پایگاه


خود را در کوچه‌ی تاریک خانه‌ی قدیمی پدربزرگ ، محله‌ی پایگاه هوایی یافتم . شب بود. نیمه شب شاید . درست نمی‌دانم. پیکری سیاه بر من ظاهر شد . خنجری را بی درنگ به قفسه‌ی سینه‌ی من زد . من افتادم . از دهانم خون بیرون زد . همزمان تصویر مسیح با حاله‌ی نور به سمت من حرکت کرد . نزدیک که شد با استهزایی آزار دهنده شروع به خندیدن کرد و سپس ردایش را بالا زد و سرمستانه رقصید . و من همزمان روی زمین بودم . خون بالا می‌آوردم و به سختی نفس می‌کشیدم . مادر را دیدم که نگران نگاهم می‌کرد . اما ترک برداشته بود . و زوالی آزار دهنده در اندامش دیده می‌شد . چهره‌ی تمام دوستان رفته دور تا دورم میچرخید . دردی آزار دهنده امانم را بریده بود . انگار داشتم مچاله می‌شدم . در آسمان نوری دیدم. بلافاصله یک دلقک با خنده گفت :” این ها همه دروغ است . و حقیقت مطلق یک چیز است مطابق با پوچی .” دنیا نه می‌سازد و نه خراب می‌کند . خانه‌ی سالم و تخریب شده از منظر دنیا تفاوت معنایی ندارند . در یک دنیای در حال انبساط چیز‌ها از هم دور می‌شوند و نه نزدیک . و تو گمان می‌بری خدایت را کشته‌ای اما در واقع آبستن خدایی جدید هستی . دنیا نه می‌دهد و نه می‌گیرد . این یک مشت اتم در کلیت خود ثابت هستند . اما این بودن و زنده بودن حیرت انگیز است و مرا به اضطرابی عجیب وا می‌دارد . چارچوب اندیشه‌ام پودر شده و شکسته است . و در آخر باید بگویم که مالیخولیای دوست داشتنت را دوست دارم .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *