ژوژمان در قلعه

ژوژمان در قلعه / / داستان کوتاه / / نویسنده : خودم

ژوژمان در قلعه

شتابان از پله بالا میرفت ، پله‌ها را دوتا یکی رد میکرد ، باید به موقع برسد ، مگر می‌تواند فرمان ارباب را انجام ندهد  ، ته دلش نگران بود ، ولی خب امکان نداشت او اشتباه کند ،ارباب او را آورده بود که یک نوکر بی‌نقص باشد و راهی جز آن نداشت ، بالاخره وقتش رسیده بود ، گویی هزاران هزار سال بود که انتظار میکشید . بالا و بالاتر میرفت . کم کم داشت می‌رسید ، نگاهی به پایین انداخت ، نفس عمیقی کشید . . .

و گذشت و گذشت و گذشت ، حالا او آنجا بود . بالای برج بلند ، برجی که از بس بلند بود به راحتی هفت آسمان را می‌پیمود تا بتواند از دیوار قلعه هم بالاتر رود  . کوله ‌اش را درآورد ، نگاهی به پشت برج انداخت ،سعی کرد آخرین نقطه قلعه را ببیند ولی هرچی تلاش کرد پایانی ندید .تا جایی که چشم کار میکرد کاخ و قصر و باغ بود.کمی بیشتر دقت کرد ،  آن دورها تخت عظیمی مشخص بود که هزاران نوکر و غلام( که از آن ارتفاع دور مثل مورچه بودند ) اطراف  آن مشغول تعظیم و اَدای احترام بودند . روی تخت ارباب نشسته بود، با ریش و سیبیل بلند و سفید که تا پایین تخت میرسید ، موهای سفید و آشتفه ، عصای بلند و مزین به سنگ‌هایی که کسی مثل آن‌ها را ندیده بود، اربابی که میگفتند همیشه ارباب بوده و ارباب هم خواهد ماند و هیچ‌کس توانایی مقابله با او را ندارد ، دور بود ولی خیلی نزدیک حس میشد . . .

از آن بالا نگاهی به ارباب انداخت ،انگار ارباب هم به او زل زده بود ،  سنگینی نگاهش را حس میکرد ،  انگار میخواست به او بگوید که وقتش است ، آری دیگر وقتش بود ، باید مأموریت را به پایان برساند .

 از کوله پشتی‌اش شیپور جنگی رنگ و رو رفته و قدیمی‌ای را درآورد و نگاهی به روبرو انداخت ، پشت دیوار قلعه ، واقعاً عجیب بود . تمام دهکده‌های اطراف را می‌دید. مردمی را می‌دید که بی‌خبر از او و مأموریتش، خوش و خندان مشغول کشاورزی بودند. ارباب از آن‌ها خواسته بود که کشاورزی کنند. آن‌هایی که دیگر فرسوده شده بودند و به‌درد کار نمیخوردند را چماق‌دارهای ارباب می‌گرفتند و چشم بسته به زندان‌های زیر زمینی قلعه منتقل می‌کردند.  به گفته ارباب، هرکس محصول زیادی انبار کند ، پاداش سلطنتی مخصوص دریافت خواهد کرد . آن دورها ، سمت راست برج چقدر آتش و دود بود ، انگار باز دهکده‌های آن حوالی کار دست خودشان داده بودند و دعوا و نزاع بچه‌گانه‌شان را شروع کرده‌ بودند ، چقدر به ارباب گفته بود نگذار این مردم، دهکده‌ داشته باشند ، او‌ می‌دانست که بزرگترین هنرِ این رعیت خون و خون‌ریزی است . ولی ارباب جواب داده بود که به کسی ربطی ندارد و خودش می‌داند . نمی‌فهمید که ارباب چه چیزی در این گره‌گوری‌ها دیده. خیلی خوب روز گردن زدن یکی از درباریان را به یاد می‌آورد ، کسی که بزرگترین گناهش اعتراض به فرمان‌روایی این مردم بر این سرزمین لاینتهی بود . مردمی که خبر از پشت دیوار‌های قلعه نداشتند ، هر از گاهی سخنگویی از طرف ارباب فرستاده میشد تا به مردم  دستورات جدید ارباب را منتفل کند . در‌های مخفی وجود داشت که ارتباط بین دو طرف دیوار بلند و مستحکم قلعه را ممکن می‌ساخت . مردم پیام‌هایشان را با کبوتر های نامه‌رسان به درون قلعه میفرستادند که البته سرنوشتی جز سوختن انتظار پیام‌ها را نمیکشید . همینقدر که ارباب اجازه داده بود که آن بیرون یک زندگی بخور و نمیر داشته باشند هم از سرشان زیاد بود برای همین ارباب دستور میداد پیام‌ها و درخواست ها را همان ورودی قلعه بسوزانند  . خبر‌هایی رسیده بود که شغل جدیدی در میان مردم باب شده، عده ای شده‌اند مسئول نامه‌نگاری مردم احمق و بی‌سواد.چه سکه‌هایی که به جیب زده بودند از این راه .امان از این مردم، اَمان . . .

