پُلی آموریستِ مغموم

سحرگاه روز جمعه‌ روی یکی از نیمکت های پارک ساحلی کارون نشسته بودم . آب و هوای پاییزه خوزستان روحم را تازه کرده بود . مستغرق در افکار تکه پاره. تحت تاثیر قهوه‌ی عربی سنگین پرتابه‌های نامرئی ذهنم الیاف فضا-زمان را پاره می‌کرد . خورشید آسمان را سرخ کرده بود . خلوت . تنها . باد خنک . بوی عجیب رود . در سکوت . از میان رود، عریان و زیبا ، درخشان تر از الماس با پوستی به مانند حریر ، بی نیاز از هر قبا و پوشش به سمت من سر خورد . مستقیم به چشمان من نگاه کرد . سوزش عجیبی در قفسه سینه ام حس کردم .  حس‌ سکته داشتم . از درد به خود میپیچیدم . بالای سرم ایستاد ، روی من خم شد . بوی میوه‌های تابستان را می‌داد . من فلج بودم . ناتوان و مچاله .  زیبایی مطلق به بدن من ساییده می‌شد . مرا در بر می‌گرفت . حس می‌کردم هر لحظه ممکن است مغزم از بینی‌ و گوشم بیرون بزند . رنگ آسمان حکایت از یورش خورشید داشت . روز داشت سحرگاه را می‌کشت . و من در اسارت بتی اثیری بودم . این طلوع در حال رخداد بود .

***

حال اما شب و روز فکر و خیالم عشق‌بازی با موجودی خیالی است . خسته از احساسات مجازی روی صفحه‌ها . رویای محالی که در سحرگاه روز جمعه اتفاق افتاد . قبلا هم آمده بود . باز هم می‌آید . طلوع کارون در تنهایی فقط یادآور‌ کثافتی است که در آن دست و پا می‌زنم .

***

آنچه از من می‌خواست در وجودم نقش می‌بست اما نه بر کلمه . این حس هیچوقت تغییر نخواهد کرد و خود من نیز . گمانم بر این است که وقت آن رسیده که این اتاقک و اسارت را برای همیشه ترک کنی . باید تا قبل از طلوع رفته باشی . ما دیگر همدیگر را نخواهیم دید . تا ابدیت . مثل کوه و کوه . هرچند این نمایش زرد پایانی ندارد .

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *