لوپ

و این‌گونه ادامه می‌یابد—تا همیشه

می‌گویند این جاده هرگز به پایان نمی‌رسد. پیچ می‌خورد، بازمی‌گردد، و زمان را به روبان‌هایی گره می‌زند که گشودنشان محال است. اما من همچنان قدم می‌زنم. راه می‌روم، چون هنوز تو را آنجا می‌بینم—همیشه کمی دورتر، همیشه دست‌نیافتنی. صدایت می‌کنم، اما پژواکم در همهمه‌ی قدم‌هایم محو می‌شود

من اینجا هستم. درست همین‌جا. اما تو مرا نمی‌بینی، می‌بینی؟

شاید شیشه‌ای میان ماست—سطحی نامرئی که تصویرم را به سایه‌ای بیگانه بدل می‌کند. یا شاید خود جاده است، این انحناها و پیچ‌هایی که وعده‌ی رهایی می‌دهند اما دوباره مرا به نقطه‌ی آغاز بازمی‌گردانند. احساس می‌کنم جاده به من می‌خندد. احساس می‌کنم می‌داند که هیچ‌گاه از تعقیب تو دست نمی‌کشم

اکنون تو در ذهنم هستی، در راهروهای تاریکی که خاطرات در آن‌ها پوسیده‌اند. چشمانم را می‌بندم و تو ظاهر می‌شوی—زمزمه‌هایی شبیه راز، اما همچون دام. زیر دستانم می‌لغزی، و من بی‌وقفه تلاش می‌کنم شکل تو را بفهمم. اما تو باز هم می‌گریزی—باز هم محو می‌شوی

بیدار شو، صدایی در گوشم نجوا می‌کند. اما نمی‌توانم

چون این یک خواب نیست. این چرخه‌ای بی‌انتهاست

همان آهنگ تکرار می‌شود، آن‌قدر که نُت‌هایش دیوارهای جمجمه‌ام را می‌خراشند. و من باز راه می‌روم. باز وانمود می‌کنم که پایانی در کار است

هر پایان یک آغاز جدید است . آغاز همان پایان است و بالعکس

جاده اکنون درون من می‌پیچد، نقش‌هایی می‌بافد که نمی‌فهمم. حلقه می‌زند، حلقه می‌زند، حلقه می‌زند—هر قدم مرا عمیق‌تر در مارپیچ خود فرو می‌برد. و تو… تو همیشه آنجا هستی، ایستاده در نوری که به‌اندازه‌ی کافی روشن است تا امید را زنده نگه دارد

اما نور، زهر است

تیر زهرآگینی که به نرم‌ترین نقطه‌ام نشانه رفته. و من می‌گذارم که اصابت کند. بارها و بارها، می‌گذارم که برخورد کند. چون درد بهتر از فراموشی است. درد، اثباتی است که تو اینجا بوده‌ای

پس راه می‌روم. این مارپیچ را دنبال می‌کنم، این رشته‌ی بی‌پایانی که مرا به تو وصل کرده است. و از خودم می‌پرسم:آیا تو می‌دانی که من اینجا هستم؟ یا تو هم تنها پژواکی در این جاده‌ی بی‌انتها هستی؟

شاید مهم نباشد

چون می‌گویند این جاده تا ابد ادامه دارد

و شاید من هم همین‌طور

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *