بیجه / / داستان کوتاه / / نویسنده : خودم
بیجه
صبح بود ، یک صبح دیگر، یک صبح لعنتی دیگر . چشمانش را باز کرد ، اتاقی سه در چار بود با دیوارهای سیمانی . سقف ترک خورده و سیمکشی روکار بدجور تو ذوق میزدند . تنها صدایی که شنیده میشد ترکیبی از صدای خور خور و صدای سوختن گاز بخاری بود . ساعت پلاستیکی و رنگ و رو رفتهای روی دیوار روبرو آویزان بود، ولی چند روزی میشد که ساعت خوابیده بود و کار نمیکرد، روی دیوار آنوری یک پنجره بود که با یه پتوی کهنه پوشانده شده بود ، صدای الله اکبر اذان را میشنید ، حتماً ساعت حول و حوش پنج است.هرچه هست باید زودتر بلند شود و به سمت کارگاه برود با تمام دقت که مبادا میزبانش را بیدار کند به ارامی به طرف در رفت. در اتاق را باز کرد و بیرون رفت .چقدر صبح دلانگیز است وقتی اولین منظره ای که میبینی ساختمان لخت و نیمهکاره ایست که مدتها رها شده و صاحبش پول ندارد ساختن آن را ادامه بدهد . آن ساختمان بوی بدبختی میداد . ناخودآگاه آهی کشید و رفت صورتش را بشورد . دستشویی آنور حیاط ساختمان بود ، وقتش بود که دوباره با او روبرو شود. . آن صورت، آن چشمهای خسته و قرمز ، آن ریش بلند و نامرتب ، آن دماغ کشیده ، آن موهای نصفه و نیمه ، آن قیافه ، آن نگاه ، آن بدبخت ، آن بیهمهچیز ، آن مرد داخل آینه . . .
***
دوباره قدم زدن به سمت ایستگاه اتوبوس، پیراهنی سفید و چرک چرکو که خیلی ناشیانه داخل شلوار نخی پاچه گشاد فرو رفته بود.کمربند مغز مقوایی که دیگر رسماً فقط مقوایش مانده بود و پلاستیک رویش پوسیده بود . بوی گند فاضلاب شهر که همان نزدیکی تخلیه میشد . انگار مردم آنجا آدم نبودند که مجبور بودند بوی گه باقی همشهریهای عزیز را تحمل کنند . از بوی گند که بگذریم صدای هواپیما را چه میشود کرد؟ دهدقیقهای یکبار کل شهرک از صدای غرش یک ابوطیارهِ نره غول میلرزید . تا ایستگاه اتوبوس بیست دقیقه پیاده راه بود . هوا روشن بود ولی خبری از خورشید نبود ، انگار او هم دلش نمیخواست چشمش را به روی این خرابهآباد باز کند .سوفور خستهای کنار خیابان نشسته بود . احتمالاً او هم به بدبختیهایش فکر میکرد . آخر آدم اگر بدبخت نباشد اینجا چهکار میکند ؟ خیلی دوست داشت که مثل اکثر همسنهایش میتوانست تا روشنی کامل هوا بخوابد، بیدار شود و بعد از خوردن یک نیمرو با کتاب و کیف به طرف دانشگاه حرکت کند ولی اینها همه فقط یک خیال بود که با یک لبخند شروع و با فشار دندان روی هم تمام میشد . . .
***
محکوم بود که تا اَبد برای ماهی سیصد تومن ، در این کارگاه انسانپزی که در آن مثلاً کوزه درست میکردند کار کند ، هر روز کارهای تکراری ، از همه بدتر کارفرمای عقدهای که جز فحش و بد و بیراه چیزی نثار کارگرهایش نمیکرد . بدترین حس دنیا ناامیدیست ، یعنی خودت بدانی که هیچی نیستی و هیچی نخواهی بود ، راهی هم نداری که چیزی بشوی . انگار دست و پایت را بستهاند در زندانی به نام زندگی . خودش هم نمیدانست چرا زنده است .
***
ساعت حدود پنج بود ، کار تمام شده بود و خسته کوفته به سمت خیابان اصلی با پای خسته پیاده راه میرفت، معمولاً آخرین نفری بود که از کارگاه بیرون میرفت و درها را قفل میکرد . زمین خاکی بزرگی همان نزدیکی بود. از کنار زمین که عبور میکرد ، چند پسر بچهی دَه نُه ساله را دید که با یک توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکردند.همه لباسهایشان کهنه و پاره پوره بود . دست و پای لاغر آنها بدجور تو چشم میزد . ناخودآگاه دوست داشت بایستد و آنها را نگاه بکند . به طرز عجیبی یاد کودکی خودش میافتاد ،او هم هیچوقت لباس نو نداشت ، همیشه باید لباس کهنههای بقیه را میپوشید . به بچهها که نگاه میکرد آیندهی خودش را در آنها میدید .یک بدبخت ، یک بیهمهچیز تمام عیار .
***
شب قبل ازخواب به یاد بچهها و اتفاقات آن روز افتاد.با خودش گفت چه خوب میشد اگر او در کودکی میمرد و راحت میشد . اصلاً لازم نبود الان بدبختی بکشد ، راحت میمرد و خلاص میشد . . .
***
روز بعد وقتی از کارگاه بر میگشت دوباره آن بچهها را دید همان محل دیروزی با همان لباسها و همان توپ . . . دوباره ناخودآگاه ایستاد و به آنها خیره شد . به یاد فکرهای شب گذشته افتاد . چه خوب میشد اگر این بچهها میتوانستند الان بمیرند . راحت میشدند ، آیا بهترین سرنوشتشان همین نخواهد بود ؟ چرا باید اجازه میداد که چندین و چند مدل از خودش ساخته شود و رشد کنند و بیمار شوند و زجر بکشند ؟ چه لطفی بزرگتر از این میشد به آنها کرد ؟ مگر آنها آیندهای جز بدبختی داشتند ؟
***
هوا تاریک شده بود ، بازی بچهها تمام شد و هرکدام به یک سمت شروع به حرکت کردند . به سمت آن که صاحب توپ پلاستیکی بود رفت و به او گفت :” آهای پسر ، اسمت چیه؟ ” . پسر جواب داد :” جواد ، چطور ؟’
-فوتبال خیلی دوست داری ؟
-آره
-دوست داری توپ چِلتیکه داشته باشی ؟
-آره ، بابام قول داده معدلم بیس شه واسم بخره .
-من یه توپ تو خونه دارم ،افتاده یه گوشه ، میخوای بدمش بهت ؟
-واقعاً ؟
-آره مال بچه خواهرم بود ، از وقتی از اینجا رفتن دیگه استفاده نمیشه ، بیا میدمش واسه تو …
***
دست و پایش را بسته بود ، پیراهن او را درآورده بود و با تکه پارههایش دهن و چشم بچه را بسته بود . ضامن دار تیزی که از سرکارگرِ کوزهپزی خریده بود را باز کرد به سمت او حرکت کرد و خیلی آرام چاقو را روی گلوی بچه کشید . خون گرم و قرمز بچه خیلی سریع شروع به ریختن روی دستش کرد . دستش را عقب کشید ، کل بدنش شروع به لرزیدن کرد . . . عقب رفت و چند متر آنطرف تر افتاد و در حالی که لبش را محکم گاز گرفته بود جان دادن بچه را نگاه میکرد .تکان های بچه پس از مدت کوتاهی خاموش شد.بچه به آرامی مرده بود ، خون قرمز روی زمین پخش شده بود ، سکوت مرگبار با رنگ مهتاب با طعم خون . قلبش تند تند میزد . چه سکوت دلنشین و مرگباری . حسی بین ترس و راحتشدن داشت . . .
***
دوباره همان ساختمان نیمهکاره ، همان آینه همیشگی . ولی این بار مثل اینکه چیزی تغییر کرده ، حس بهتری دارد . اگر خودش قربانی شده بود نباید اجازه میداد بقیه هم به دام این سبک زندگی بیافتند . . . آزاد کردن زندانی از زندان چقدر لذتبخش بود. . .
پایان
…hagh nadashte vase baghie tasmim begire
kheili hesesho khub bayan kardi
مرسی 🙂
خیلی طولانیه 🙂 … بعدا سر حوصله تو موود میخونم …