سنگی

منتظر شنیدن آژیر قرمز.
در کوچه پس کوچه های امپراتوری شریعت .
مسنقر روی تخت ۲ نفره زیر کولرگازی ۱۲ هزار . مرداد ۱۴۰۰ . بوشهر . خیابان سنگی .
به کجا باید گریخت؟
صدای پای نابودی از دور می‌آید .
زندگی اما همچنان جاریست .
مثل رودخانه‌ای خروشان .
به مانند یک بطری پلاستیکی روی آب شناورم .
جوش و خروش آب رود تاثیری روی من ندارد.بی تفاوت . بی حس .
آب اما بوی گند می‌دهد . این قابل کتمان نیست .
عمیقا دلم پایان می‌خواهد .
یکسال گذشته مثل یک رویا بود .
هیولاهای زشت زیر تخت من از همیشه پر سر و صداتر هستند .
دلم برای مادرم تنگ شده .
نه من مهاجرت نخواهم کرد . من یک کثافت رسوب کرده در مردابم.
در روزمره احساس عدم کفایت ، تنبلی و بی انگیزگی دارم .

این ساز و کار روزی فرو خواهد ریخت . چه زمانی و به چه شکلی ؟ نمی دانم .
این یک حس مشترک است . تو هم این شکاف عمیق را حس میکنی
در شهر یک پاندمی تمام عیار جاریست. حتی دوستان صمیمی از همدیگر می‌ترسند . من که دیگر حس میکنم دوستی ندارم . شاید به خاطر سربازی و دوری از شهر زادگاه باشد . نمیدانم . صرفا حس میکنم دیگر هیچ دوستی مثل قدیم ندارم . شعاع حباب شخصی ام بزرگتر شده . یک کره‌ی خالی . از همیشه تنها ترم . در عمق وجود خود تنهایی را حس میکنم .
انگار حال و حوصله‌ی تلاش برای هیچ ندارم . عذاب وجدان و حس عدم کفایت در ادامه می‌آید .
یک نفرت عجیب در اعماق وجودم در من تهوع ایجاد میکند . به این شکل که اوغ میزنم و دلم استفراغ میخواهد . یک تظاهر سایکوسوماتیک تمام عیار .
آن چه که هرگز پیدا نکردم،مسیری که هیچوقت نیافتم از همیشه برایم مبهم‌تر شده و در یک پیچیدگی مطلق معنای واقعی را برای همیشه گم کردم .
کاش می‌توانستم خانواده ام را در آغوش بکشم و ساعت‌ها گریه کنم . مثل وقتی که روی قارچ‌های جادویی ساعت‌ها گریستم و فریاد زدم. روحم بوی جوب‌های بوشهر را می‌دهد .
چقدر خوب میشد اگر گنجی میافتم و خود را از همه قید و بند‌های حوصله سر بر رها میکردم . معمولا بعد از این خیال‌پردازی با یادآوری کرایه خانه و قسط وام طعم تلخی در دهانم حس میکنم . در انتها از این ساز و کار مستقر در مردم‌سالاری دینی راه فراری نیست . باید آلوده شد . من گنج نخواهم یافت . کسی برای پرداخت کرایه خانه به من کمکی نخواهد گرد و صاحبخانه در صورت تاخیر پرداخت از دست من عصبانی خواهد شد .

آیا در فردای آزادی تو در کنار من خواهی بود؟ نوستالژی یک بی عفتی لذت‌بخش را مدام در سرم مرور میکنم .
در رابطه با افراد به شدت سهل انگاری میکنم . جواب پیام ها را شلخته میدهم ‌ . آدم ها حق دارند من را دیگر نخواهند .
در فلسفه‌ی شخصی ام به یک ابهام اساسی رسیده ام . این با پوچی متفاوت است . در پوچ هیچ نیست . در این که من آنرا زندگی میکنم خیلی چیز‌ها هست . اما قابل درک و پردازش نیست . آن را بحران پسا انتلکتی بنیادی می‌نامم .
من قدرت آغاز را از دست داده‌ام ‌.شاید میترسم . شاید بی عرضه و تنبلم . البته وضعیت جوان‌های هم سن و سالم خیلی بهتر از من نیست . در این کیک اقتصادی برای ما ریده اند .

چقدر انزوای خرمشهر لذت بخش بود .
کارهایی که دوست دارم انجام بدهم یا سرمایه ی زیاد می‌خواهد که من ندارم یا با قوانین کشوری در تضاد است یا اصلا درامد دلچسب و قانع کننده ای ندارند . منطقی‌ترین کار این است که برای کار‌ و گرفتن تخصص پزشکی مهاجرت کنم. این فکر روحم را سمی میکند .
کاش وطن داشتم . کاش وطن داشتم . کاش وطنم قابل سکونت بود .
موومان آخر این سمفونی کی نواخته خواهد شد ؟

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *