعتان تا ابد ارضا نشده باقی میماند . چون تمنای بیشتری دارد . چون گرانبهاترین را میطلبد . شما از سوختن در حرارت درونتان هراس دارید . شاید هیچ چیزی شما را از این طمع و خطا منع ننماید ، نه همدلی کسان دیگر و نه همدلی خطرناکتر شما با خودتان . چون شما باید تنها با خودتان زندگی کنید و بمیرید . آنگاه که شعلهی طمعتان شما را ببلعد ، و هیج از شما نماند جز اندکی خاکستر ، در میابید که هیچ چیزی از شما ماندگار نیست . ولی شعله ای که خود را در آن نابود کردهاید بسیار روشنی بخش است . اما چنانچه هراسان از آتشتان بگریزید ، هم نوعان خود را نیز به شعله میاندازید . و مادام که میل به خود و مسیر خود نیابید ، عذاب سوزان طمعتان نابود نخواهد شد . یک دیوانه سمت راست بدنش از درد میسوخت . یک بدن لخت میخ شده به صلیب . و من سوار بر ارابه به چرخ ارابه فکر میکنم و ارابه ران راه را برایم توصیف میکند .