نگاهی به شیپورش انداخت ، مأموریت ساده بود ، باید چنان شیپور را به صدا در می‌آورد که صدایش دورترین مناطق را بلرزاند و در هر دشت و دره ای نفوذ کند . همه باید صدای شیپور را می‌شنیدند .هزاران هزار چماق‌دار مستقر در دهکده‌ها وظیفه داشتند با شنیدن صدای شیپور هر ننه قمری را که دیدند کَت بسته بیاورند . هیچ‌کس نباید میماند ، انگار ارباب خسته شده بود ، میخواست همه را از زمین‌هایش بیرون بی‌اندازد . . . دیگر وقتش بود . نفس عمیقی کشید چشمانش را بست و با تمام وجود در شیپور دمید . . .

***

همه جا را آتش و دود گرفته بود ، لشکر چماق‌دارها به هیچ‌کس رحم نمیکرد، زن ، بچه ، پیرزن و پیرمرد هیچکس را رها نمیکردند ،  همه را طناب پیچ می‌کردند و به طرف قلعه میبردند . دروازه اصلی قلعه باز شده بود  و هزارتا هزارتا زندانی چشم بسته  می‌آوردند و به زندان ‌های زیر زمینی مخوف ارباب می‌انداختند. گنجایش این سیاه‌چال‌ها بی‌اندازه بود ، ارباب از آن بالا همه چیز را نظاره میکرد و با عصایش گوشه سیبیلش را می‌خاراند . هر از گاهی پوزخندی به صحنه میزد و از قدرت و جلال و شکوهش لذت می‌برد . در یک چشم به هم زدن همه را آوردند ، هیچ‌کس نماند ، همه را آورده بودند ، فرمانده چماق‌دارها که از نزدیکان ارباب بود با صورتی گشاده و حس پیروزی تعظیم کنان گزارش نهایی را به ارباب ارائه میداد .

همه چیز آرام شده بود ، محیط قلعه ساکت و سوت و کور بود . حالا وقت مأموریت بعدی رسیده بود ، ارباب دستور داده بود که همه زندانی‌ها را بیاورند و در حیاط پشتی قلعه به صف کنند. قلعه دو حیاط داشت و کسی به حیاط پشتی رسیدگی نمیکرد ، همه درخت‌ها خشک و پوسیده بود ، کف حیاط همه سنگ ریزه سیاه و آشغال ریخته بود .ولی خب به هر حال بزرگترین محوطه قلعه بود به طوری که کسی موفق نشده بود انتهایش را پیدا کند.دیوار‌ها سنگی و بلند و آسمانش بر خلاف بقیه قلعه نارنجی رنگ بود …

***

  همه را آوردند ، تا چشم کار میکرد زندانی بود ،  پایان صف‌ها مشخص نبود ، همه با زنجیر به هم وصل بودند و دهنشان با پارچه بسته شده بود .چشم‌ها مضطرب و اشک‌آلود بود. تنها صدایی که شنیده میشد صدای جیرینگ جیرینگ به هم خوردن زنجیر بود .قلب‌ها تند تند میزد ، بعضی‌ها آرام‌تر بودن ، انگار حس میکردند آن‌ها را اشتباه گرفته اند و مسلماً با این همه محصولی که در انبار داشتند اتفاقی برای آنها نخواهد افتاد. در روبروی زندانی ‌ها سکوی بلندی ساخته شده بود به طوری که همه بتوانند روی آن را ببینند . ورودی سکو از پشت بود و با پارچه‌ای مشکی آن را پوشانده بودند. کسی نمیدید آن پشت چه خبر است .

چندین طبل و شیپور شروع به نواختن میکنند اولین وارد شونده به جایگاه  فرمانده چماق‌دارها بود که با چهره‌ای عبوس از پشت پارچه سیاه بیرون می‌آمد ، همین که به روی سکو آمد دست راستش را بلند کرد و شیپور‌ها متوقف شدند . پس از اینکه همه جا ساکت شده بود با صدای بلند فریاد زد ، ارباب بزرگ وارد می‌شوند ، همه تعظیم کنید . شیپور‌ها و طبل‌ها شروع به نواختن کردند و همه نا‌خودآگاه از ترس مجبور به تعظیم شدند ،حتی نگهبانان و چماق‌دار‌ها و فرمانده هم به نشانه احترام خم شدند . ارباب بزرگ سوار بر یک تخت روان که حدود ده نفر آن را حمل میکردند وارد شد .با چهره‌ای مغرور و خشک  و تلخ . همین که جمعییت را دید پوزخند تمسخر آمیزی زد. همراه او چند ده نفر از نزدیکان و مقربانِ ارباب هم وارد سکو شدند .سال‌ها بود انتظار چنین روزی را می‌کشید ، شاید هزاران سال .

 وزیر اعظم  طوماری بلند در دست داشت . همیشه او به جای ارباب سخن میگفت . ارباب آنقدر جایگاه عظیمی داشت که نخواهد با رعیت بی‌چیز و بدبخت و ذلیل مستقیماً صحبت کند  . ولی اینبار مثل اینکه قضیه فرق میکرد.

همه  جا را سکوت فرا  گرفته بود . ارباب بعد از چند دقیقه سکوت با صدایی بلند شروع به سخنرانی کرد :

“دوره شما تمام شده ، حال وقت پاسخگوی است .به شما لطف کردم و اجازه دادم در زمین‌های من دهکده بسازید ، زندگی کنید. در مقابل این لطف عظیم وظیفه داشتید که کار کنید و محصول جمع‌اوری کنید . تمام محصولاتی که کشت کردید و انبار کردید در اختیار ماست. میزان محصول هرشخص مشخص شده  ، قبلاً وعده داده بودیم که هرکس خوب کار کند، پاداش میگیرد . ولی میزان محصول هیچ‌کدامتان به اندازه‌ای نبود که شامل رحمت اینجانب قرار گیرد و یا حتی مرا راضی کند ، شما را محکوم میکنم به اینکه هر روز شلاق بخورید ، هر روز رنج بکشید و در درد به سر ببرید تا بر شما ثابت شود که اربابتان چقدر مقتدر است و شما هیچ نیستید در برابر اراده‌ من . “

این ها را گفت و شروع به خندیدن کرد ، چنان میخندید که صدای خنده‌اش هفت آسمان را در بر می‌گرفت . میخندید و میخندید . . . همه در حالی که دست چپشان بالا بود به صف شدند و یک به یک به سمت شکنجه‌گاه که در طرف چپ قلعه و به صورت زیرزمینی بود فرستاده شدند . جایی که رهایی از آن معنی نداشت .تنها فرق بین افراد از این قرار بود که کسانی که محصول بیشتری تحویل داده بودند   کمتر شلاق می‌خوردند و کمتر شکنجه میشدند . . .

                                                          ***

مدتی گذشت ، همه چیز قلعه مثل قبل شده بود ، وقت آن رسیده بود که از برج پایین رود . . .

/پایان/

نظر بدهید

4 thoughts on “ژوژمان در قلعه”

  1. واقعا خوب بود چقدر شبیه به جامعه خودمون بود انگار داری تو باتلاق دست و پا میزنی قرار نیس به جایی برسی ولی اگه ساکن بمونی و حرف نزنی فقط اطاعت کنی شاید دیرتر فرو بری…

  2. داستان جالبی بود اما میشه از این بلند تر و باشه چون من حس می کنم هدف داستان بزرگتر از اونی هست که بخواد اینجا تموم شه …

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *